جیمین، تهیونگ و یونجون رفتند توی لابی ساختمون و جیمین با ماشین تهیونگ رفت و تهیونگ و یونجون منتظر جانگکوک شدند. جانگکوک از آسانسور خارج شد و به همراه یونجون و تهیونگ رفت توی پارکینگ. تهیونگ یونجون رو توی صندلی کودک گذاشت و کمربند رو براش بست.
_ آفرین عزیزم....زود میرسیم...میخوای آپا پیشت بشینه؟
یونجون سرشو تکون داد و تهیونگ رفت تا کنار جانگکوک بشینه. توی فروشگاه تهیونگ یونجون رو توی سبد خرید گذاشت و جانگکوک مدام براش صدای ماشین در می آورد و یونجون میخندید. یونجون داشت به بسته هایی که تهیونگ توی سبد گذاشته بود نگاه میکرد و شکلات توی دستش رو میخورد که با صدای یه زن سرش رو آورد بالا.
_ پسر کوچولو....مامان بابات کجان؟..
یونجون به اطراف نگاه کرد. تهیونگ و جانگکوک چند تا قفسه اون طرف تر در حالی بررسی نودل بودن. یونجون نگاهی به زن کرد ولی جواب نداد. زن غریبه که جوابی نگرفته بود دوباره سوال کرد و دست یونجون رو گرفت.
_ گم شدی؟.... احتمالا مامانت نگران شده بیا بریم پیداش کنیم...
یونجون وقتی حس کرد زن غریبه میخواد بغلش کنه جیغ کشید و سعی کرد از زن دور بشه.
_ وی .....وی.آپا....نه...آپا....ولم کن...آپا...
تهیونگ و جانگکوک خودشون رو به زن غریبه رسوندند و تهیونگ یونجون رو بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه .
_ آپا....
_ چیزی نیست....من اینجام...الان میریم پیش جیمین...چیزی نیست عسلم...مراقبتم....اشکالی نداره....گریه نکن....آپا اینجاست...
یونجون صورتش رو به مارک جفتگیری تهیونگ کشید و دستهاش رو دور گردن تهیونگ محکم کرد و به گریه کردن ادامه داد . زن غریبه از جانگکوک و تهیونگ معذرت خواهی کرد و رفت. یونجون بعد از چند دقیقه آروم شد و فقط سکسکه میکرد.
_ میخوای توی سبد بشینی؟.... یا آپا بغلت کنه؟
یونجون سرشو رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت.
_ تو بغل آپا بمونم....میترسم...
تهیونگ موهای یونجون رو بوسید.
_ باشه تو بغل آپا بمون....نترس من اینجام
تهیونگ با یونجون توی بغلش چیزهایی که لازم داشتند رو بر میداشت و به کمک جانگکوک اونا رو توی سبد می ریخت. جانگکوک و تهیونگ خرید ها رو حساب کردند و رفتند بیرون تا اونا رو توی ماشین بذارند. یونجون که آروم گرفته بود با دیدن سگ سفیدی که تو پارکینگ بود از تهیونگ جدا شد و با خوشحالی دنبال سگ دوید. سگ سفید با یونجون بازی میکرد و یونجون میخندید.
_ تو چقدر بزرگی...یونتان خیلی کوچولوعه....اون نمیتونه دنبالم کنه ولی تو خیلی تند .....
پای یونجون گیر کرد به سنگ روی زمین و محکم افتاد. یونجون از جاش بلند شد و تهیونگ گرفتش.
_ چی شدی؟... حالت خوبه؟...
یونجون سرشو تکون داد و خندید. تهیونگ پاچه ی شلوارش رو بالا زد.
_ اوه...زخمی شدی...
یونجون به زانوش نگاه کرد و زد زیر گریه. جانگکوک موهای یونجون رو نوازش کرد.
_ چیزی نشده که....تو که اصلا نفهمیدی زخم شده....گریه نکن...عزیزم
تهیونگ نشست روی زمین و یونجون رو نشوند روی پای خودش.
_ چیزی نیست....الان آپا درستش میکنه....جانگکوکا...چسب زخم داری؟
جانگکوک چسب و پماد رو از توی ماشین آورد و به تهیونگ داد. تهیونگ زخم یونجون رو تمیز کرد و یونجون جیغ کشید.
_ نه....آپا...درد داره....آپا...تهیونگ آپا...نه...دردم میاد...آپا
تهیونگ پماد رو روی زانوی یونجون مالید و زخم رو فوت کرد.
