برگ های خالی قرص داخل صندوقچه با رنگ قرمزشان به من چشمک میزنند.
چرا این ها را دور انداختم؟ نمیدانم.
درست یادم است چه حسی داشتم وقتی برای اولین بار ۷ قرص از همین نوع را با زور از گلوی خونی و خشکم به پایین فرو دادم. بی حسی. درست همان چیزی که میخواستم.
و ترس. ترس از اینکه اثر قرص ها به زودی برود.
بدنم میخارید، سرم گیج میرفت، نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد و از درون بلند بلند میخندیدم.
قلمم را برمیداشتم و مینوشتم. از حس شادی ام.
این قرص ها باعث و بانی میشدند که من برای اولین بار از شادی و آرامش بنویسم. کاری که فقط چند بار کردم اما وقتی قرصهایم تمام شد به ظاهر نوشته های "شاد" من هم تمام شد.
برگشتم به همان تیرهی همیشگی.