1

3.1K 405 10
                                    

جیمین رمز درو وارد کرد و داخل خونه شد. به محض ورودش بوی تلخ کاکائو مشامش رو پر کرد.
_ جانگکوکا.....کجایی؟
جانگکوک از اتاقش بیرون اومد و به جیمین سلام کرد. رفت داخل آشپزخانه پیش جیمین.
_سلام هیونگ .... کلاس داشتی؟
_سلام....آره تموم شد. میشه پنجره رو باز کنی؟ چه خبره ؟ انگار آلفات عصبیه.... تمام خونه بوی تو رو گرفته.
جانگکوک دندوناشو رو هم فشار داد.
_ آره ....از دست این دوست پسر روانیت .... اومده بود اینجا وقتی گفتم نیستی خودشو دعوت کرد تو ... بعد هم ‌گفت امشب خونش پارتیه....  حتما دعوتی......انگار راتش نزدیکه تمام خونه بوی اسطوخدوس میداد. منم عصبانی شدم انداختمش بیرون و خوشبختانه الان خونه بوی خودمو داره.
جیمین به جانگکوک چشم غره رفت.
_ چند بار بگم راجع به هیوسن هیونگ درست حرف بزن. نمیدونم چه مشکلی داری ولی هیونگ واقعا آلفای خوبیه. این دفعه قراره راتشو با هم بگذرونیم.
جانگکوک اخم کرد.
_ به هر حال ما که به پارتی مسخره اش نمیریم.
جیمین غر زد.
_ چرا نمیریم؟ دوست پسرمه ها ....
جانگکوک سمت یخچال رفت.
_ تو قول دادی هیونگ ... امروز تهیونگ میاد و ما باید بریم دنبالش ...وگرنه آپا زندم نمیزاره.
جیمین چشمهاشو چرخوند.
_ مگه برادرت بچه است؟ چرا باید بری دنبالش؟
_ هیونگ چند بار بگم اون پنج ساله آمریکا زندگی میکنه و اینجا هیچ دوستی نداره.
جیمین آه کشید .
_ باشه....چرا هیونگت آمریکا زندگی میکنه؟
جانگکوک آه کشید.
_تهیونگ وقتی پونزده سالش بود براش یه دعوتنامه فرستادن از مدرسه ی هنر تو آمریکا لس آنجلس اونم رفت آمریکا تا درس بخونه و پیش عمو نامجون موند. بعد از مدرسه هم تو یه کمپانی مد و فشن شروع کرد به کار آموزی و الانم برند خودشو داره.
جیمین واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود.
_اما تو تا حالا اسمی از برادرت نبرده بودی جانگکوکا....انگاری خیلی موفق و عالیه
جانگکوک سرشو تکون داد.
_ هیونگ تو که میدونی ...خیلی از خودم حرف نمی زنم....تازه من دوست ندارم با پول خانوادم زندگی کنم  برا همینه منو تو دو ساله داریم جون میکنیم تا اجاره ی آپارتمانمو بدیم.....ولی هیونگ...اون....
جیمین موهای جانگکوک رو بهم ریخت
_درسته .... تو واقعا دیوونه ای که با پول خانوادت زندگی نمیکنی من اگه خانواده تو رو داشتم مثل پرنس ها زندگی میکردم. ....البته توهم فقط از اونا پول نمیگیری ولی اجازه میدی برات ماشین بخرن....یا چیزای دیگه.
جانگکوک شونه هاشو  بالا انداخت
_به هر حال تهیونگ امروز میاد سئول
_ باشه میریم دنبالش .....من می رم به هیوسن هیونگ زنگ میزنم....
و جیمین رفت تو اتاقش.
جیمین و جانگکوک بعد از اینکه آماده شدند رفتند فرودگاه. بعد از چند دقیقه پرواز لس آنجلس به سئول نشست و جیمین و جانگکوک به مسافرها نگاه میکردند که جانگکوک تهیونگ رو دید.
_هیونگ..... اینجا.....
تهیونگ عینک آفتابیشو رو چشمهاش درست کرد و دست کشید تو موهای قهوه ای رنگش. به جانگکوک لبخند زد و به سمت جانگکوک و جیمین اومد.
_ سلام جانگکوکا....از آخرین باری که دیدمت بزرگ تر شدی...قد کشیدی...
جانگکوک تهیونگ رو بغل کرد.
_سلام هیونگ خوش اومدی...این دوستم جیمینه ...
تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت و عینک آفتابی شو در آورد.
_ سلام ...من کیم تهیونگ برادر بزرگتر جانگکوک ام.
جیمین لبخند زد و دستشو دراز کرد تا با تهیونگ دست بده.
_سلام. من پارک جیمینم..از آشنایی باهات خوشبختم. 
تهیونگ دست جیمین رو گرفت و اونو کشید تو بغلش.
_ منم خوشبختم ....جیمین شی
جیمین خندید و از تهیونگ جدا شد.
_هیونگ
جیمین و تهیونگ به سمت جانگکوک چرخیدند و همزمان گفتند
_بله جانگکوکی؟
تهیونگ به جیمین با تعجب نگاه کرد.
_ تو از جانگکوک بزرگتری؟
جیمین با سر تایید کرد و گفت.
_آره دو سال بزرگترم...
تهیونگ سرشو تکون داد.
_من فکر کردم هم سنین...ولی خوبه اینطوری با هم همسنیم.
جیمین دستی تو موهای مشکیش کشید و لبخند زد.
_خب کجا بریم؟
تهیونگ چمدونش رو کشید
_ بریم رستوران خیلی گشنمه ....

borahaeWhere stories live. Discover now