_ ببخشید...الان تموم میشه.....عزیزدلم گریه نکن....آپا هم گریهاش میگیره.....تموم شد
سریع روش چسب زد و یونجون رو بغل کرد. یونجون سرش رو توی پیرهن تهیونگ فرو برد و لباس تهیونگ رو محکم چنگ زد توی گردن تهیونگ نفس عمیقی کشید و دوباره به گریه کردن ادامه داد. جانگکوک موهای تهیونگ رو بهم ریخت.
_ هیونگ تو دیگه گریه نکن...چیزی نشده که ... چه آلفای دل نازکی...بیا...بریم خونه تا بلای دیگه ای سر این بچه نیومده...
تهیونگ اشکهاش رو پاک کرد و کمر یونجون رو نوازش کرد تا آرومش کنه.
_ چیزی نیست....آپا متاسفه ...عزیزم...گریه نکن....
تهیونگ یونجون رو توی صندلی کودک گذاشت و کنارش نشست. دست کوچولوی یونجون رو تو دست خودش گرفت و نوازش کرد. یونجون خیلی زود خوابید. تهیونگ آه کشید.
_ این اولین و آخرین باره که جیمین اجازه میده با یونجون برم بیرون....و خب حق داره....
جانگکوک مخالفت کرد.
_ هیونگ...اون بچه است...بچه ها همیشه میخورند زمین...یا از غریبه ها میترسند....تو مثل یه بابای خوب آرومش کردی....یادت نیست وقتی بچه بودیم چقدر شیطون بودیم؟....تو مثل آپاها خیلی پدر خوبی هستی.... جین آپا روزی که از درخت افتادم پایین سریع بردم بیمارستان...وقتی فهمید چیزی نشده از خوشحالی زد زیر گریه ....انقدر ترسیده بود که با دیدن یونگی آپا ازش معذرت خواهی کرد...فکر میکرد تقصیر اونه ...مدام میگفت باید بیشتر مراقب می بود...اون شب تا صبح کنارم موند و مدام سرم رو نوازش میکرد....تو هم مثل آپا ....تقصیر تونیست...
وقتی رسیدند خونه جیمین پشت در منتظر بود.
_ خوش اومدی ته ته...خوش گذشت؟...ته ته گریه کردی؟...چرا چشمات...
تهیونگ با یونجون توی بغلش جیمین رو بوسید و به سمت مبل رفت و روی اون نشست جانگکوک خرید هارو برو آشپزخونه.
_ یونجون افتاد و زانوش زخم شد....ببخشید...من..
جیمین یونجون رو از تهیونگ گرفت و روی کاناپه خوابوندش.
_ چرا معذرت خواهی میکنی ؟...چیزی شده؟...
تهیونگ سرشو تکون داد.
_ نه...نه...اون فقط افتاد....من..
_ پس چرا معذرت خواهی میکنی...اشکالی نداره...برای همین گریه کردی؟...چیزی نیست ... آلفای بیچاره....ببینمت...
جیمین روی پاهای تهیونگ نشست و صورتش رو گرفت تو دستش و تهیونگ رو بوسید. دستهاش رو توی موهای تهیونگ برو و اونا رو کشید تا تهیونگ دهنش رو باز کنه. تهیونگ ناله کرد و دستش رو به کمر و باسن جیمین رسوند. باسن جیمین رو تو دستش گرفت و اونو فشار داد. هردو آه بلندی کشیدند جیمین لبهاش رو به گردن تهیونگ رسوند و گازش گرفت. با صدای جانگکوک تهیونگ و جیمین از هم فاصله گرفتند.
_ یا... مراعات منو نمیکنی مراقب اون بچه باش....ایش...واقعا که...خوبه تو یه خونه زندگی میکنین
جیمین یونجون رو بلند کرد و برد تا توی اتاق بخوابه. وقتی برگشت پیش تهیونگ نشست و نگاهی به پایین تنه ی تهیونگ انداخت با شیطنت لبخند زد. چشم غره ای به جانگکوک رفت و غر زد.
_ اینجا خونه ماست....منم همسر برادرتم... تو هم اگه ناراحتی برو یه نفر رو پیدا کن....
بوسه ای روی فک تهیونگ زد. تهیونگ دستش رو به کمر جیمین رسوند ولی جیمین زمزمه کرد.
_ الان نه آلفا....باشه برای تخت خواب....پاشو تا شام درست میکنم یه دوش بگیر. یونجون یکم دیگه بیدار میشه....
جیمین وارد آشپزخونه شد و به چهره ی اخموی جانگکوک نگاه کرد.
