12

1.5K 248 9
                                    


صبح روز بعد جیمین با صدای گوشیش بیدار شد. گوشی رو از روی میز برداشت و چکش کرد.
پیام از " جانگکوک "
|هیونگ|
|آپا براتون صبحونه آماده کرده|
|لطفا بخور|
|زود خوب شو|
|فایتینگ|
پیام از "01038642799"
|جیمینا. از امروز تا چند روز فیلم برداری نداریم. لطفا خوب استراحت کن. اگه نگهداری از یونجون سخته باهام تماس بگیر. باید زود خوب بشی.
ته هیونگ |
جیمین شماره ی تهیونگ رو ذخیره کرد.
پیام به "تهیونگی"
| چرا فیلم برداری نداریم؟ امیدوارم به خاطر وضعیت من نباشه.|
پیام از " تهیونگی "
| جانگکوک باید فیلم ها رو ادیت کنه و برا بقیه ی پروژه با کمپانی مشورت کنه. نگران نباش.مراقب خودت باش|
پیام به "تهیونگ "
| باشه. تو هم همینطور |
پیام از "تهیونگ "
| عاشقتم. ♡|
جیمین پیام آخر رو خوند و گوشیش رو قفل کرد. پتو ی یونجون رو مرتب کرد و رفت حمام. داخل حمام کنار روشویی یه جعبه ی بزرگ سفید رنگ بود جیمین به جعبه نزدیک شد.
_ این چیه؟
جعبه رو بررسی کرد و کارتی که ازش آویزون بود رو باز کرد.
/برای پارک جیمین؛ بهترین فرد زندگیم.
جیمینی عزیزم، بنفش رنگ اعتماد و عشق جاودانه است چرا که بنفش آخرین رنگ رنگین کمان و بعد از همه ی رنگ هاست. بنفش یعنی به تو اطمینان دارم و تا ابد کنار تو میمانم.
پس من تو رو بنفش دارم. "بوراهه"
I purple you 💜
گل سنبل بنفش نماد بخشش و گذشت. من واقعا از اینکه بهت آسیب زدم متاسفم و امیدوارم من رو ببخشی../
جیمین کارت رو بست و جعبه رو باز کرد. توی جعبه یه عالمه گل سنبل با یه جعبه ی کوچولو بود. جیمین جعبه رو برداشت و باز کرد. داخل جعبه یه دستبند ظریف نقره بود که آویزهای دونه برف کوچولو داشت. جیمین با ذوق به دستبند نگاه کرد.
_ چه خوشگله...برف....
جیمین جعبه رو گذاشت کنار تا بعد از حمام اونو بندازه دستش. وقتی از حمام خارج شد یونجون با موهای پریشون توی تخت نشسته بود.
_ آپا...صبح بخیر....
جیمین کنار یونجون نشست و دستش رو توی موهای یونجون کشید تا مرتبشون کنه.
_ خوب خوابیدی؟
یونجون دستهاش رو دور گردن جیمین انداخت و صورتش رو به گونه ی جیمین کشید.
_ یونجونا....تو....تهیونگ رو دوست داری؟...
یونجون به چشمهای جیمین نگاه کرد.
_ آره آپا....اون خیلی خوبه...میخوام همیشه پیشم بمونه....نمیشه اونو با خودمون ببریم خونه....اونجا میتونه تو اتاق ما بخوابه...یا تو پذیرایی...
جیمین کمر  پسرش رو نوازش کرد.
_ اون اینقدر پول داره که میتونه برای خودش چندتا خونه بخره...
یونجون چیزی نگفت و جیمین بردش به دستشویی.


جیمین بعد از اینکه با یونجون ناهار خوردند کمی ناهار بسته بندی کرد و از خونه خارج شد. وقتی وارد کمپانی تهیونگ شد به سمت خانومی که پشت میز نشسته بود رفت.
