مدتیست که وقتی به آینه نگاه میکنم، کس دیگری را میبینم. یک غریبه.
فردی با چشمان سیاه و پف کرده و استخوان های گونه بیرون زده به من نگاه میکند و لبخند میزند.
این من را میترساند. باعث میشود به جای انسان، یک هیولا را در آینه ببینم.
این من را خیلی میترساند. من هیچ وقت به آینه لبخند نمیزنم! چه طور تصویر این غریبه در این شیشهی شفاف به من لبخند میزند؟ چه طوری؟
اما من هیچ وقت به آینه لبخند نمیزنم. چیزی درونش نیست که حتی یک ذره باعث خوشحالیام شود. به خاطر همین است که سالهاست نگاهم را آینه ها میدزدم.
میترسم به آنها نگاه کنم. چون میدانم اگر نگاهی گذرا بیندازم به کسی که درونش به من زل زده است، دیوانه میشوم.
گریه میکنم و به طرفش حمله میبرم.
مگر آینه چه گناهی کرده است؟ هیچ.
او کاملا بی گناه است. شاید تنها گناهش این باشد که برای من، خودِ سیاه و واقعیام را نشان میدهد اما برای دیگران نه.