✶⊳Ep4: Old friend | دوست قدیمی

730 244 55
                                    

چرا ما دلمان مى خواهد تا ابد زنده باشیم؟ چون امید داریم فردا یا فرداها کسى پیدا شود که ما از دل و جان دوستش داشته باشیم. چون مى خواهیم حتى اگر شده یک روز دیگر را در کنار کسى که دوستش داریم، سپرى کنیم.

بخشی از کتاب عشق ورای ایمان
─────────────────────────────

- بکهیونی؟ بازم توی تخت بابایی من خوابیدی؟
با کشیده شدن پتو از روی بدنش، با اخم پلکهاش رو باز کرد و دنبال کسی گشت که از خواب بیدارش کرده بود.
نور زیادی که از پنجره به داخل می تابید، چشمهاش رو زد؛ اما از لای پلکهایی که به هم میفشرد دختر کوچولو ی دست به سینه رو با لباس گلگلی کنار تخت خواب تشخیص داد.
- یوری! مگه نگفتم بدون اجازه نیای توی اتاق من؟
صدای چانیول رو از پشت سرش شنید. حتی با چشمهای بسته هم میتونست موهای خیسش رو تصور کنه، چون حتما تازه از حموم بیرون اومده بود.
گوشه های لبش از استشمام بوی همیشگی شامپوی چان، به آرومی کش اومد.
یوری با لبهای آویزون لبه تخت نشست. برای اولین بار نمیخواست بعد از دیدن اخم پدرش، پا به فرار بگذاره.
- چرا بکهیونی همش تو تخت شما میخوابه؟ چرا نمیره خونه خودشون؟
بکهیون با شنیدن سوالهای یوری که با ناراحتی پرسیده شده بودن، خودشو روی تخت بالا کشید.
روی زانوهاش جلو رفت تا یوری رو که پشت بهش نشسته بود بغل کنه و بابت تصاحب کردن تخت پدرش ازش معذرت بخواد، ولی چانیول زودتر عمل کرد و دخترش رو درحالیکه از گردنش آویزون میشد و زیرلب غر غر میکرد، از اتاق بیرون برد.
بکهیون با دیدن اون صحنه به خنده افتاد.
خمیازه ای طولانی کشید، به بدنش کش و قوس داد و از روی تخت خواب بلند شد.
پاچه های شلوارکش رو که بالا رفته بودن صاف کرد، کمرش رو با یه دست ماساژ داد و بازهم خمیازه کشید.
بعد از مرتب کردن بالشتها و پتوها توسط بکهیون، چانیول با اخمی که از صورتش پاک نشده بود با عجله به اتاق برگشت.
- خیلی لوس و بی ادب شده!
با آزردگی که توی حرکاتش دیده میشد، سمت کشوی جلوی آینه رفت و سشوار رو بیرون آورد. دست بکهیون رو که وسط اتاق معذب ایستاده بود و انگار میخواست چیزی بگه ولی ساکت مونده بود، گرفت و لبه تخت نشوند.
چانیول کابل سشوار رو به پریز کنار تخت زد، بین پاهای بکهیون روی زمین چهار زانو نشست و با نگاهی منتظر، سشوار رو به دستش داد.
بکهیون با ابروهای بالا پریده به خودش اشاره کرد و پرسید :
- من موهاتو خشک کنم؟
چانیول قبل از تکیه دادن گونه اش به پای بکهیون، لبخندی زد که دیده نشد.
- ممنون میشم!
بکهیون با لبخند محوی دکمه های سشوار رو زد و درجه حرارتش رو تنظیم کرد. همینطور که انگشتهاش رو بین موهای فر خورده و قهوه ای چانیول میکشید و سشوار رو تکون میداد، بلند گفت :
- یوری لوس و بی ادب نیست. فقط به اینکه من میتونم توی تختت بخوابم اما خودش نمیتونه بخوابه حسادت میکنه... تو زیادی بهش سخت میگیری.
چانیول انگشتهاشو دور مچ پای راست برهنه بکهیون حلقه کرد و از دیدن منقبض شدن ماهیچه هاش، لذت برد.
برای خودش هم غیرقابل باور بود که چطور بعد از دو هفته خوابیدن با بکهیون توی یه تخت، لختش نکرده و همه اون فانتزی هایی رو که قبل بوسیدنش داشته به انجام نرسونده.
هرشب وقتی هوس میکرد یه کارایی با دوست پسرش بکنه، یا بکهیون خوابش برده بود، یا خودش زیادی خسته بود و یا فضای بینشون کاملا مناسب چیزی که میخواست نبود.
به هرحال، اون از نوع پیش رفتن رابطشون رضایت داشت. و همین نشون میداد بکهیون یه هوس نیست که بخواد سریع با یه سکس تمومش کنه.
چانیول میتونست درمورد بکهیون محتاط و صبور باشه، قبل از هر حرفی که میخواد بهش بگه خیلی خوب فکر کنه، واکنش هاش رو حدس بزنه و طوری رفتار کنه که اون رو از هر نظر راضی نگه داره.
درواقع از روزی که هم رو بوسیده بودن، زندگی چانیول حول محور بکهیون چرخیده بود و بس.
یه برنامه ای هم درمورد خودشون به سرش زده بود، ولی هنوز قصد نداشت ایده اش رو با بکهیون درمیون بگذاره.
- حالا مثلا آسمون به زمین میاد اگه بذاری دخترت توی تختت بخوابه؟
