3

1.8K 317 10
                                    

تهیونگ و جانگکوک بالا ی سر جیمین ایستاده بودند و  داشتند پچ پچ میکردند.
_ باید بیدارش کنیم...
جانگکوک غر زد.
_ لازم نکرده....من بغلش میکنم...
تهیونگ تایید کرد و جانگکوک آه کشید.
_ هیونگ مطمئن باشم آلفایی؟ ... الان نباید عصبانی بشی بگی...اون امگای منه خودم میارمش؟
تهیونگ زد تو سر جانگکوک.
_ من که عاشق اون نیستم...پس نه......
جانگکوک موهای جیمین رو صاف کرد و دستش رو انداخت زیر زانوهای جیمین و کمرش تا بلندش کنه.
_ هنوز نه...ولی میشی...اون بهترین امگایی که میشناسمه...قطعا عاشقش میشی.
جیمین سرشو به سینه ی جانگکوک تکیه داد. و زیر لب یه چیزی زمزمه کرد.
_ کیم..چی..
جانگکوک لبخند زد.
_ فکر کنم گشنه ‌باشه...
تهیونگ به یاد کیک بستنی و کیمچی جیمین افتاد و اخم کرد.
_فکر نکنم
جانگکوک جیمین رو برد توی پارکینگ و تهیونگ در عقب ماشین رو باز کرد و جانگکوک جیمین رو داخل ماشین گذاشت و کنارش نشست و دوباره سر جیمین رو گذاشت رو نشونه ی خودش. تهیونگ پشت فرمون نشست و به سمت خونه راه افتاد .
وقتی به خونه رسیدند. جانگکوک جیمین رو دوباره بغل کرد و به اتاق خودش برد. جیمین رو روی تخت گذاشت و کفش هاشو در آورد. از اتاق رفت بیرون و وارد آشپزخونه شد.
یونگی پشت میز نشسته بود و به سوکجین که آشپزی میکرد نگاه میکرد. جانگکوک پشت میز نشست.
_ جانگکوکا...تو از خانواده ی جیمین شماره نداری؟
جانگکوک سرشو تکون داد.
_ هیونگ فقط یه خاله داره .... سو... مینسو...فکر کنم اسمش اینه...بوسان زندگی میکنه
_ مامان باباش چطور؟
_ وقتی هیونگ پنج سالش بوده تو آتیش سوزی خونشون از بین رفتند.
سوکجین در قابلمه رو بست و کنار جانگکوک رو به روی یونگی نشست.
_ این بچه چقدر سختی کشیده.
_ آره ولی جین..فکر نمیکنی برای ازدواج تهیونگ زوده؟
سوکجین سرشو تکون داد.
_ نه ..من از اون دوسال کوچیکتر بودم و با تو ازدواج کردم. اون الان بیست و یک سالشه......
جانگکوک آه کشید.
_آپا ...اون بیست و دو سال پیش بوده....مردم الان تا قبل از بیست و پنج سالگی ازدواج نمیکنن چه برسه بخوان بچه دار بشن.... باید سن ذهنی هیونگ رو در نظر بگیری.
تهیونگ وارد آشپزخونه شد و غر زد.
_ آپا ....حالم بده...انگار دارم میمیرم...بهم غذا بده...
یونگی لبخند تلخی زد.
_ این بچه چجوری میخواد پدر بشه؟
تهیونگ کنار یونگی نشست و سوکجین یه ظرف سالاد میوه گذاشت جلوش.
تهیونگ رو به جانگکوک پرسید.
_ خانواده ی جیمین میان اینجا؟
جانگکوک اخم کرد.
_ فکر نکنم....خاله سو...ماهی یه بار از بوسان میاد و برای من و هیونگ ماهی تازه میاره...ولی من شمارش رو ندارم...تازه اون سنش زیاده...فکر نکنم بتونه بلائی سرت بیاره...
تهیونگ چشمهاشو چرخوند.
_ چرا باید بلا سرم بیاره؟
سوکجین چشم غره ای به تهیونگ رفت.
_ چرا نیاره؟  تو زدی خواهر زاده ی عزیزش رو حامله کردی....
تهیونگ عصبانی شد.
_ چرا اینطوری میکنید؟... به زور که باهاش نبودم...خودش خواست...تازه دارم لطف میکنم باهاش ازدواج می‌کنم. با یه امگای...
