در راه خونه بودم که یک دفعه متوجه ی اون جغد شدم .انگار قرار نیست از دست این جغد مزاحم خلاص شم امروز چهاردهمین روزی یه ست که این جغد دنبالمه اوایل فکر میکردم توهم زدم و این جغد اتفاقی با من همراه شده اما هر چه روز هایی که توسط جغد تعقیب میشدم بیشتر میشد من مطمئن تر می شدم که اتفاقی نیست و جغد در حال تعقیب کردن منه زمانی که به خونه رسیدم فکر جغد رو از سرم بیرون کردم رمز خونه رو زدم و وارد خونه شدم مثل خیلی از مواقع با خونه ی خالی و سرد روبه رو شدم دیگه عادت کرده بودم کوله ام روی مبل پرت کردم و به سمت تلفن رفتم و روی پیغامگیر گذاشتم تا پیغام هایی که در نبود من گذاشتند رو بشنوم. اولین پیغام از مادرم بود طبق معمول داشت می گفت که به کجا رفته برام زیاد مهم نبود از این ماموریت های کاری براش زیاد پیش میومد زدم پیغام بعدی که طبق حدسم دایی ام بود و می گفت در نبود مادرم اگه خواستم پیش آنها بروم که من عمرا این کار رو انجام می دادم. خیلی وقت بود که دیگه تحمل نگاه های زندایی که توشون تحقیر و تنفر موج میزد و رفتارهایی که در نبود دایی انجام میداد و دخترش که خیلی سعی داشت خودش رو بهم بچسبونه و پسرش که....حتی فکر بهش هم عصبی میکنه رو نداشتم به خاطر همین من دیگه تنهایی به خونه ی اونها نمی رفتم پس این گزینه کاملا خط می خوره به خیال اینکه دیگه پیغامی نیست خواستم از روی پیغامگیر درش بیارم که صدای پدرم پخش شد پدری که چندین سال بود به خاطره تبدیل شده بود و داشتم فراموش می کردم که وجود داره بعد این همه سال که تماس گرفته بود یک خبر مهم داشت که خیلی برام سنگین و دردناک بود خبر خانواده جدید انقدر شوکه شدم که سریع به همون شماره زنگ زدم بعد از چند بوق برداشت
+بله؟
-منظورت از اون حرف چی بود
+اوه جونگ کوک خوشحالم که صدات رو می شنوم
-اما من اصلا خوشحال نیستم زودتر بگو منظورت از اون حرف چی بود
+جونگ کوک من می خوام با برادرت و مادرت بیایم دنبالت تا تو رو از بوسان به سئول بیاریم برادرت خیلی از دیدنت خوشحال میشه
-یعنی چی مادر من که اینجاست من برادری ندارم
+منظورم خانواده ی جدیدت بود
بعد از شنیدن این حرف احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد باورم نمی شد اون همچین کاری کرده باشه بدون اینکه به بقیه ی حرف هاش گوش بدم گوشی رو قطع کردم و از برق کشیدمش تا کسی نتونه زنگ بزنه مخصوصا اون. حالا فهمیدم چرا مامان یهویی به ماموریت رفت نمی خواست که ببینه پسرش هم مانند شوهرش اون رو ترک میکنه و میره اما اشتباه خیلی بزرگی کرده من هیچ وقت اون رو ترک نمی کنم تا با اون مرد و خانواده ی جدیدش زندگی کنم برای یک لحظه احساس کردم که هوایی برای نفس کشیدن ندارم به سمت پنجره رفتم و بازش کردم سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق اکسیژن رو به شش هام برسونم احساس کردم کمی آروم تر شدم که با اون جغد چشم تو چشم شدم رنگ سفیدش من رو یاد هدویگ جغد هری پاتر مینداخت اولین باری بود که زمنی که توی خونه ام می دیدمش اصولا موقعی که به خونه می رسیدم می رفت پی کارش تقریبا مثل یه بادیگارد عمل میکرد تنها فرقش این بود به جای اینکه احساس امنیت رو برای طرف مقابل ایجاد کنه احساس ترس رو ایجاد میکرد.