عشق مهربان است. هرگز حسادت نمیکند، هرگز به خود نمیبالد، مغرور نیست. گستاخ نیست و خودخواه نیست، به سادگی خشمگین نمیشود، خطاهای دیگران را به خاطر نمیسپارد. عشق همواره حافظ است، همواره به دیگران اعتماد دارد، همواره امیدوار است و همواره پاینده است. عشق هرگز شکست نمیخورد.
بخشی از انجیل
─────────────────────────────
( ۲ ماه قبل )اهرم شیر آب رو بالا زد.
مشتهاشو از مایع سردی که با صدای فش فش توی کاسه روشویی میریخت، پر کرد و به صورتش پاشید.
سرشو بالا گرفت، به چهره بی حس خودش توی آینه نگاه کوتاهی انداخت و بعد از خم شدن دوباره صورتش رو شست.
بارها و بارها.
موهای جلوی سرش خیس شد و قطرات آب، تا روی گردنش به پایین سر خورد.
انگار یه نفر راه تنفسش رو بند آورده بود، یه جفت دست نامرئی که سفت گلوش رو میفشرد.
سرگیجه هذیون واری به تک تک سلولهای مغزش، رخنه کرده بود.
چند دقیقه ی پیش، یکی از همکلاسی هاش بهش گفته بود که دیگه نمیتونه توی کلاس راهکارهای مدیریت استراتژیک بیشتر از این غیبت کنه. چون استاد داشت دانشجوهایی که بیشتر از پنج جلسه غیبت داشتن رو از لیستش حذف میکرد.
پس هیچ چاره ای جز رفتن به اون کلاس مشترک با کای رو نداشت.
با وارد شدن شخص دیگه ای به دستشویی، شیر آب رو بست و چند دستمال حوله ای برای خشک کردن صورتش از رول کند.
دستهاش به شکل آزار دهنده ای می لرزید. میخواست لرزششون رو متوقف کنه، ولی نمیشد.
راه حل دومی هم بود، میتونست خودش از سایت دانشگاه درسش رو حذف کنه تا دیگه مجبور نشه به اون کلاس کوفتی بره.
اما، آخرش که چی؟
میخواست تا انتهای دوره تحصیلش توی نیویورک، به این قایم موشک بازی با کیم کای ادامه بده؟
لعنت به اون روزی که قبول کرد باهاش به کافه بره و تهش سر از پاریس درآورد!
کاش اصلا کای رو ندیده و باهاش هم کلام نشده بود.
لوهان چه میدونست که چه کارهایی از دست اون پسر مرموز و احتمالا "جادوگر" برمیاد؟!
حتی اگه واسه کسی تعریف میکرد و قسم میخورد هم حرفشو باور نمیکردن! انگار سرش خورده بود به جایی و عقلش پریده بود.
اشتباه کرده بود. باید از همون زمانی که توی چشمهاش شهاب سنگ دیده بود، ازش فاصله میگرفت.
بعد از سقوط پیانو روی سرش و نجاتش توسط کای، به حدی وحشت کرد که هوشیاریش رو از دست داد؛ و در آخر توی یکی از کلاسهای خالی دانشگاه سرشو از روی دسته سفت صندلی بلند کرد و بیدار شد.
این اتفاق باعث شده بود فکر کنه همه چیزایی که تجربه کرده فقط یه خواب هیجان انگیز و بی سر و ته بوده، ولی کای توی گول زدنش موفق نشده بود.
متاسفانه، لوهان همه چی رو مو به مو به یاد داشت.
از همون موقع هم بود که تصمیم گرفت دیگه اون پسر رو نبینه.
بابت نجات جونش خیلی هم ازش ممنون بود، اما نمیخواست دوباره چشمش به چشمهای جادویی کای بیفته.
هراس از چیزهایی که نمیشناخت، طبیعی بود.
وقتی نگاهشو از آینه گرفت و چرخید تا از دستشویی بیرون بره، ناامیدی تمام انرژیش رو از بین برد.
با قدرتی که اون داشت، فرار کردن ازش تنها یه خیال خام بود.
- چرا از من دوری میکنی؟
لوهان سرفه خشکی کرد. دستهای نامرئی قلبش رو هم هدف قرار داده بودن.
- خودت جای من بودی، چیکار میکردی؟
حرفش رو برخلاف تصورش، راحت زد.
کای جلوتر اومد و لوهان با ترس نامشخصی چند قدم به عقب برداشت. داشت توی تب می سوخت.
- چون میتونم تلپورت کنم ازم میترسی؟
لوهان دست به سینه شد. بازوهای خودشو فشرد و در برابر نگاه خیره ی کای کم آورد.
دم عمیقی گرفت.
- مسئله... فقط اون نیست.
کای هم مثل خودش دستهاشو زیر بغلش زد.
- پس چیه؟ من فکر میکردم ما میتونیم باهم دوست باشیم... متاسفم که انقدر ترسوندمت، بخاطر خودت بود! نمیخواستم اون پیانو دخلت رو بیاره. ازت معذرت میخوام که تو رو بی مقدمه با دنیای خودم، مواجه کردم.
لوهان به چشمهای عمیق کای خیره شد و آب دهنش رو به سختی قورت داد.
نمیدونست این لحن مهربون عجیبش رو باور کنه یا نگاه آمرانه ی تحکم آمیزش رو.
وقتی نگاه کای طولانی شد و حرکت خاصی نکرد، لوهان از سر ناچاری گفت :
- باشه.
درحالی به پسر رو به روش یه لبخند مصنوعی زد که ترس واقعیش از کای، این بود که نکنه اون پسر جادوگر روحش رو ازش بدزده. ولی هیچوقت دلیل اصلی هراسش رو به زبون نیاورد.
ESTÁS LEYENDO
Soulmate | Season2 | EXO
Fanficچانیول و بکهیون که سه جدایی غم انگیز رو توی زندگی های قبلیشون تجربه کردن، بالاخره میتونن بعد از دوباره پیدا کردن همدیگه به آرامش برسن؟ شاید هم روح بودن اونها برای پایداری رابطهشون کافی نباشه، ولی ممکنه بکهیون بتونه سرنوشتشون رو تغییر بده و جلوی تقد...