_ چیه؟....ناراحت شدی؟
جانگکوک نگاهی به تهیونگ که داشت میرفت توی اتاق انداخت. همین که تهیونگ رفت جانگکوک خودش رو روی صندلی انداخت و با ذوق شروع کرد.
_ هیونگ....بالاخره یونجون تهیونگ رو آپا صدا زد....فکر کنم بالاخره تهیونگ رو قبول کرده....وقتی یونجون گریه میکرد...نبودی ببینی چه اشکی می ریخت...انگار خودش زخمی شده....
جیمین سیر و پیاز رو گذاشت رو میز و شروع کرد پوست کندن.
_ تهیونگ واقعا عوض شده....اون مرد خیلی خوبی شده....خوشحالم که ما رو پیدا کردین.....
جانگکوک با انگشت هاش بازی میکرد.
_ هیونگ واقعا دوستت داره....اون کارهای احمقانه ای میکنه..دیگه....نباید ولش کنی....باید باهاش حرف بزنی تا بفهمه کارش اشتباهه.... وقتی رفتی...آپا میخواست اونو ببره پیش روانپزشک...یونگی آپا فهمیده بود قصد برگشتن نداری....ولی تهیونگ باور نمی کرد....به حرف هیچ کس گوش نداد تا بعد از دو هفته.... آلفاش دیوونه شد و آپا مجبور شد با دارو بیهوشش کنه تا بلائی سر کسی نیاره....لطفا مراقبش باش...اون شما رو خیلی دوست داره...
جیمین سرشو تکون داد و دستش رو کشید روی جای گاز تهیونگ روی گردنش.
_ میدونم.... این دفعه دیگه فرار نمیکنم...
تهیونگ با موهای نمدار وارد آشپزخونه شد و کنار جیمین نشست.
_ چه کار میکنی؟
جیمین موهای تهیونگ رو مرتب کرد.
_ میخوام توکبوکی درست کنم... با یکم نودل و سبزیجات...جانگکوک میشه یونجون رو بیدار کنی؟
جانگکوک به سمت اتاق یونجون رفت و جیمین به کارهاش سرعت داد. بعد از چند دقیقه جانگکوک و یونجون وارد از اتاق خارج شدند.
_ سلام آپا....
جیمین و تهیونگ با هم جواب دادند.
_ سلام یونجونی....
_ سلام شاهزاده.....
جیمین موبایلش رو در آورد و گوشیش رو داد به یونجون.
_ بیا یوتا گفت هر وقت اومدی خونه دوباره باهاش تمام تصویری بگیرم....
یونجون گوشی رو گذاشت روی میز و جیمین تنظیمش کرد تا صورت یونجون پیدا باشه. به محض وصل شدن تماس یونجون شروع کرد به حرف زدن با یوتا. جیمین در حالی که غذا درست میکرد گاهی میخندید و گاهی جواب یوتا رو میداد. تهیونگ و جانگکوک با تعجب به یونجون و جیمین نگاه میکردند که یونجون گوشی جیمین رو پس داد. جانگکوک نفسش رو بیرون داد.
_ شما دوتا چندتا زبون بلدین؟.... الان یه جوری ژاپنی حرف میزدین که....
یونجون خندید و به چینی جواب جانگکوک رو داد و لبخند زد. جیمین در قابلمه رو بست و نشست.
_ من از بچگی ژاپنی بلدم....وقتی می رفتم دبستان حضانتم با یه خانواده ژاپنی کره ای بود....یونجون هم ژاپنی بلده چون وقتهایی که میرفتم سر کار یوتا مراقبش بوده....انگلیسی هم که تو کانادا یاد گرفتیم....
جانگکوک با تعجب به جیمین خیره بود.
_ اون چینی هم بلده....چطوری؟.... این فسقلی فقط چهارسالشه....
جیمین موهای یونجون رو نوازش کرد.
_ وینوین رو که یادته؟.... دوست پسر یوتا....اون مال چینه...از اون یادگرفته.... یونجونا...غذا بخوریم؟
یونجون با خوشحالی تایید کرد رو به تهیونگ پرسید.
_ تهیونگ آپا میشه دست هام رو بشورم؟
تهیونگ با ذوق سرشو تکون داد. و یونجون رو بلند کرد و برد کنار سینک.
بعد از شام جانگکوک و یونجون شروع کردند به بازی و جیمین که کنار تهیونگ نشسته بود خمیازه کشید.
_ کار چی شد؟
جیمین آه کشید.
_ جور نشد....هوسوک هیونگ گفت چندتا پیشنهاد دیگه داره....اون ها رو امتحان میکنیم...