_ سلام...من با آقای کیم کار داشتم...
خانم پشت میز موهاشو داد پشت گوشش.
_ آقای کیم؟
_ بله...کیم جانگکوک...
_ آهان...باید بهشون خبر بدم...شما آقای؟
خانم پشت میز تلفن رو برداشت تا به جانگکوک خبر بده. جیمین خواست جواب بده که یه نفر بهش تنه زد.
_ من اومدم...لطفا به وی هیونگ خبر بده...
جیمین به سونگبین نگاه کرد. خانم پشت میز بله ای گفت و تلفن رو برداشت. بعد از اینکه تلفنش تموم شد بدون توجه به جیمین شروع کرد به حرف زدن با سونگبین .
_ وی تو اتاقش نیست.....جیسو گفت یکم دیگه بیا.....خوش به حالت...کاش رئیس به منم اینقدر اهمیت میداد...تو واقعا خوش شانسی...
سونگبین با عشوه به جیمین نگاه کرد.
_ البته...اون واقعا بهترینه...من مدل مورد علاقه اشم....نمیدونم از چی من اینقدر خوشش میاد...فکر کنم از پسرهای ظریف خوشش میاد.
خانم پشت میز خندید.
_چون تو امگایی.... اون واقعا به امگا ها احترام میزاره..... اکثر مدل های کمپانی امگان...تازه شنیدم شما امگاها حق دارین دوبرابر بقیه مرخصی بگیرین....بهت حسودیم میشه...
_ بازم ...من تنها امگای مورد علاقه‌شم …شایعه هارو که شنیدی اون مدام سعی میکنه رابطه بینمون رو عمیقتر کنه...ولی...
جیمین با عصبانیت به سونگبین نگاه میکرد. یونجون آستینشو کشید.
_ آپا...عمو...
جیمین به سمتی که یونجون اشاره میکرد نگاه کرد. جانگکوک با لبخند به سمتش میدوید. اومد جلو و جیمین رو بغل کرد و از زمین بلندش کرد و تو هوا چرخوند.
_ سلام هیونگ...ببخشید....پیامتو دیر دیدم...کارم داشتی؟
جانگکوک از جیمین جدا شد و یونجون رو بلند کرد.
_ سلام عزیزم....خوبی؟ مراقب آپا بودی؟
یونجون با خوشحالی تایید کرد.
_ عمو آپا برات ناهار اورده..حدس بزن چی آوردیم...
جانگکوک دست جیمین رو گرفت و جیمین از روی شونه اش نگاهی به سونگبین که داشت بهش چشم غره میرفت انداخت و لبخند زد. وارد آسانسور شدند و رفتند به اتاق استراحت.
جانگکوک ظرف غذا رو باز کرد.
_ اوه هیونگ...چقدر غذا آوردی...
جانگکوک بعد از چند لحظه به جیمین لبخند زد.
_ اینا غذاهای مورد علاقه ی وی هیونگن.....جپچه....گوشت کبابی....توت فرنگی...
جیمین موهای جانگکوک رو بهم ریخت.
_ اوه...چه اتفاق جالبی...من اصلا بهش فکر نکرده بودم...
جانگکوک سرشو تکون داد.
_ منم خیلی اتفاقی به هیونگ خبر دادم بیاد اینجا....
جیمین به جانگکوک چشم غره رفت. با ورود تهیونگ یونجون بالا پایین پرید.
_ وی...وی...
تهیونگ اومد کنار جیمین و نشست کنارش. یونجون رو پاهاش نشوند.
_ برات ناهار آوردیم...
تهیونگ که به دستبند جیمین نگاه میکرد لبخند زد.
_ ممنون...خیلی خوبه...
جانگکوک و تهیونگ غذا خوردند و با جیمین حرف میزدند. بعد از غذا تهیونگ به جیمین چشمک زد.
_ وی...گفتی اگه زود بخوابم و مراقب آپا باشم بهم جایزه میدی...
