5

3.1K 813 84
                                    

_ فکر کنم خودتون یه کم بدونید ،ولی وظیفه خودم می دونم اطلاعات کامل تری در اختیارتون قرار بدم آقای پارک. بکهیون یا بچه هایی که مثل اون دچار اختلال اوتیسمن ، نمی تونن از یه نیمکره مغزشون خوب استفاده کنن در نتیجه نیم کره دیگه فعالیت خیلی بیشتری انجام میده و هر کدوم از اون بچه ها بسته به اینکه نیم کره فعالشون کدومه تو یه چیزی استعداد فوق العاده دارن.

چانیول با بی قراری روی صندلیش جابجا شد و سرشو به نشونه تایید حرف های مدیر موسسه که چند دقیقه بود فهمیده بود اسمش اوه هه راست تکون داد. خانم اوه لبخندی زد و حرفشو ادامه داد:(( به نظر میاد دارم حوصلتونو سرمیبرم، البته کاملا طبیعیه آدمی به سن شما حوصله همچین جلسات توجیهی ای رو نداشته باشه چون ما معمولا برای پدر و مادرا میزاریمش و اونا نگرا....

_ می تونیم به توضیحات قبلیتون گوش بدیم چون من یه قرار ملاقات دارم و این دلیلیه که دلم می خواد این جلسه زودتر تموم بشه و درضمن سنم باعث نمیشه به اندازه یه پدر واقعی که به بچه اش اهمیت میده ،به بکهیون اهمیت ندم و فکر می کنم اشاره کردن به این موضوع واقعا مسخره است.

چانیول ساکت شد تا نفس بگیره. خانم اوه دستاشو به حالت تسلیم جلوش گرفت و با لحن ملایمی گفت:(( باشه،آروم باشید .متاسفم ،حق با شماست رفتارم مودبانه نبود. گفتید دیرتون شده درسته؟ پس حرفامو خلاصه تر میگم.))

چانیول نفس عمیقی کشید و منتظر به هه را خیره شد.

_ یه مدت زمان میبره تا بتونیم متوجه بشیم استعداد خاص بکهیون توی چیه ،البته ما با مدرسه قبلی ای که قبل از به قتل رسیدن خونوادش ،پدر و مادرش می فرستادنش اونجا صحبت می کنیم و یه کم اطلاعات میگیریم.اونجوری به من نگاه نکنید آقای پارک ،دکتر لی همه چیو برام توضیح دادن. بکهیون باید بتونه علاوه بر استفاده مفید از استعدادش یه تعادلی بین دو نیمکره مغزش برقرار کنه ، و چیز دیگه ای که ما اینجا روش کار می کنیم ، یاد دادن این به بچه هاست که چجوری مثل آدمای نرمال معاشرت کنن .می دونید که اونا تو روابط اجتماعی به شدت ضعیفن

هه را حرفشو قطع کرد ک به قیافه مردد چانیول نگاه کرد . برحسب تجربه می دونست چی الان مرد جوون روبرشو نگران کرده برای همین با لحن اطمینان بخشی گفت:(( لازم نیست نگران باشید . موسسه ما یکی از بهترین موسسه های آموزشی مخصوص بیماری اوتیسم در کشوره . انتخاب درستی کردید که بکهیونو از جای قبلی ای که می رفت به اینجا آوردید.))

چانیول اخم کرد. نمی دونست چرا ولی هر دفعه از شنیدن کلمه بیماری کنار اوتیسم احساس بدی بهش دست میداد. به نظرش اونا فقط با بقیه متفاوت بودن چرا باید بهشون می گفتن بیمار! چانیول آه کشید و به ساعتش نگاه کرد:(( بهتون یه هفته وقت میدم یه کار کنید بکهیون اینجارو دوست داشته باشه چون صبح به شدت مضطرب بود و دلش نمی خواست بیاد الانم نمی دونم اون بیرون داره چیکار می کنه امیدوارم آروم شده باشه. بعد از یه هفته اونوقت می تونید بهم بگید نگران باشم یانه.))

Love me like your cupcakes Donde viven las historias. Descúbrelo ahora