11

760 92 110
                                    

"سلام عزیزم!"

زین به گستاو نگاهی انداخت و پوزخندی زد و دوباره نگاهشو به کارت های توی دستش دوخت.

"نمیشناسمت
شما؟"

گستاو لبخند گنده زد و کنار زین روی مبل نشست باید زین رو راضی میکرد تا حاضر بشه و با آدام قرار بزاره.

لبخند گنده ای زد که باعث شد زین بی طاقت روشو برگردوند و به کارت ها نگاه کرد
تحمل قیافه گستاو اونم با همچین لبخند مزحکی واقعا براش سخت بود.

"چی میخوای؟"

لبخند روی صورت گستاو جمع شد و خودشو کنار زین انداخت و دستشو دور بازوی زین حلقه کرد
میدونست که زین براش هر کاری انجام میده البته بعد از کلی التماس و گریه!

"امشب میخوام برات با لیام پین قرار بزارم!"

زین زیر چشمی نگاهی به گستاو انداخت و بازوشو با حرص از بین پنجه گستاو بیرون کشید.

"سینه مامانت نیست که اینجوری فشارش میدی!
قرار من با لیام پین چیش به نفع تو؟"

گستاو صورتشو به خاطر تشبیه های مزخرف زین که فکر میکرد بامزه ان جمع کرد و از زین فاصله گرفت.

"من فقط دلم میخواد موفقیت تورو ببینم!"

چند ثانیه سکوت خونه رو فرا گرفت و بعد از اون صدای قهقهه زین و گستاو دوباره باعث خراشیده شدن صاحب خونه زین شد و با عصاش چندبار محکم به سقف خونش که کف خونه زین میشد کوبید تا خفه بشن.

"خیلی بامزه بود!
حالا راستشو بگو!"

زین با لحنش که خنده به راحتی توش قابل لمس بود گفت و گستاو طبق عادت معمولش شروع کرد به ور رفتن با ناخوناش و پوست کنارش!

به قدری رابطه دوستیش با زین مسخره بود که مطمئن بود اگه به زین بگه برای چی میخواد همچین کاری بکنه زین تا چند سال فقط بهش میخنده
پس توی ذهنش دنبال بهترین کلمات برای مطرح کردن درخواستش گشت.
زین چند ثانیه به دوستش نگاه کرد و وقتی قیافه احمقانه اشو دید دوباره خودشو مشغول بر زدن کارت ها کرد و بعد نگاه کوچیکی به ساعت مچیش انداخت و توی ذهنش تا پنج دقیقه به گستاو وقت داد.

"پنج دقیقه وقت داری تا بگی دلیلتو
بعدش دیگه اینجا نیستم!"

با اخم به زین نگاه کرد و دستاشو روی سینه اش به هم گره زد.
زین مثلا چه کاری داشت؟

"تو مثلا چه کاری داری که بخوای انجام بدی؟"

سوالی که توی ذهنش جولان میداد رو به زبون اورد و جوابی که از زین گرفت باعث شد کمی بغض بکنه
درک نمیکرد زین چرا اینجوری رفتار میکرد
مگه با هم دوست نبودن؟
مگه دوستا به هم احترام نمیزاشتن؟

"مامانت!"

زین نگاهی به ساعتش کرد
اینکه کاملا برهنه میشد و فقط ساعتشو دور مچش نگه میداشت همیشه برای گستاو عجیب بود زین از جاش بلند شد و بی اهمیت به دهن باز گستاو به سمت اتاقش رفت و این بین فراموش نکرد که گوشی گستاور رو ورداره و توی پیام های شخصیش که مزخرفاتی بود که خودش مینوشت فضولی کنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 28, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

MAN OF MANY FACES [Z.M]Where stories live. Discover now