تهیونگ یونجون رو بغل کرد.
_ اره...تو دفترمه...بریم اونجا؟
جیمین موافقت کرد و بعد از خداحافظی با جانگکوک همه به سمت دفتر تهیونگ راه افتادند.جیمین مدام به حرفهای منشی تهیونگ فکر میکرد.
/اون به امگاها احترام میزاره./
توی دفتر تهیونگ، سونگبین نشسته بود.
_ اوه...اینجا چه کار میکنی؟
سونگبین بلند شد و به جیمین و یونجون اخم کرد.
_ من اومدم لباس امتحان کنم...
تهیونگ با گیجی به سونگبین نگاه کرد.
_من نگفتم بیای لباس امتحان کنی.... لباس جدید طراحی نکردم...
سونگبین به لباس های روی رگال اشاره کرد.
_ ولی نونا گفت لباس های جدید اونجاست.
تهیونگ به جیمین و یونجون اشاره کرد تا بشینند و به سمت سونگبین رفت تا چک کنه.
_ اینا مال کمپانی نیست....مال یه مشتری خاصه...
سونگبین که ناراحت شده بود، دکمه های لباس رو باز کرد. با عصبانیت لباس رو به تهیونگ پس داد و به جیمین نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد
_ این لباسها برای من تنگه...برای اون امگاست مگه نه؟
سونگبین از دفتر تهیونگ خارج شد و تهیونگ با جعبه ی توی دستش اومد سمت یونجون و رو زمین نشست.
یونجون جعبه رو باز کرد و با خوشحالی جیغ کشید.
_ هاپو...آپا....ببین...کورگی...
دستاش رو دور گردن تهیونگ انداخت و گونه اش رو بوسید.
_ ممنون وی...دوستت دارم...
تهیونگ صورت یونجون رو گرفت و همه جای صورتش رو بوسید.
_ منم دوست دارم پسر قشنگم...
یونجون عروسک سگش رو برداشت و بغلش کرد. شروع کرد بازی باهاش. جیمین از جاش بلند شد و دست تهیونگ رو کشید تا تهیونگ خم بشه. گونه ی تهیونگ رو بوسید.
_ ممنون آلفا.....تو واقعا عوض شدی...
تهیونگ که از خوشحالی بدنش می لرزید سرشو تکون داد.
جیمین و یونجون به خونه برگشتند.
فردا صبح جیمین یه جعبه ی سفید دیگه تو حمام اتاق پیدا کرد. توی جعبه ایندفعه پر از گل داوودی بنفش بود. جیمین لبخند زد و با خوشحالی گردنبند توی جعبه رو انداخت گردنش.
_ آلفای عزیزم...
جیمین دستشو کوبید رو دهنش.
_ وای خدا...دارم عقلم رو از دست میدم...اون آلفای من نیست....وای...هنوز دو روز نشده...
*****
تهیونگ هر روز برای جیمین هدیه می فرستاد به همراه گل های بنفش و هرشب میومد خونه ی جانگکوک تا با یونجون بازی کنه و با جیمین وقت بگذرونه. جیمین هرشب لباس های نو میپوشید تا به چشم تهیونگ بیاد. ولی تهیونگ هر بار با دیدن جیمین تو لباس های تابستونیش سعی میکرد به پاهای کشیده جیمین نگاه نکنه. شلوارکهای جیمین واقعا کوتاه بودند. اما جیمین مدام جلوی تهیونگ بود و خیلی وقتها کنار تهیونگ مینشست و خودش رو توی بغل تهیونگ می انداخت و یا سرش رو روی پاهای تهیونگ میذاشت و روی مبل ولو میشد. تهیونگ هر شب با مشکل بزرگی توی پایین تنه‌ش خونه ی جانگکوک رو ترک میکرد.


