آدمها به هم گل می دهند، چون معنای واقعی عشق در گلها نهفته است.
کسی که سعی کند صاحب گلی شود، پژمردن زیبایی اش را هم می بیند. اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد، همواره با او می ماند. چون آن گل با شامگاه، با غروب خورشید، با بوی زمین خیس و با ابرهای افق آمیخته است.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────از خدافظی با همکلاسی ها و دوستانش برگشته بود.
هیجان زیادی داشت، چون این اولین باری بود که میخواست به خارج از کشور سفر کنه و از یه طرف دیگه، شوق دیدن دوست پسرش بعد از یه مدت طولانی کلافه اش کرده بود.
کلیدهاشو از توی جیب کتش بیرون آورد و در آپارتمان شخصیش رو باز کرد.
امشب خونه خودش میخوابید و فردا صبح که با چمدونش از اونجا می رفت، پدر و مادرش برای بدرقه به فرودگاه میومدن.
اما هنوز به داخل نرفته بود که ایستاد.
چیزی توجهش رو جلب کرد، یه پاکت کاغذی بزرگ و سفید رنگ که دم در افتاده بود.
سهون خم شد و پاکت رو با تردید از روی زمین بلند کرد.
در خونه اش رو بست، به سمت سالن پذیرایی راه افتاد و در همون حال پشت و روی پاکت رو چک کرد تا نشونی از فرستنده پیدا کنه.
تنها چیزی که نصیبش شد یه شماره موبایل بود، بدون اینکه هیچ اسمی درکنارش نوشته شده باشه.
روی یکی از مبلها نشست و سر پاکت رو با بی دقتی پاره کرد.
اخم کمرنگی روی پیشونیش خط انداخته بود.
حس خوبی نسبت به یه پاکت بی نام نداشت.
محتویات پاکت رو روی میز خالی کرد و به محض دیدن اولین عکسی که همراه بقیه عکسها بیرون افتاد، تمام تنش یخ زد.
با ترس و دلهره دسته عکسهای روی میز رو برداشت.
ناباورانه پلک زد.
مردمک چشمهاش جز به جز تصویر رو کاوید، درحالیکه تمام مدت نفسش رو حبس کرده بود.
هرچقدر هم که پلکهاش رو می بست و باز میکرد، قرار نبود ماهیت چیزی که میدید تغییری کنه.
دستهاش به لرزه افتاد.
خیلی طول کشید تا تشخیص بده سوژه داخل عکسها چه کسیه.
نه این که ندونه اون کیه، نه.
فقط به اندازه ای شوکه شده بود که به چشمهای خودش اعتماد نداشت.
انقدر به جسم دوست پسرش توی آغوش یه مرد دیگه چشم دوخت که اصلا از یاد برد اون عکسهای لعنتی از چه موقعیتی گرفته شدن.
بخاطر نزدیکی بیش از حد صورتشون به هم، به هیچ عنوان نمیتونست تصور اشتباهی نکنه.
عکسها رو با ضربان قلب وحشتناکی دونه دونه رد کرد.
برخلاف امید بیهوده ای که داشت، توی عکسهای بعد خیلی واضح همه چیز رو دید.
با دهن نیمه باز نگاهشون کرد.
صورت همدیگه رو با دستهاشون گرفته بودن و لبهاشون...
بین لبهاشون...
هیچ فاصله ای نبود.واقعیت توی سرش مثل پتک کوبیده شد.
همه دنیای سهون به یکباره فرو پاشید.
از شدت هجوم عواطف مایوسانه ای که از درک حقیقت پیدا کرده بود، یه دفعه با صدای بلند زیر خنده زد.
دستشو روی قلب دردناکش گذاشت، سرشو به عقب خم کرد و قهقهه عجیبش توی خونه اش پیچید.
همونطور که سرش روی پشتی کاناپه افتاده بود و به سقف سفید بدون لوستر نگاه میکرد، قطره های اشک از گوشه چشمهاش جاری شدن.
خنده پر بغضش به راحتی جای خودش رو به عصبانیت داد.
طولی نکشید که همه دلتنگیش برای لوهان، به خشم تبدیل شد.
داد پرحرصی کشید و اولین چیزی که دم دستش بود رو شکست، ظرف میوه ی کریستالی روی میزش.
با چشمهایی که تار می دیدن به فریاد زدن ادامه داد و چندتا از عکسها رو پاره کرد.
از روی مبل بلند شد، مثل دیوونه ها توی دیوار مشت کوبید و از درد زیادی که توی مفصلهای دستش پیچید، به ناله افتاد.
هنوزم داشت داد می کشید و هر چیزی که به دستش می رسید رو یه گوشه پرت میکرد که ناگهان متوقف شد، با ضعف و بیچارگی روی زمین نشست و بین خرده شیشه هایی که پخش شده بودن، شروع کرد به جمع کردن تکه عکسها.
