گم شده ام بین این همه امواج. من را میبرند بالا، میزنند زمین، خورد میکنند، از نو میسازند، میخندند، گریه می کنند و مرا در آغوش تصمیم های ناگهانی میاندازند. باعث میشوند طعم شیرین و تلخ زندگی را بچشم بی آنکه از جایم تکان بخورم. فقط روی زمین رها شده ام و بلند بلند میخندم و اجازه میدهم موج ها من را خفه کنند.
الکی میخندم. آن قدر میخندم که خنده هایم واقعی شود و از بدنم بیرون بریزد. آن قدر میخندم که ستاره های ریز سیاه میبینم در اطرافم. آن قدر میخندم تا تمام شهر بیدار شوند. با چهره های وحشت زده شان زنگ خانه ام را میزنند تا فقط بپرسند دلیل این همه خنده چیست. همین برایم خنده دار تر است.
آن قدر میخندم و میخندم و میخندم که پلیس در را میشکند و من را قهقهه زنان جلوی یک جسد خونی میبیند.
گیج میشوند و میترسند ، چون نمیدانند چه کسی بلند بلند میخندد. نکند فکر میکنند کسی که الان به قتل رسانده ام مشغول خندیدن است؟ همین فکر خنده ام را بلند میکند.
من جلوی پلیس ها ایستاده ام و توی صورتشان میخندم. آب دهانم کمی به صورت آن ها میپاچد. اما هنوز هم من را نمیبینند.
به مردمک های سیاه چشمانشان که از ترس میلرزد زل میزنم. دیگر نمیخندم. وحشت را میبینم که در چشمان لرزانشان صدها هزار برابر میشود.
هر دو با شنیدن دوباره ی خنده ی بلند از اتاقک آبی فرار میکنند.
سرم را برمیگردانم و به بدن مرده ام نگاه میکنم.