تهیونگ شونه های جیمین رو ماساژ میداد.
_ وقتی از اینجا رفتی....چهار سال پیش....خیلی اذیت شدی؟.... حتما خیلی بغل سخت گذشته....
جیمین دستشو روی زانوی تهیونگ گذاشت.
_ وقتی از اینجا رفتم هوسوک هیونگ تنها کسی بود که قبولم کرد. ما رفتیم ژاپن...من که با وجود یونجون توی شکمم نمی تونستم کاری بکنم شدم سر بار هیونگ....به خاطر جدایی از تو مدام حالم بد میشد...هیونگ خیلی مراقبم بود...بعد از به دنیا اومدن یونجون پای یوتا به زندگیم باز شد....به خاطر یونجون باید تو خونه کار میکردم...شدم معلم خصوصی بچه ی یکی از دوستهای هوسوک...کاتو...اون برادر زاده ی یوتا بود و یوتا باهاش میومد خونه ی هوسوک....بعد از چند ماه یوتا شد یکی از بهترین دوستهام...اون پیشنهاد داد مراقب یونجون باشه تا بتونم کار کنم....بعد از دوسال تو داشتی پیدام میکردی و من و هیونگ رفتیم کانادا...یوتا انقدر به یونجون وابسته شده بود که با ما اومد...اگه اون و هیونگ نبودند معلوم نبود الان کجا بودم....من سعی کردم زندگی خوبی برای یونجون بسازم...ولی من نمی تونستم به اندازه خوشحالش کنم....اون همیشه خودش رو با با بقیه ی بچه ها مقایسه میکرد و از من چیزایی میخواست که نمی تونستم براش فراهم کنم....مدام ازم می پرسید چرا ما تنها زندگی میکنیم....من....نباید فرار میکردم....تو می تونستی پدر یونجون باشی...من متاسفم تهیونگی....من...
تهیونگ که تمام مدت فقط گوش میداد جیمین رو بغل کرد.
_ چیزی نیست....الان تو پیش منی...منم تا ابد کنارت میمونم....
تهیونگ دست جیمین رو گرفت و مچشو بوسید. موهای جیمین رو نوازش کرد و بلند شد.
_ شاهزاده یونجون....وقت خوابه...
یونجون خمیازه ای کشید و دستهاش رو باز کرد تا تهیونگ بغلش کنه.
_ عمو کوکی....بعدا باهام دوباره بازی کن....من می رم پیش یونتان بخوابم.....
جانگکوک سر یونجون رو بوسید و از جاش بلند شد و کنار جیمین رو کاناپه نشست. تهیونگ با یونجون توی بغلش رفت تو اتاق.
_ باشه ...نه عزیزم...یونتان باید تو تخت خودش بمونه...نیاز نداره تو تخت تو باشه...صبح باهاش بازی کن...الان وقت خوابه...
وقتی تهیونگ برگشت توی پذیرایی جیمین تنها بود. تهیونگ دستهاش رو زیر زانوهای و کمر جیمین گرفت و بلندش کرد.
_ ته ته ...چیکار میکنی؟...
تهیونگ سرش رو توی گردن جیمین فرو برد و جیمین خندید.
_ میخوای شیطونی کنیم؟... باشه خودت خواستی...
تهیونگ در اتاق رو با پاش بست و جیمین رو روی تخت گذاشت.
صبح روز بعد جیمین با احساس گرما بیدار شد. پتو رو از روی خودش کنار زد و وارد حمام شد. به کبودی های روی بدنش دست کشید و با احساس درد ناله کرد.
_ تمام تنم رو مارک کرده.....آلفای عزیزم
جیمین از حمام خارج شد و بعد از اینکه خودش رو خشک کرد لباس زیر و یکی از تیشرت های بلند تهیونگ رو پوشید. از اتاق خارج شد و با دیدن یونجون توی بغل یه مرد غریبه تعجب کرد. یونجون به سمتش دوید.
_ آپا صبح به خیر....
جیمین یونجون رو پشت پاهاش پنهان کرد و به مرد غریبه غرید.
_ تو کی هستی؟...چطوری اومدی تو ؟
مرد غریبه از روی کاناپه بلند شد و اومد جلو دستش رو دراز کرد تا با جیمین دست بده.
_ سلام من کیم نامجون...عمو ی تهیونگم.... تو باید جیمین باشی...از آشنایی با تو خوشحالم....تهیونگ رفته دنبال جانگکوک تا همه با هم صبحانه بخوریم...یونجون خیلی پسر شیرینیه...ما داشتیم باهم با تان بازی میکردیم.