  چند روز بعد جانگکوک قسمتی از فیلم رو باید با جیمین و دوتا رقصنده ی معاصر ادامه میداد. جیمین یونجون رو به سوکجین ‌سپرد و با جانگکوک و تهیونگ رفت سر کار.
جانگکوک دوباره رقصیدن هانس رو متوقف کرد و غر زد.
_ هانس......حالت صورتت...چرا انقدر عصبانی میرقصی؟...فیلم ترسناک که نمیسازم...دوباره...
جیمین آه کشید اگر یکبار دیگه رقص رو تکرار میکردند میشد سی دفعه که رقص رو انجام داده بود. نگاه ملتمسانه ای به هانس انداخت و لب زد.
_ لبخند...لطفا...
بعد از تموم شدن رقص جیمین نشست رو زمین. پاهاش واقعا درد میکرد. جانگکوک لبهاشو جمع کرد و اعلام کرد که بسه و همه می تونن برن خونه. جیمین بلند شد و رفت تا لباس هاشو عوض کنه.
جیمین به همراه تهیونگ رفت خونه. بعد از شام تهیونگ که خستگی جیمین رو دید یونجون رو خودش حمام کرد. وقتی یونجون رو خوابوند جیمین روی مبل دراز کشیده بود و مچ پاشو ماساژ میداد. تهیونگ به پاهای جیمین نگاه کرد. جیمین یه شلوارک خیلی کوتاه که تا وسطای رون پاش می رسید پوشیده بود. تهیونگ آب دهنش و قورت داد و سعی کرد به پاهای جیمین فکر نکنه.
_ خیلی خسته شدی؟
_ آره....میگم که...میشه یکم پام رو ماساژ بدی؟...خیلی درد میکنه.....دارم میمیرم...
جیمین پاهاشو رو بلند کرد و تهیونگ کنارش نشست و پاهای جیمین رو گذاشت روی پاهای خودش. شروع کرد به ماساژ دادن پاهای جیمین. هربار که جیمین ناله میکرد تهیونگ خودش رو لعنت میکرد.
_آه...آره... همونجا....یکم محکمتر....آخ....آره...آه
بعد از چند دقیقه طولانی جیمین تشکر کرد و پاهاش رو گذاشت زمین.
_ مرسی ته ته...داشتم میمردم....
تهیونگ از جاش بلند شد و لباسش رو کشید پایین تا پایین تنه‌ش رو بپوشونه.  خواست بره که جیمین جلوش گرفت.
_ کجا میری؟...
تهیونگ با تعجب جواب داد.
_ خونه دیگه...چطور؟ چیزی میخوای؟
جیمین به سمت تهیونگ رفت تا بغلش کنه ولی تهیونگ رفت عقب و لباسشو بیشتر کشید پایین.
_ باید برم...تو خونه...باید ...
جیمین به پایین تنه ی تهیونگ نگاه کرد و با دیدن برآمدگی شلوار تهیونگ گونه هاش قرمز شد. واقعا تهیونگ رو تحریک کرده بود. با خجالت ازش فاصله گرفت. تهیونگ اهی کشید.
_ من دیگه برم.. تقصیر تو نیست....ببخشید اگه باعث شدم معذب بشی...
جیمین سرشو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت.
_ باشه برو...آره...خسته نباشی....نه چیزی نیست...میخواستم تشکر کنم...
تهیونگ اومد جلو تا گونه ی جیمین رو ببوسه ولی جیمین سرش رو چرخوند و لبهای تهیونگ رو اسیر لبهای خودش کرد. بعد از یه بوسه ی طولانی و تشنه تهیونگ ازش جدا شد.
_ دیگه واقعا باید برم جیمین......من دوسِتت دارم....بوراهه
_ منم دوستت دارم...مراقب باش...
تهیونگ اون شب از خوشی خواب به چشمهاش نیومد.





اینم از این
امیدوارم خوشتون بیاد
May xx

borahaeWhere stories live. Discover now