12

2.6K 756 80
                                    

_ برات یه رامن درست کرد و تو عاشقش شدی؟

چانیول با حرص گفت و نفسشو عصبی بیرون داد. همیشه می دونست سوهو تو روابط عاشقانه زیادی ساده است و از روزی که گیر یه عوضی بیفته بدجور می ترسید و مثل اینکه اونروز بالاخره رسیده بود.

سوهو نگاهشو به انگشتاش که مشغول بازی باهاشون بود دوخت و خجالت زده گفت:(( معلومه که نه . بعد از اون وقتی به خاطر حکمی که برام آورده بود تونستم قاتلو دستگیر کنم ،دعوتم کرد بریم بیرون و جشن بگیریم و بعد یه کم بیشتر باهم حرف زدیم .می دونی اون خیلی شخصیت قوی و خاصی داره ، اولش فقط حس کردم ممکنه یه دوست خوب باشه ولی بعد هی به بهونه های مختلف میومد خونه ام و حتی منو برد رستوران باباش . غذای اونجا واقعا فوق العاده بود ، آشپزی باباش از خودشم بهتر بود و اون خیلی پیرمرد بامزه ایه . ))

چانیول دستاشو جلوی سینه اش به هم قفل کرد و چشماشو چرخوند:(( آشپزیش خوبه ، باباش بامزه است ، واقعا دلایل قانع کننده ای برای عاشق شدنن!)) سوهو در جواب طعنه چانیول اخم کرد و دوباره تلاش کرد دوست سخت گیرشو راضی کنه

_ تو درباره اش اشتباه می کنی چان . اون آدم بدی نیست فقط انقدر تو محیط سخت و خشکی کار کرده که نتونسته بود ارتباط ملایمی با بکهیون برقرار کنه . اگه بهت بگم تمام این مدت چقدر از نگرانیاش درباره امنیت شما دو نفر حرف زد از خودت خجالت میکشی.

چانیول آهی کشید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد:(( باشه .باشه . این زندگی توئه و به من ربطی نداره . امیدوارم مواظب خودت باشی . اصلا قول نمیدم اگه اون عوضی بخواد ازت سو استفاده کنه یا بلایی سرت بیاد زنده اش بزارم.))

سوهو لبخند زد و به طرف چانیول اومد . بازوی چانیولو فشار داد و با لحن آرومی گفت :(( نباید انقدر نگران باشی . من که بچه نیستم چان .می تونم از خودم مواظبت کنم . قرار نیست چیزی بشه .))

_ سوهو هیونگ غذاشو نمیخوره.

بکهیون درحالی که تنگ ماهیشو تو دستاش گرفته بود ،وارد آشپزخونه شد و با ناراحتی گفت و لب پایینشو گاز گرفت . چانیول از سوهو فاصله گرفت و به طرف بکهیون رفت .

_ شاید به خاطر اینه که زیاد بهش غذا دادی .

بکهیون سرشو به دو طرف تکون داد و در جواب حرف چانیول گفت:(( نه . فکر کنم مریض شده .)) چانیول دستشو پشت کمر بکهیون گذاشت و درحالی که به طرف بیرون می بردش گفت :(( من صبح براش غذا ریختم احتمالا دیگه گرسنه اش نیست نگران نشو.))

قبل از اینکه از آشپزخونه کامل بره بیرون به طرف سوهو چرخید وگفت:(( هنوز همه شو برام تعریف نکردی پس جایی نرو الان برمیگردم .))

********

"سه روز پیش"

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و با دیدن یک و نیم جا خورد. زمان زود تر از انتظارش گذشته بود خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد . کله شو خاروند و لپ تاپشو بست ‌. سرش یه کم درد می کرد و احتیاج داشت بخوابه . میخواست به طرف اتاقش بره که صدای زنگ غیر منتظره آیفون متوقفش کرد. انتظار کسیو این ساعت شب نداشت . خودشو به آیفون رسوند و با دیدن کریس پشت در اخم کمرنگی روی ابروهاش شکل گرفت .

Love me like your cupcakes Where stories live. Discover now