(taehyung.P.O.V)
اووووم این پسر خیلی خوشمزه ست خونش بهترین خونیه که تا به حال خوردم دیشب شب خیلی خوبی بود موقعی که اون گردن سفید رو بین دندونام فشار میدادم انگار دنیا زیر دندونام بود واییی خرگوش کوچولوم خیلی ترسیده بود ولی باید منتظر بدتر از اینها باشه یوهاهاهاها حوصلم تو خونه سر رفته بود پس تصمیم گرفتم برم یه ذره خیابون گردی به سمت در رفتم که از خونه خارج شم اما در یکدفعه و با سرعت باز شد محکم به صورتم خورد و بینی عزیزم رو نابود کرد😭با درد بینیم رو گرفتم و کمی به حال بینی نابود شدم غصه خوردم با عصبانیت برگشتم به سمت کسی که در باز کرده بود خواستم حرفی بزنم که با چشم هایتقریبا ریزی که خوشحالی توشون موج مکزیکی می زد رو به و شدم با عصبانیت گفتم :
_چی شده چرا در رو اینجوری باز میکنی؟
+هیچی
_اگه هیچی پس چرا انقدر خوشحالی؟
+هیچی باو یه کاری کردم الان دارم به خاطر اون کار از خوشحالی میمیرم
_چی کار کردی؟
+فقط یکم گرد و خاک کردم و برگشتم همین
_منظورت از گرد و خاک چیه؟
+رفتم پشت پنجره ی کلاس اون پسره
با شنیدن کلمه پسر ترسیدم و گفتم:
_ کدوم پسر
+بابا اون پسره که موهاش قرمزه همیشه هم می خنده و خیلی ورجه وورجه میکنه
کمی فکر کردم و یاد همکلاسی و دوست صمیمی جونگ کوک افتادم واییییی نکنه بلای سر اون اورده باشه ترسم بشتر شده بود به طوری که نمی تونستم دیگه پنهانش کنم با ترس گفتم:
_چ..چی کار کردی؟
+اَههه چقدر سوال میپرسی
_بگو دیگه
+رفتم پشت پنجره ی کلاس تا بترسونمش اما نبود ولی دوستاش حسابی ترسیدن یه عالمه بهشون خندیدم باید می بودی و قیافه هاشون رو میدیدی مخصوصا کوکی کوچولوت
_م..منظورت چیه ؟
+تهیونگ خان یادت نره من هیونگتم و ۲۰سال بیشتر از تو زندگی کردم خیس چیز ها رو راحت متوجه میشم
از اینکه شوگا (لقبش بین خون آشام ها) این موضوع رو فهمیده بود خیلی خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم و با دستام بازی کردم سنگینی دست شوگا رو روی شونه حس کردم اون یکی دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا اورد صورت هامون رو به روی هم قرار داشت یونگی با صدای نرم و آرومی گفت:
+مگه بهت نگفتم که حتی توی فکرهات هم من رو شوگا خطاب نکن من همیشه برای داداش کوچولوم یونگی ام و یه چیز دیکه همه ی خون آشام ها یک جفت دارن اینکه خجالت نداره
حرف هاش من رو به فکر فرو برد یونگی وقتی دید که جوابش رو نمیدم به اتاقش رفت با صدای بسته شدن در به خودم اومدم منم به اتاقم رفتم تا بخوابم هر چقدر در تخت خواب جا به جا شدم خوابم نبرد از روی تخت بلند شدم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق یونگی رفتم در اتاقش رو باز کردم یونگی روی کمر دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشماش بود خواستم از اتاق خارج شم تا خوابش رو بهم نزنم اما با صدای یونگی دوباره به داخل اتاق برگشتم
_هیونگ می تونم امشب پیشت بخوابم
یونگی بدون حرف توی تخت جا به جا شد کمی از پتو رو کنار زد و به کنار خودش اشاره کرد من هم مثل بچگی هامون رفتم سرم رو روی دستش گذاشتم و تو بغلش خوابیدم و اون شروع به خواندن آهنگ bad boy کرد تا وقتی که به خواب رفتم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم
YOU ARE READING
You're just for me
Fanfictionاگر توسط یه جغد سفید مانند جغد هری پاتر تعقیب بشین چه حسی داره؟ من که فکر می کردم دیوونه شدم تا اینکه.... ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ _مگه گناه من چیه چرا اینکار ها رو با من میکنی +هیچی گناه ت فقط داشتن چیزی هست که برای انسانی مثل تو ز...