جیمین دستشو آورد جلو و با نامجون دست داد.
_ سلام...ببخشید...من...نامجون شی...من....
_ اشکالی نداره ....من .... تهیونگ منو هیونگ صدا میزنه...تو هم میتونی هیونگ صدام کنی...
نامجون نگاهش رو از گردن جیمین داد به پاهای برهنهاش. جیمین قرمز شد و بعد از معذرت خواهی کوتاهی برگشت توی اتاق تا شلوار بپوشه.
وقتی همه سر میز صبحونه نشسته بودند جانگکوک با خوشحالی از عموش سوال میکرد.
_ پس واقعا قراره بمونی؟.... تا کی؟....واقعا؟.... کجا؟
نامجون با حوصله سوالات رو جواب میداد.
_ آره....قراره تو دانشگاه ملی کار کنم....باورم نمیشه....اگه بتونم تا آخر ترم دووم بیارم باهام قرار داد میبندن....اره...فقط باید یه جا برای موندن پیدا کنم....کجا بمونم ....نمیدونم تهیونگ؟
تهیونگ دهنش رو پر کرد.
_ هم؟
_ نمیخوای پیش تو بمونم؟.
_ هیونگ...نمیتونی پیش من بمونی..گفتم که من الان خانواده ی خودم رو دارم دیگه تنها نیستم....
نامجون نگاهی به جیمین که به یونجون غذا می داد کرد و لبخند زد.
_ آره راستی ....باید برم پیش جین هیونگ....هر چند آخرین باری که تو اون خونه موندم...چیزهای خوشایندی نشنیدم....
جیمین قاشق یونجون رو پر کرد. ولی یونجون صورتش رو گرفت کنار. و به گردن تهیونگ اشاره کرد.
_ آپا گردنت چی شده؟
جیمین قاشق رو گذاشت و جانگکوک خندید تهیونگ از خجالت قرمز شد اما جیمین با خونسردی گفت.
_ من و تهیونگ آپا یه سری کار بزرگونه داشتیم...چیزی نیست...
یونجون سرشو تکون داد و بقیه با تعجب به اونا خیره شدند. نامجون پرسید.
_ کار بزرگونه؟
یونجون با سر تایید کرد.
_ بزرگتر ها بعضی وقت ها مجبورن کار بزرگونه بکنن...عمو یوتا گفته کار بزرگونه باعث میشه رو تنت گلبرگ داشته باشی.....و ممکنه چند روز طول بکشه.....ولی بچه ها باید صبر کنن تا بزرگ بشن تا بدونن کار بزرگونه چیه...
یونجون به گردن تهیونگ اشاره کرد.
_ آپا یه عالمه گلبرگ داره ... مثل عمو یوتا....اونم همیشه یه عالمه گلبرگ رو بدنش داشت...
جانگکوک زد زیر خنده و نامجون دستی تو موهاش کشید.
_ اوه مای.... چه بچه ی فهمیده ای....جیمین شی...چه شیوه ی تربیتی جالبی....واو...
_ توضیح هیت و رات خیلی سخته...این بهتره....
تهیونگ با عشق به جیمین نگاه کرد. و چشمک زد. جانگکوک نفسش رو بیرون داد.
_ جیمینی...تو واقعا روشنفکری... بچه که بودم آپا بهم گفت جای پشه است منم تا وقتی واقعیت رو بفهمم از پشه ها به شدت می ترسیدم...
تهیونگ غذاش رو تموم کرد.
_ منم همینطور تا اینکه به کامپیوتر نامجون هیونگ دسترسی پیدا کردم...و خب....
یونجون بدون توجه به بزرگترها سوسیس های توی ظرفش رو داد به یونتان. نامجون پرسید.
_ شما پسرها نمیدونین جین هیونگ کجاست؟ اون جواب پیام هام رو نمیده....
تهیونگ و جانگکوک سرشون رو تکون دادند و جیمین جواب داد
_ آپاها آخر هفته خونه میمونند....میتونیم بریم پیش اونا....
نامجون با سر تائید کرد.
_ خوبه بریم....دلم برای هیونگ ها خیلی تنگ شده ...
یونجون که حرف های باباش رو شنیده بود، دست جیمین رو گرفت و دهنش رو باز کرد.
_ آپا...آااا..... به من برنج بده.....آااا
جیمین موهای یونجون رو نوازش کرد و با قاشق به یونجون برنج داد.
_ آفرین عزیزم دلم....خوب بخور...خودت هم که میتونی بخوری...