سریع پنجره رو بستم به طرف موبایلم رفتم و با مادرم تماس گرفتم و ازش خواستم که بعد از کارش مستقیم به خونه بیاد و کار مهمی باهاش دارم بعد از قطع کردن تماس به سمت اتاقم رفتم و وارد اتاق شدم لباس های رو مخ مدرسه و با لباس راحتی عوض کردم خودم رو روی تخت پرت کردم هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ Loser رو پلی کردم و توی خاطرات گذشته ام غرق شدن یاد اون روز ها که مثل بچه های خوشبخت دیگه پدر و مادرم رو کنار خودم داشتم ، روزهایی که همراه پدرم به پارک می رفتیم من سوار کولش میشدم و اون من و روی کولش دور پارک تاب می داد و باهم پشمک یا بستنی قیفی شرینی می خوردیم ، روزهایی که دور هم جمع میشدیم با هم فیلم تماشا میکردیم ، روزهایی که همراه پدرم ، مادرم رو عصبانی میکردیم او دنبالمان می دوید و منو پدرم فرار میکردیم. تمام اینها از جلوی چشمام می گذشت و باعث می شد بیشتر ازش متنفر شوم اون ما رو به بهانه ی اینکه تو سئول کار خوبی پیدا کرده ول کرد و رفت بع از مدتی هم برگه های طلاق از طرف پدرم به دستمون رسید هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم، داشتم سالگرد ازدواجشون رو با مادرم جشن می گرفتم که یکهو صدای زنگ خونه بلند شد مادرم با لب خندون و شادی در رو باز کرد اما زمانی که در رو بست چشم هاش اشکی بود اون روز جهنم شد اون روز پدرم من و مادرم رو ول کرده بود دیگر هیچ وقت نمی تونستیم همون خونواده خوشبخت قبل بشیم و این تقریبا بدترین عذابی بود که می تونستم از طرف خدا دریافت کنم ولی نظرم رو عوض میکنم بازگشت دوباره ی اون بدترین عذابه. با صدای در ورودی به زمان حال برگشتم از اتاق خارج شدم به سمت سالن رفتم با دوباره همون غمی که موقع سالگرد ازدواجشون در صورتش دیده بودم در صورتش و چشماش نشسته بود با سرعت به سمتش گفتم و بغلش کردم که باعث شد با تمام وجودش بزنه زیر گریه با قطره اشکی که می ریخت بیشتر ا اون مرد متنفر میشدم دیگه حتی نمی خواستم پدر صداش کنم کمی که آروم تر شد از خودم جذابش کردم به طرف مبل بردمش و ازش خواستم تا وی اون بشینه من هم رو به روی اون روی زمین زانو زدم دست هاش رو توی دوستام گرفتم سعی کردم با آرامش بخش ترین صدایی که از خودم سراغ دارم با هاش حرف بزنم
-مامان من هیچ وقت شما رو ترک نمیکنم که برم پیش اون مرد پس خواهشا دیگه به اون موضوع فکر نکن اون نمی تونه من رو مجبور به کاری کنه
+جونگ کوک من پدرت رو می شناسم تا کاری رو که تصمیم گرفت انجام بده رو انجام ندا آروم نمیشینه و الان هم تصمیم گرفته تا تو رو پیش خودش ببره ازت خواهش میکنم زمانی برو که من توی خونه نباشم
-من هیچ جا نمیرم من پسر توام و هیچ نسبتی با اون مرد ندارم پس مطمئن باش با اون هیچ جا نمیرم
کمی با مادرم صحبت کردم تا آرامشش رو به دست اورد اون روز رو مرخصی گرفت و با هم وقت گذروندیم اون رو با اینکه میشه گفت روز بدی بود ولی با وقت گذروندی با مامانم به بهترین روز تبدیل شد بعد از خوردن شام هر دو به اتاق هایمان رفتیم چون باید هردو صبح زود بیدار میشدیم من به مدرسه میرفتم و اون به سرکار تصمیم گرفتم کمی آهنگ گوش بدم و بعد بخوابم طولی نکشید که از دنیای پلید بیداری به دنیای رویاها رفتم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام
این اولین فیکم و امیدوارم خوشتون بیاد لطفا اگه ضعف یا ایرادی داره بهم بگین تا برطرفش کنم
ممنون🤗
YOU ARE READING
You're just for me
Fanfictionاگر توسط یه جغد سفید مانند جغد هری پاتر تعقیب بشین چه حسی داره؟ من که فکر می کردم دیوونه شدم تا اینکه.... ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ _مگه گناه من چیه چرا اینکار ها رو با من میکنی +هیچی گناه ت فقط داشتن چیزی هست که برای انسانی مثل تو ز...