صورت لوهان رو از بینشون پیدا کرد.
همونطور که عکس رو توی مشتش میفشرد، با سردرگمی دنبال موبایلش گشت.
به محض پیدا کردن تلفن همراهش، شماره لوهان رو گرفت.
بوق، بوق، بوق.
بوق های بیشماری که مغزش رو سوراخ و صبرش رو لبریز میکردن.
وقتی سهون برای دهمین بار تماس گرفت و هیچ پاسخی دریافت نکرد، با دلشوره غیرقابل وصفی دوباره روی کاناپه نشست.
فکری به سرش زد، پاکت سفید رو از روی میز برداشت و به تنها شماره ای که روش نوشته شده بود زنگ زد.
برخلاف دفعه قبل این بار خیلی زود به تماسش جواب داده شد.
- پس بالاخره به دستت رسیدن.
شنیدن این جمله باعث شد سهون موبایلش رو توی دستش فشار بده و نفس تند و پر حرصی بکشه.
اون شخصی که عکسها رو براش فرستاده بود نه تنها آدرس خونه اش رو میدونست، بلکه شماره موبایلش رو هم داشت.
- تـو کـی هسـتی؟ از جـون مـن چـی میخـوای؟!
توی موبایلش داد زد.
مطمئن شد که صداش گوشهای شخص پشت خط رو حسابی آزار داده.
پسر ناشناس اینبار با صدای آهسته تری حرف زد، واضحا تلفنش رو از خودش فاصله داده بود.
- یه نفر که میخواد بهت کمک کنه اوه سهون.
سهون دست آزادش رو توی موهای سرش فرو برد و کشیدشون.
کنار هم چیدن کلمه ها و ساختن جملات برای بیان مقصود مورد نظرش خیلی سخت شده بود.
- ببین... من نمیدونم تو از کجا پیدات شده... و من رو از کجا میشناسی... فقط میخوام بدونم...
بین حرفهاش دم عمیقی گرفت.
هوای خونه اش کم و گرفته بنظر میومد.
پشت سرش تیر میکشید و رگهای شقیقه هاش بیرون زده بود.
- این عکسها چیه؟
با سرعت باور نکردنی گفت.
مثل وقتی که میخواست یه داروی تلخ رو سر بکشه و مجبور بود سریع انجامش بده تا کمتر مزه بدش رو حس کنه.
چشمهاش رو بست و پلکهاش رو محکم به هم فشرد.
دوست داشت شخص پشت خط هر کسی هم که هست بهش بخنده و بگه همه اونا فتوشاپ شدن، یکی فقط میخواسته سرکارش بذاره و با دونستن حساسیتش روی دوست پسر عزیز شده اش باهاش بازی کنه.
سهون میتونست هر آدمی رو که میخواسته همچین شوخی زشتی باهاش بکنه رو ببخشه و از سر گناهش بگذره.
قسم میخورد که میتونه.
اما صدای خونسردی که رنگی از افسوس و خشم داشت، شمرده شمرده توی گوشش گفت :
- واضح نبودن؟ خیانت دوست پسرت با یه مرد دیگه.
موبایل سهون از توی دستش سر خورد.
به شکل خجالت آوری اشک دوباره روی صورتش سرازیر شد.
میخواست داد بزنه و بگه اون پسر لعنتی دروغ گفتن بهش رو تموم کنه و دست از سرش برداره، ولی ادامه حرفهاش سهون رو به سکوت وادار کرد.
- من نمیتونستم ببینم تو بی خبر بمونی و بخوای احمقانه به دوست داشتن اون هرزه ادامه بدی. اگه میخوای بیشتر دربارش حرف بزنیم، به آدرسی که برات میفرستم بیا. تصمیم با خودته. یا میتونی قبل از پروازت به آمریکا با حقیقت رو به رو بشی و دیگه دلت نخواد به آمریکا بری؛ یا هم میتونی من رو نادیده بگیری و از خود لوهان توضیح بخوای.
هیچ حرفی نزد.
سکوتش خیلی طولانی شد.
صدای بوق آزاد که حاکی از قطع شدن تماس بود، توی موبایلش پخش شد.
اما تنها صدایی که سهون شنیده بود و هیچ جوری نمیخواست باورش کنه، صدای شکسته شدن قلبش و خرد شدن غرورش بود.
CZYTASZ
Soulmate | Season2 | EXO
Fanfictionچانیول و بکهیون که سه جدایی غم انگیز رو توی زندگی های قبلیشون تجربه کردن، بالاخره میتونن بعد از دوباره پیدا کردن همدیگه به آرامش برسن؟ شاید هم روح بودن اونها برای پایداری رابطهشون کافی نباشه، ولی ممکنه بکهیون بتونه سرنوشتشون رو تغییر بده و جلوی تقد...