میتوانیم بگذاریم که بخش دیگر ما به راهش ادامه دهد، بی آنکه این حقیقت را بپذیرد و یا حتی درکش کند. در این صورت برای ملاقات دوباره با او نیازمند حلول دیگری هستیم. و به خاطر خودخواهی مان به بدترین عذاب محکوم می شویم. عذابی که خودمان خلق کرده ایم : تنهایی.
بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────اون چهره رو توی تاریکی هم میشناخت، فقط توقع نداشت که همچین جایی ملاقاتش کنه.
- داری از کی فرار میکنی؟
کیونگسو پوزخند صداداری زد، صاف نشست و پاهاشو روی هم انداخت.
- من از کسی فرار نمیکنم، جونگین.
کای نگاه خیره اش رو روی مردمکهای کیونگسو ثابت نگه داشت.
جسارت هردوشون ستودنی بود.
- واقعا؟ با این حال پیدا کردنت خیلی سخت بود، چون مدام جا به جا میشدی.
رابطه چشمیشون رفته رفته تبدیل به یه رقابت شد، شبیه یه مسابقه که هرکس دیرتر پلک میزد، برنده بود.
کیونگسو پوست گوشه ناخونش رو کند و گره ای بین ابروهاش افتاد.
- کارم توی نیویورک تموم شده بود، نیازی نداشتم بیشتر اونجا بمونم.
رقابت چشمهاشون با چرخیدن سر کای به یه سمت و کشیده شدن پوزخند روی لبهاش، خیلی زود از بین رفت.
سکوت وقفه ای بین مکالمه شون انداخت. کای دست به سینه شد، به دیواره ی کوپه تکیه زد و مثل کیونگسو نشست.
- کارت تموم شده بود؟!
صدای خنده ی مصنوعی و خشک کای پیشونی کیونگسو رو چین داد.
- چرا اون طلسمو روی لوهان اجرا کردی؟ توقع داشتی بعدِ از دست دادن حافظش، چه اتفاقی بیفته؟ من رو پس بزنه؟ پیش خودت فکر...
کیونگسو یه دفعه از سرجاش بلند شد و یقه ی پیراهنش رو با یه دست کشید. نمیخواست جمله ی احمقانه ی دوست پسر سابقش کامل بشه.
- من قصد نداشتم لوهان رو طلسم کنم! هدفم تو بودی!(چهار روز قبل)
اغلب مردمی که توی پیاده رو در رفت و آمد بودن، لباسهای آستین کوتاه و نخی به تن داشتن.
اما کیونگسو مجبور بود کلاه سوییشرتش رو روی سرش نگه داره، چون به هیچ وجه نمیخواست هویتش شناسایی بشه.
علاوه بر این، ماسک سیاهی که صورتش رو پوشونده بود، بخار نفس هاش رو حبس میکرد.
عرق کرده بود.
قدم های سریعش رو با فاصله مطمئنی از دو نفری که تعقیبشون میکرد، برمیداشت.
امیدوار بود اونها بالاخره یه جایی متوقف بشن تا بتونه کتاب همراهش رو باز کنه و وردهایی که آماده کرده بود رو از دور بخونه.
نمیتونست حسش رو به کسی، توضیح بده.
اصلا نمیخواست به آدمی بابت کاری که قصد انجامش رو داشت، جواب پس بده.
وقتی کای و لوهان وارد یه پارک شدن و چند متر جلوتر بالاخره روی یه نیمکت نشستن، نفس راحتی کشید.
داخل پارک رفت، پشت یه درخت تنومند خودشو از دید اونها پنهان کرد و منتظر فرصت مناسب باقی موند.
دست در جیب سوییشرتش برد و شیشه ی طلسمی که همراهش بود رو با انگشتهای سردش فشرد.
هر ثانیه که میگذشت، تردیدش برای انجام این کار بیشتر میشد و کیونگسو نمیخواست به مرحله ای برسه که کلا پیشمون بشه.
گرچه صداهای توی مغزش دعوای سنگینی رو آغاز کرده بودن، اون نمیذاشت اضطراب فلجش کنه.
یه دور دیگه وردها رو از روی کتاب بی صدا مرور کرد و یواشکی نگاهی به اون زوج انداخت.
با دیدن اینکه داشتن هم رو می بوسیدن، درد عجیبی توی قلبش پیچید.
پشتش بی اراده لرزید.
چرا داشت این کارو با خودش میکرد؟
هیچ احمقی دنبال آدم قبلی زندگیش راه نمیفتاد که بوسه ی اون رو با کس دیگه ای تماشا کنه!
کیونگسو از پشت درخت بیرون اومد.
خشمش اینبار انقدر قوی بود که بتونه کار رو یکسره کنه.
قبل از اینکه بدن کای رو برای پرتاب شیشه ی طلسم نشونه بگیره، بی اختیار چشمش به هاله روحشون افتاد.
هاله روح کای و لوهان درهم آمیخته شده و بزرگتر از هاله عادی دیگران بود.
بنفش یاسی، سبز فیروزه ای و طیف وسیعی از رنگ آبی؛ ابرهای درهم و رگه های مبهمی که شباهت زیادی به یک کهکشان بکر و کشف نشده داشتن.
کیونگسو با دهن باز نفس گرفت و حیرت زده به پدیده ای که تنها خودش در اون اطراف قابلیت دیدنش رو داشت، خیره موند.
ESTÁS LEYENDO
Soulmate | Season2 | EXO
Fanficچانیول و بکهیون که سه جدایی غم انگیز رو توی زندگی های قبلیشون تجربه کردن، بالاخره میتونن بعد از دوباره پیدا کردن همدیگه به آرامش برسن؟ شاید هم روح بودن اونها برای پایداری رابطهشون کافی نباشه، ولی ممکنه بکهیون بتونه سرنوشتشون رو تغییر بده و جلوی تقد...