یونجون لبخند زد و رو به تهیونگ پرسید.
_ آپا....بریم خونه بابابزرگ؟
تهیونگ از جاش بلند شد و کاسه ش رو گذاشت تو ظرفشویی.
_ باشه .... صبحونه خوردی میریم....
یونجون دوباره دست جیمین رو گرفت.
_ آپا....زودباش...بهم صبحونه بده لطفا....
جیمین قاشق یونجون رو پر کرد و به سمت دهن پسرش برد
_ عزیزم به جای اینکه به یونتان غذا بدی...صبحونه میخوردی....اروم....وای آروم...تهیونگا یکم آب بده...
بعد از صبحونه همگی به خونه ی یونگی و جین رفتند. با باز شدن در یونجون از آغوش تهیونگ بیرون اومد و سوکجین بغلش کرد.
_ سلام بابابزرگ جین...
سوکجین گونه ی یونجون رو بوسید.
_ سلام عزیزم ... خوبی؟... صبحونه خوردی؟....
سوکجین با دیدن نامجون لبخند بزرگی زد.
_ نامجونا....تو اینجا چه کار میکنی؟
جانگکوک یونجون رو از پدرش گرفت و سوکجین نامجون رو بغل کرد.
وقتی همه اومدن داخل خونه روی کاناپه نشستند و یونجون رفت تا دنبال یونگی بگرده. بعد از چند لحظه یونگی با موهای خیس و یونجون و سگش توی بغلش وارد پذیرایی شد و یونتان رو گذاشت زمین.
_یونجونا با یونتان برین تو حیاط..مراقب تاب باش...از درخت هم نرو بالا....آفرین...
یونگی کنار نامجون و جین نشست و نامجون رو بغل کرد. مچ دستش رو روی گردن نامجون کشید و موهای نامجون رو مرتب کرد.
_ خوب شد برگشتی....چند روزه مدام نگرانت میشدم...گفته بودم دیگه نرو آمریکا
نامجون لبخند زد.
_ اومدم بمونم...از دانشگاه سئول پیشنهاد کار گرفتم....باید یه جا برای موندن پیدا کنم هیونگ ..نگران نباش
سوکجین دست یونگی رو توی دست خودش قفل کرد و گونه ی یونگی رو بوسید. یونگی گردنش رو خم کرد و اجازه داد سوکجین عطر هاشون رو قاطی کنه. رو به نامجون گفت.
_ میتونی واحد روبه رویی جانگکوک رو بگیری...طبقه ی پایین خونه ی تهیونگ و جیمینه ..فکر کنم تازگی ها خالی شده...اگه دوست نداری اینجا بمون...
نامجون نگاهی به جانگکوک انداخت.
_ خونه ی تهیونگ خیلی بزرگه....
جانگکوک محکم زد روی رون پای تهیونگ.
_ خونه ی اینا پنت هاوسه....واحد های پایین تقریبا نصف خونه ی اینهاست....اینها تو قصر زندگی میکنن...
تهیونگ رون پاش رو مالید و خواست به جانگکوک حمله کنه که جانگکوک پشت جیمین پناه گرفت.
_ بچه ی پررو....من هیونگتم ......جیمینی...ببین چیکار میکنه...
جیمین دست تهیونگ رو نوازش کرد.
_ راست میگه....خونه ی ما خیلی بزرگه...جانگکوکا سر به سرش نذار
تهیونگ موهای جیمین رو از تو صورتش کنار زد.
_ میخوای از اونجا بریم؟
جیمین و جانگکوک با هم دیگه جواب دادند.
_ نه...
جیمین نگاهی به جانگکوک کرد و براش پشت چشم نازک کرد.
_ هیونگ ببخشید...غلط کردم....خونه تون خیلی خوبه.....دلم نمیخواد از من دور باشین....پیش من باید بمونین
جیمین موهای جانگکوک رو بهم ریخت.
_ ای خدا....دور و برم پر از آلفاست....چه وضعیه؟ همه م حسودن
تهیونگ با حالت عصبی به جیمین خیره شد.
_ دور و برت پر از....کی؟... فکر کنم فقط من حق دارم حسود باشم...
جیمین از روی مبل بلند شد و وارد آشپزخونه شد. تهیونگ دنبالش راه افتاد.
_ الان که فکر میکنم همه دوستام آلفا هستن. جانگکوک...هوسوک هیونگ...یوتا...جه این نونا...
تهیونگ آه کشید.
_ یعنی که چی؟...همه الفان؟..وای خدا.ولی...یوتا آلفاست؟... اون که بوی هلو و انبه میده...
