چه بلایی سرم امده؟
دیگر آدم سابق نیستم.
دیوانه شدهام.
از شبی که روی تختی سفید خوابیده بودم چند ماهی میگذرد.
از شبی که مُردم. دیگر مطمئن نبودم وجود دارم. همه چیز خیلی دور بود و تار.
از آن شب چند ماه میگذرد اما خاطراتش گریبان گیر وجودم شده. هر شب، لحظه ی چشم بر هم گذاشتنم را خراب میکند. تجاوز میکند به افکارم و آلوده و مسمومشان میکند.
سلول های مغزم تک تک میمیرند.
از خوشحالی قهقهه میزنم. افراد دورم با نگرانی به من نگاه میکنند.
از ترس به خودم میلرزم. بلند داد میزنم:" من. دارم. میمیرم."
ترس. خوشحالی. ممتد. پشت سر هم.
دیوانه شده ام. دیوانه.
مردی سفید پوش نوری در چشمم می اندازد.
"زنده ای."
من که چیزی یادم نمی آید.
چطور شد که این طوری شد؟