با حرفی که بکهیون زد، از توی افکارش بیرون کشیده شد.
سرشو چرخوند و نگاهش رو بالا گرفت تا ازش بپرسه اون طرفِ کیه، اما قلبش برای یه لحظه یه ضربان رو جا انداخت.
تازه متوجه شد دیدن بکهیون از این زاویه میتونه چقدر دوست داشتنی باشه؛ انحنای گردن بلند و خط فکش، تاج لبهاش و خال کوچیکی که کنارشون بود...
- سرت رو برگردون.
نگاهش رو از لبهای بکهیون گرفت و به چشمهای سیاهش داد.
چانیول حتی مژه های کوتاهش و خط ظریفی که پشت پلکهاش بود رو هم دوست داشت.
- مگه نمیخوای موهات رو خشک کنم؟
بکهیون بی خبر از دغدغه های ذهنی اون پرسید.
چانیول یه دفعه دستش رو کنار رون بکهیون گذاشت و با تیکه کردن به تخت، از روی زمین بلند شد.
سشوار رو از توی انگشتهای باریکش بیرون کشید و خاموشش کرد.
بکهیون رو به نرمی به پشت هل داد و بعد از اینکه مطمئن شد وزنش رو روی اون نمیندازه، روی تنش خزید.
کف دستهاش جایگاه محمکی رو دو طرف سر بکهیون پیدا کردن و زانوهاش درست در دو سمت کمرش قرار گرفتن.
بکهیون آب دهنش رو به سختی قورت داد، چون همروحش مثل همیشه غیرقابل پیش بینی رفتار کرده بود.
بند حوله حمام خاکستری چان به شکمش برخورد میکرد و قلقلکش میداد.
این چیزها رو با چانیول قبلا توی رویاهاش دیده بود، و زمانی که به یاد میاورد با همون رویاها چه بلایی به سرش اومده از تصور تجربه کردنشون توی بیداری تمام تنش مور مور میشد.
چانیول جز به جز صورتش رو با چشمهای درشتش آنالیز میکرد و همین برای بند آوردن نفسش کافی بود.
- چ...
صدای خفه ای از گلوش به بیرون پرید.
چانیول یه تای ابروش رو بالا انداخت و سرش رو به نشونه "چی گفتی" تکون داد.
بکهیون پلکهاش رو به هم فشرد.
این موقعیت براش تازگی داشت، چانیول قبلا همچین کاری نکرده بود و بکهیون نمیخواست چیزی که پیش اومده رو با حرف زدن خراب کنه؛ ولی درحالیکه میدونست گونه هاش دارن داغ میشن اعلام کرد :
- من مسواک نزدم چان.
چانیول لبهای درشتش رو به زیر گلوش چسبوند و روی پوستش لب زد :
- خب؟
بکهیون ناخودآگاه دستش رو بالا برد و موهای نمناک چانیول رو چنگ زد. دوست پسرش نقطه حساسی رو برای بوسیدن انتخاب کرده بود.
با حس خیسی زبون چانیول که داشت مسیر گردن تا فک و لبش رو طی میکرد، هیس آرومی کشید.
لعنت بهش.
چرا فقط توی یه زمان بهتر اینجوری به تخت میخکوبش نکرده بود؟
- باید برای یوری صبحونه درست کنم.
چانیول چونه بکهیون رو مکید، خال لبش رو بوسید و بالاخره سرش رو عقب کشید.
از دیدن حالت نگاهش، از جوری که چشمهاش رو ازش میدزدید و مردمکهاش رو میچرخوند تا نگاهشون تلاقی نکنه، از دیدن خونی که به گونه های بکهیون هجوم آورده و رنگشون رو قرمز کرده بود حسی وصف نشدنی داشت.
- میتونم صبر کنم تا بری مسواک بزنی و بیای... دیشب فراموش کردم یه چیزی رو بهت بگم.
چانیول با یه حرکت چرخید و عادی روی تخت نشست.
بکهیون هم به کمک دستی که پشت کمرش نشسته بود، دوباره به حالت قبلش برگشت.
اما ذره ای از تپش قلب وحشتناکش کم نشد.
- امروز جشن پایان سال تحصیلی یوریه. من مرخصی گرفتم تا بتونم باهاش برم، این یعنی برای صبحونه خوردنش دیر نمیشه چون خودم میبرمش نه سرویس مدرسش... و اگه تو هم دوست داشته باشی، میتونی با ما بیای.
بکهیون با گیجی گفت :
- مگه سال تحصیلی تموم شد؟
چانیول انگشتهاش رو روی پهلوی بکهیون کشید، اون رو به خودش چسبوند و فضای خالی بینشون رو پر کرد.
- چند روز دیگه بهار تموم میشه. فکر میکردم خودت میدونی. مگه سرکار نمیری؟
- مهد کودکی که توش درس میدم توی تابستون هم بازه.
چانیول سری تکون داد و چندبار روی کتف بکهیون کوبید.
- ولی بهت مرخصی میدن، مگه نه؟
همین الانش هم جای دست چانیول روی تنش میسوخت. از فکر اینکه بعد مسواک زدن قراره چیکار کنن، دلپیچه گرفته بود.
- آره. کارفرمای خوبی دارم، قبلا بهم گفته بود هر موقع بخوام بهم مرخصی میده. اما... چرا میپرسی؟
چانیول شونه بکهیون رو به گرمی فشرد.
- برو مسواک بزن. بعدا بهت میگم.

Soulmate | Season2 | EXOKde žijí příběhy. Začni objevovat