جیمین با گیجی سرش رو تکون داد.
_ نه ...وینوین بوی هلو و انبه میده...یوتا...اون بوی...
تهیونگ دستش رو توی موهای جیمین فرو برد و جیمین رو وحشیانه بوسید. بعد از چندتا بوسه و ناله ی جیمین ازش جدا شد. مردمک های چشمهاش گشاد شده بود و چشمهاش رنگ زرشکی به خودشون گرفته بودند. جیمین عصبانی شد.
_ چیه....چرا اینطوری میکنی؟...
_ تو امگای منی....جفت من....هیچ آلفای دیگه ای....هیچ کس دیگه ای حق نداره نسبت به تو احساس مالکیت کنه....من...
جیمین با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد ولی با دیدن چهره ی غمزده ی جفتش آه کشید و گونه ی تهیونگ رو نوازش کرد.
_ ولی من .... این تقصیر من نیست...یوتا مثل بقیه نیست...اون خیلی حساسه...اون مراقبم بود....نباید راجع به اون فکر بدی بکنی....
تهیونگ صورتش رو به دست جیمین تکیه داد.
_ حق با تو....برای منم همینطوره...هیچ کس حق نداره نسبت به من احساس مالکیت کنه...من فقط متعلق به تو هستم...ببخشید...درست میگی تقصیر تو نیست...
تهیونگ زیر فک جیمین رو بوسید و گاز گرفت تا کبود شه. با صدای یونگی از جیمین جدا شد.
_ کیم تهیونگ....فکر نمیکنی اینجا جای مناسبی برای اینکار ها نیست..... آپا میخواد با نامجون بره خرید...دنبالشون برو...
تهیونگ پیشونی جیمین رو بوسید و رفت تا به همراه پدرش بره خرید. یونگی دست جیمین رو گرفت و اونو برو سمت اتاق خودش.
_ جانگکوکا....مراقب یونجون باش....
جیمین با وارد شدن به اتاق یونگی نفس عمیقی کشید. بر خلاف انتظارش اتاق بوی سیب یونگی رو نمی داد. تمام اتاق با عطر چای سبز سوکجین احاطه شده بود. جیمین بینیش رو چین داد. یونگی اشاره کرد تا روی مبل بشینه.
_ همینطور که میبینی....آلفاهای این خانواده خیلی به نشون دادن قدرت علاقه دارن....دوست دارن همه ی دنیا بدونن که یه چیزی مال اونهاست و اونا مالک و صاحبش هستن....اکثر امگاها این رو یه ویژگی عالی میدونن و باهاش هیچ مشکلی ندارن....ولی فکر میکنم تو مثل بقیه امگاها نباشی....
جیمین سرشو تکون داد و آه کشید. یونگی یه پوشه ی مدارک از روی میز تحریر برداشت و داد به جیمین.
_ اینا مدارک لازم برای شروع کار جدیدته....تهیونگ گفته بود که دنبال کار میگردی و خب آلفای من تو رو مسئولیت خودش میدونه...این....یه باشگاه ورزشیه....قبلا هنرهای رزمی یاد میداده....ولی صاحبش دو سال پیش چند طبقه ی دیگه بهش اضافه کرده و الان یه استودیو رقص و تئاتر خیلی قشنگه...سوکجین سرمایه گذار این پروژه بود.... صاحبش الان داره می ره استرالیا....نصف ساختمون مال سوکجینه....بقیه اش رو باید خرید...ولی تو و دوستت میتونین اینجا کار کنین....و خب بقیه ی ساختمون رو بخرید....
جیمین به عکس و ها و مدارک نگاه کرد.
_ این....حتما خیلی گرونه....توی مرکز شهره....جین آپا صاحب اینجاست؟...
یونگی با خونسردی گفت.
_ جین صاحب نصف اینجاست ....بقیه اش مال چند نفر دیگه است...جای معروفیه....میتونین خیلی پیشرفت کنین...میتونی از پولی که تهیونگ هرسال برات پس انداز میکنه استفاده کنی....
جیمین چند بار پلک زد و با چشمهای گرد پرسید.
_ پولی که تهیونگ هرسال برام پس انداز میکنه؟....من...
_ آره اون هر سال اینکار رو میکنه...سود برند لباس خودشه......میتونی از اون پول استفاده کنی....
یونگی جیمین رو به پذیرایی برد و جیمین مدارک رو توی کیف تهیونگ که توی پذیرایی بود جا داد .
