1

2.1K 135 38
                                    

"احمقا یک کارو درست نمیتونید انجام بدید"

مرد درشت هیکل با اخم بزرگ و ناراحتی سرش رو پایین انداخت و شنیدن سرزنش از جانب رئیسش واقعا براش ناراحت کننده بود پس به شکل احمقانه ای تلاش کرد تا برای رئیسش دلیل بیاره که کاراشتباهی نکرده بلکه فردی که مقابلشونه زیادی باهوشه

"قربان ما همه جوره سعی کردیم پیداش کنیم ولی دست هیچکس نبود"

پسر نگاه پر تمسخری به مرد انداخت و عینک مشکی مزخرفش رو پرت کرد به گوشه ای از انبار مخروبه و موهاش رو به هم ریخت.

"انتظار که نداری بیاد اون ریز تراشه نفرینی رو بزاره جلوی چشمای به فاک رفته تو؟"

مرد اخم هاش کمی از ظاهر شلخته رئیس و عصبی بودنش باز شد و با نگرانی به صورت بر افروخته اش نگاه کرد‌

"قربان ما همه تلاشمونو کردیم..."

وسط حرف مرد که به نظر سی ساله بود پرید و کمی آروم تر به نظر میرسید.

"مهم نیست گورتو گم کن
خودم باید انجامش بدم
هرزه های به درد نخور"

*****

صدای سوت های ریتمیک و کنترل شده اش
رعشه بدی به فضای نیمه تاریک راهروی خونه انداخته بود

قدم هاش رو محکم تر و استوار تر به سمت هدفش برداشت و این فقط برای الان و این ساعت ها نبود

اون توی کل زندگیش محکم قدم برداشته بود و برای هرچیزی که میخواست به سختی جنگیده بود و به دستش اورده بود.

'نیست'و نمیشه'توی فرهنگ لغتش کلمه های باطلی به نظر میرسیدن.

دست هاش روی توی جیب شلوارش فرو برد و به سمت قاب عکس بزرگ انتهای راهرو رفت

جلوش ایستاد و با لبخندی به چهره اون زن میانسال که چشمهای خندانش در تضاد با صورت بی حسش بود زد
کوچیک ترین خطوط عکس مقابلش رو از بر بود

ولی چیزی از اشتیاقش برای دیدن اون عکس کم نمیشد،هیچوقت!

تعظیم کوتاهی جلوی عکس کرد و بلافاصله خودشو بالا کشید سوت کوتاهی از بین لب هاش فرار کرد که باعث به صدا در اومدن خنده خشک و جدیش شد.

"امروز چطور بود مادام؟
امروز برای من افتضاح بود
ولی با این حال
خواستم بیام اینجا و بهت گوشزد کنم که امانتیت سالمه و دست منه
نگرانش نباش و از نعمت های بهشتی که بهش اعتقاد داری لذت ببر"

لبخند نسبتا بزرگش مثل همیشه صورتش رو نقاشی کرد

احترام دوباره ای به قاب عکس صامت گذاشت و به سمت اتاقش رفت و خوشحال بود.

اون لیام پین بود دلیلی برای ناراحتی نداشت تا وقتی که کل مردم جهان همه جوره از محصولاتش استفاده میکردن و حتی اونایی هم که ازش متنفر بودن نمیتونستن منکر کیفیت خوب و قدرتش توی بازار بشن.

کمربندش رو باز کرد و بعد از اون لباس هاش یکی بعد از دیگری به هم اضافه شدن و کف اتاق افتادن و زحمت تمیز کردنشون افتاد گردن خدمتکاری که فردا برای نظافت اتاق میومد.

کش و قوسی به بدنش داد و خودش رو روی تخت انداخت و برهنه خوابیدن همیشه بهش حس آزادی میداد.

چشم هاش کم کم داشت خودش رو به خواب دعوت میکرد و پلک های خسته اش با اشتیاق همراهیش میکردن ولی با زنگ خوردن یهویی گوشی که برای مواقع اظطراری فقط باهاش تماس گرفته میشد
خواب از چشم هاش رخت بست و درد شد روی سر سنگینش.

با خستگی گوشیشو جواب داد.

"بله آدام؟"

اخمی به صدای نفس نفس دستیارش کرد و بعد از چند ثانیه متوجه شد که انگار ادام یک جا مستقر شده و موقعیت مناسب برای جواب دادن رو پیدا کرده

"لیام
محموله
لو رفت
یکی از خودیا
لومون داده"

کمی عصبی شد و بعد به حالت همیشه خونسرد خودش در اومد
لیام پین همیشه خونسرد بود هیچ چیز توی جهان وجود نداشت که بتونه اون رو عصبی یا مظطرب بکنه

"خودت خوبی؟"

صدای مرد قطع و وصل شد و قبل از شنیدن صدای بوق فهمید که حال مشاور و دستیارش خوبه.

سری تکون داد و دوباره دراز کشید فعلا مسائل مهم تری برای رسیدگی داشت نابود شدن یک محموله سه میلیاردی از خوابش مهم تر؟
نبود

پس دوباره چشم هاش رو روی هم گذاشت و با تکون دادن زبونش توی دهنش از سرجاش بودن همه چیز مطمئن شد.

لیام موفق بود چون به هیچکس اعتماد نداشت
اون میدونست که موقعیت های مختلف و حس شهوت میتونه به تنهایی یک مرد خانواده رو تبدیل به دشمن خانواده و موجود درنده ای بکنه که جهان نظیرشو ندیده.

پس لیام فقط کنار میومد ولی اطمینان نمیکرد و این رو چاقوی زیر بالشش و اسلحه توی کشوی سمت چپ تختش کاملا توضیح میداد

MAN OF MANY FACES [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora