با تمام سرعت از بین درخت های جنگل می دویدم اما انگار قرار نبود جنگلی پایانی داشته باشه. کمی بعد که احساس کردم دیگه کسی دنبالم نیست ایستادم تا نفسی تازه کنم انقدر دویده بودم که دیگه نفسی برام نمونده بود آروم به راهم ادامه حالا که با دقت بیشتری نگاه میکردم جنگل خیلی ترسناک وهم انگیز بود احساس میکردم هر لحظه ممکنه درخت ها با اون شاخه های خشکشون من رو بگیرند و به اون فرد تحول دهند همون طور به راهم ادامه دادم دیگه ماهان خسته شده بود و دیگه نایی برای ادامه دادن نداشتم نا امیدی داشت بهم غلبه میکرد که کلبه ای چوبی رو در چند متری خودم دیدم به سمت کلبه دویدم،در کلبه رو باز کردم و واردش شدم هرچی صاحب کلبه رو صدا کردم جوابی نشنیدم اما به نظر می اومد شخصی اونجا حضور داشته باشه غذای روی میز مهر تائیدی بر حرفم بود کلبه به طرز باور نکردنی سرد بود خواستم به سمت دیگه ی کلبه که یک شومینه بود بروم و کمی خودم رو گرم کنم که یک دفعه تمام روشنایی کلبه از بین رفت و هوا سرد تر شد به طوری که می تونستم نفس هام رو توی هوا ببینم ترس در تمام وجودم پیچیده بود با حس شخصی در کنار پنجره از ترس لرزیدم صدای اون شخص تمام کلبه ی کوچیک رو در بر گرفت
+بالاخره اومدی
به سمت صدا برگشتم حدسم درست بود اون شخص کنار پنجره ایستاده بود دقیقا جایی که در چند ثانیه ی پیش هیچ کس نبود با ترس بهش خیره شدم نمیدونستم باید چیکار کنم با برگشتن شخص به سمت من مغزم تازه تونست بهم دستور فرار رو بده اما خیلی دیر بود فرد به سرعت به سمت من اومد تا به خودم بیام دیدم روی تختی که گوشه ی کلبه بود دراز کشیدم با اینکه اون فرد روم خیمه زده بود نمی تونستم صورتش و ببینم انگار یه هاله ی سیاه روی صورتش قرار داشت سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد تو فقط مال منی و بوس کوچیکی به گوشم زد سرش رو به سمت گردنم برد و از گردن گاز تقریباً محکمی گرفت فکر کردم کارش در همین حده اما با احساس اینکه داره چیزی از گردنم میمکه فهمیدم این موضوع فرا تر از این حرف هاست تا اینکه.....
از خواب پریدم و توی رخت خوابم نشستم همون طور که نفس نفس میزدم به دیوار رو به رو خیره شدم گردنم درد میکرد انگار که واقعا یکی گازش گرفته بود ولی این یه کابوس بود پس قطعا حسم از سر ترس وگرنه امکان نداره واقعی باشه از روی تخت بلند شدم از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم بعد ازاینکه کمی آب خوردم به اتاقم برگشتم ولی با دیدن جغد سفید پشت پنجره ام جا خوردم با عصبانیت و تعجب به سمت پنجره رفتم و پرده اش رو کشیدم موقع برگشت به تخت از جلوی آینه ی اتاقم رد شدم متوجه ی دو جای زخم دایره ای شکل قرمز روی گردنم شدم که کمی درد داشت ذهنم به سمت خوابم پرواز کرد اما زود جلوش رو گرفتم به سمت تختم رفتم و با فکر به اینکه ممکنه توی خواب به جایی خورده باشه خودم رو قانع کردم هر چی سعی کردم تا صبح خوابم نبرد با صدای مامانم که می گفت صبحونه حاضره به آشپزخونه رفتم انقدر کسل بودم که مامانم هم متوجه کسلی ام شد اما به روی خودش نیاورد حتما کسلی ام روبه پای اتفاقات دیروز گذاشته بود
(jimin.P.O.V)
نمی دونم جونگ کوک چرا انقدر دیر کرده سابقه ی این رو نداشت که دیر به مدرسه بیاد مخصوصا که زنگ اول با معلم مورد علاقه اش کلاس داشتیم نگاهی به هیچول و تمین کردم اون ها هم با نگرانی به در کلاس خیره شده بودن که در کلاس باز شد جونگ کوک با یک هودی کلفت و یه شالگردن وارد کلاس شد با دیدنش حسابی تعجب کردم امکان نداشت این جونگ کوک باشه اون هیچ وقت لباس هایی که زیادی گرم بودن نمی پوشید چه برسه به این نوع لباس پوشیدن آروم اومد کنار من نشست از قیافه اش غم و سردرگمی می بارید با نگرانی ازش پرسیدم
_جونگ کوک اتفاقی افتاده؟
_آره
_چی شده؟
به طرفم برگشت تا جوابم رو بده اما یکهو به پشت سرم خیره موند هر چی صداش کردم جواب نداد تمین و هیچول هم شروع به صدا کردن جونگ کوک کردن اما کوک هیچ جوابی نمی داد که یکدفعه هیچول گفت
_بچه ها اون جا رو ببینین
منو تمین برگشتیم و به پنجره ای که پشت سرمون بود نگاه کردیم اما با چیزی که دیدیم مثل کوک خیره به پنجره شدیم و اون.......
YOU ARE READING
You're just for me
Fanfictionاگر توسط یه جغد سفید مانند جغد هری پاتر تعقیب بشین چه حسی داره؟ من که فکر می کردم دیوونه شدم تا اینکه.... ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ _مگه گناه من چیه چرا اینکار ها رو با من میکنی +هیچی گناه ت فقط داشتن چیزی هست که برای انسانی مثل تو ز...