_ خیلی ممنون آپا...من راجع بهش با هوسوک هیونگ صحبت میکنم....
یونجون در حالی که جانگکوک دنبالش کرده بود وارد خونه شد و در حیاط رو بست. دوید و خودش رو به جیمین رسوند و پرید تا جیمین بغلش کنه.
_ آپا....آپا....عمو کوکی میخواد خیسم کنه....
جانگکوک در حیاط رو باز کرد و وارد خونه شد. جیمین نگاهی به لباس های جانگکوک انداخت و پرسید.
_ یونجونی ....تو عمو رو خیس کردی؟
یونجون سرشو تکون داد.
_ نه آپا....عمو کوکی داشت دنبال من میومد افتاد تو استخر....من کاری نکردم....بعد...بعد گفت که میخواد خیسم کنه....منم فرار کردم....
جانگکوک خواست بره سمت جیمین که با جیغ یونگی ایستاد.
_ جانگکوکا....داری چیکار میکنی؟... یه قدم دیگه بیای توی خونه وای به حالت....
یونگی حوله ی کنار در حیاط رو برداشت و شروع کرد به خشک کردن موهای جانگکوک.
_ آپا....ولم کن....بچه نیستم که....آپا.....داشتیم بازی میکردیم...
یونگی پیرهن جانگکوک رو در آورد.
_ شلوارت رو هم در بیار.....بچه نیستی و این وضعته....بیا برو تو حمام....برو....ای خدا....بیست و سه سالته....
جانگکوک رفت داخل حمام و جیمین با یونجون توی بغلش وارد اتاق جانگکوک شد.
_ بیا....برای عمو کوکی لباس ببریم....
جیمین یه شلوارک و تیشرت انتخاب کرد و از اتاق خارج شد.
_ جانگکوکا...برات....وای خدا....
جیمین دستشو گذاشت روی قلبش.
_ کیم تهیونگ....ترسیدم....
تهیونگ یونجون رو از جیمین گرفت و بوسه ای روی لبهای جیمین زد.
_ برات کیک بستنی خریدم....
جیمین در جواب تهیونگ لبخند زد و رفت تا لباس های جانگکوک رو بده بهش.
بعد از نهار همه با هم رفتند شهر بازی و یونجون تا میتونست بازی کرد و دوید. نزدیکای غروب یونجون که خسته شده بود سرش رو روی شونه ی جانگکوک گذاشته بود و چشمهاش بسته بود. وقتی به پارکینگ رسیدند یونجون چشمهاشو باز کرد و دستهاش رو دراز کرد تا تهیونگ بغلش کنه. تهیونگ خواست تا یونجون رو توی صندلی بزاره که یونجون نق زد.
_ نه آپا....میخوام همینجا بمونم....نریم خونه....
جیمین سعی کرد یونجون رو آروم کنه ولی یونجون مدام نق میزد.
_ نه....آپا میخوام تو بغل تهیونگ آپا بمونم.....صندلی نه...
تهیونگ دستهاش رو دور کمر یونجون گرفت و سوئیچ ماشینش رو داد به جانگکوک.
_ بیا....ما تاکسی میگیریم....
تهیونگ و جیمین بعد از خداحافظی با بقیه به سمت خیابون راه افتادند. بعد از چند دقیقه سوار تاکسی شدند و یونجون که دیگه واقعا خوابش گرفته بود رفت تو بغل جیمین تا بخوابه. سرش رو از شونه ی جیمین بلند کرد و خیلی جدی به جیمین نگاه کرد.
_ آپا.....دیگه تهیونگ آپا رو گم نکن....اون خیلی خوبه....
جیمین موهای یونجون رو از تو صورتش کنار زد.
_ اوه....واقعا؟
یونجون با سر تایید کرد.
_ اوهوم ... خیلی خوبه که اونو پیدا کردی....قول بده همیشه اینجا بمونیم....
جیمین انگشت کوچیکش رو آورد بالا و با انگشت یونجون قفل کرد.
_ قول میدم....
تهیونگ دستهای بهم پیچیده ی همسر و پسرش رو تو دست خودش گرفت و موهای هردوشون رو بوسید.
_ ما واقعا خوشبخت ترین خانواده کل دنیاییم.....Here we are
I felt very depressed so I thought I'll update this story soonerLove
May Xx
YOU ARE READING
borahae
Fanfictionجیمین بعد از اینکه میفهمه دوست پسر آلفاش داره بهش خیانت میکنه با اولین آلفایی که باهاش مهربونه هم خواب میشه و ماجراهای بعدش زندگیش رو عوض میکنه.