سلام
من اومدم
این قسمت با پسر جیمین آشنا میشین.... من عاشق یونجون کوچولو هستم امیدوارم به دل شما هم بشینه.
برای قسمت بعدی ۲۰ تا ستاره بهم بدین لطفا 😊😊🍓🍓🍓
8
****
یوتا اسباب بازی های یونجون رو گذاشت تو چمدون . جیمین لباس های خودش و یونجون رو از قبل جمع کرده بود. جیمین وارد اتاق شد.
_ یوتا....وینوین کجاست؟ یونجون سراغش رو میگیره..
یوتا زیپ چمدون رو بست.
_ رفته یه چیزی بگیره...الان میاد.
جیمین کنار یوتا نشست.
_ خیلی زود برمیگردم...اگه...اگه مشکلی برام....
یوتا نگاهی به جیمین انداخت و سرشو تکون داد.
_ اونا نمیتونن یونجون رو ازت بگیرن...اگر هر مشکلی برات پیش اومد...من اول نفری ام که میتونی روش حساب کنی...
یونجون اومد تو اتاق.
_ آپا....دارن در میزنن....
جیمین یونجون رو بلند کرد و سمت در رفت. با باز شدن در یونجون با خوشحالی جیغ کشید.
_ عمو وینوین...برام عروسک خریدی؟
وینوین سلام کرد و وارد خونه شد. عروسک ابری که خریده بود رو به یونجون داد.
_ بیا...هر وقت دلت برا من و عمو یوتا تنگ شد...این پیشته...
یونجون با ذوق ابر رو بغل کرد. بعد ابر رو روبه وینوین گرفت.
_ سلام...من یووین....ابر یونجونم...الان میخورمت....
وینوین جیغ کشید و وانمود کرد ترسیده.
_ نه...بهم رحم کن...من جوونم...یونجون منو نجات بده....ابرت داره عمو رو میخوره....
یوتا و جیمین به صحنه ی رو به روشون نگاه میکردند. یوتا به دوست پسرش لبخند زد.
جیمین سویشرتش رو پوشید. و چمدونش رو برداشت.
_ تو کره کجا میمونین ؟؟
جیمین کفش هاشو پوشید.
_ احتمالا هتل...ترجیحا یه جای خیلی ارزون..
یوتا موهای جیمین رو بهم ریخت. و در گوشش گفت
_ هروقت پول خواستی بهم پیام بده...
جیمین موهاشو مرتب کرد.
_ تا همین الان هم کلی اذیت شدی...پارک یونجون ...بیا تا بریم...
یونجون با عروسک ابر تو بغلش گونه ی وینوین رو بوسید.
_ ممنونم...خدافظ عمو..
_ من و یوتا هم میایم تا فرودگاه...بریم؟.
جیمین و یونجون به همراه بقیه اعضای کمپانی رسیدند به کره. توی فرودگاه جانگکوک منتظرشون بود. بعد از سلام و احوال پرسی شماره دفتر تهیونگ رو داد به همه و گفت که تا پس فردا کار رو شروع میکنن. بعد از خداحافظی با همه برگشت رو به جیمین.
_ بریم؟
جیمین دست یونجون رو گرفت.
_ کجا؟... لابد یه مهمونی دیگه با اون برادر دیوونه ات ترتیب دادی؟
جانگکوک اخم کرد.
_ نه هیونگ...بریم خونه ی من...تو اینجا جایی برای موندن داری؟
جیمین سرشو تکون داد.
_ پس باهام بیا...تو بهترین دوست منی...نمیشه که بری هتل...تازه تو....وقتی رفتی......
جیمین آه کشید.
_دوباره شروع نکن ها.......اصلا......باشه....
همراه جانگکوک راه افتاد. یونجون تو راه مدام از جیمین سوال میکرد.
_ کجا داریم میریم؟
_ خونه ی جانگکوک...
_ خونه اش کجاس؟
جانگکوک از تو آینه به جیمین و یونجون نگاه کرد.
_ جونگنوگو...خونهم تو اون محله است...
یونجون دوباره پرسید.
_ می ریم پیش عمو بمونیم؟
جیمین تائید کرد.
_ وقتی می ری سر کار کی پیش من میمونه؟...ما که عمو یوتا رو جا گذاشتیم...
جیمین خندید.
_ عمو یوتا رو جا نگذاشتیم...اون کار داشت..نمیتونست به خاطر ما بیاد کره.....وقتی بریم خونه ی کوکی بهت میگم.
جیمین با دیدن ساختمون خونه ی جانگکوک اخم کرد ولی قبل از اینکه شروع کنه جانگکوک توضیح داد.
_ من طبقه ی زیرین تهیونگ زندگی میکنم...خونه ی جدا دارم...نترس....
YOU ARE READING
borahae
Fanfictionجیمین بعد از اینکه میفهمه دوست پسر آلفاش داره بهش خیانت میکنه با اولین آلفایی که باهاش مهربونه هم خواب میشه و ماجراهای بعدش زندگیش رو عوض میکنه.