جانگکوک دستش رو کوبید رو میز.
_ واقعا که...خاله سو شاید کاریت نداشته باشه...ولی هیونگ اگه بلایی سر جیمین بیاری ...من ولت نمیکنم...
یونگی دست جانگکوک رو گرفت و اونو به گردنش مالید تا جانگکوک رو آروم کنه.
_هیس...آروم باش جانگکوک.... تهیونگ...میدونم جیمین خودش میخواسته ولی توهم به اندازه اون مقصری...اون بچه ی تورو بارداره و تو .... فکر میکنم تو آلفای خیلی خوبی هستی ..یه آلفای خوب می ذاره امگا بهش تکیه کنه...نه اینکه ادعای برتری بکنه....
تهیونگ سرشو انداخت پایین. جانگکوک نفسش رو بیرون داد و موهاش رو بهم ریخت.
_ آپا....میخوای هیونگ با جیمین ازدواج کنن و مراسم بگیریم؟
سوکجین به غذا سر زد.
_البته...مگر اینکه خودشون مخالف باشن...
جانگکوک بلند شد و ایستاد.
_ من می رم به هیونگ سر بزنم.
خواست بره که یونگی متوقفش  کرد.
_ تهیونگ...تو برو....
تهیونگ قاشقش رو انداخت تو ظرف میوه و رفت تو اتاق برادرش.
جیمین هنوز خواب بود ولی تو خواب ناله میکرد. تهیونگ رفت کنارش و صورت جیمین رو لمس کرد. صورت جیمین سرد بود تهیونگ دستهای جیمین رو گرفت و اونا هم سرد بودند. تهیونگ دوید بیرون و یونگی رو آورد تو اتاق.
_ آپا...اون خیلی سرده...
یونگی دست‌ها ی جیمین رو لمس کرد. جیمین واقعا سرد بود.
_ ته...برو کیفم بیار...
تهیونگ سریع رفت دنبال کیف و وقتی برگشت جانگکوک همراهش بود.
_ چی شده؟
یونگی تب سنج رو گذاشت تو گوش جیمین بعد از چند ثانیه چکش کرد.
_ دمای بدنش چند درجه از حد معمولی کمتره...
جانگکوک جواب داد.
_ احتمالا ترسیده....هر وقت خواب بد می بینه یخ میکنه... بذار بغلش کنم....
با نگاه یونگی حرفش و عوض کرد.
_ هیونگ...بغلش کن...حالش خوب میشه .
تهیونگ لحاف رو کنار زد و دستهاش رو دور جیمین حلقه کرد و جیمین رو از پشت بغل کرد.
یونگی موهای تهیونگ رو بوسید و جانگکوک رو از اتاق بیرون برد.
_ هروقت بیدار شد بیا بیرون باید غذا بخورید.
تهیونگ عطر جیمین رو نفس کشید. خوشحال بود که جیمین انقدر بوی خوبی میده. گرگش واقعا عطر جیمین رو دوست داشت.  دست جیمین رو گرفت و بوسه آرومی روی انگشتش کاشت. جیمین تو جاش چرخید و صورتش رو تو لباس بافتنی سفید تهیونگ فرو برد. دستش رو انداخت دور کمر تهیونگ و یه نفس عمیق کشید. تهیونگ به صورت جیمین خیره شده بود. جیمین واقعا زیبا بود. دستشو کشید روی گونه های جیمین.  چه پوست لطیفی داشت. دستشو گذاشت روی کمر جیمین و پیشونیش رو بوسید.
_ خوب بخوابی....
*****
نزدیک های غروب سوکجین اومد به اتاق جانگکوک تا جیمین و تهیونگ رو بیدار کنه. وقتی وارد اتاق شد با تهیونگ که به جیمین نگاه میکرد و موهای جیمین رو از پیشونیش کنار میزد مواجه شد. با سرفه ی سوکجین تهیونگ به پدرش نگاه کرد و جیمین رو هل داد عقب. جیمین از خواب پرید و داشت میافتاد که تهیونگ کمرش گرفت.
_ خوب شد..بیدار شدی..بلند شو...باید غذا بخوریم....
سوکجین تایید کرد.
_آره...جیمین عزیزم سوپ جوانه لوبیا دوست داری؟
جیمین تو جاش نشست و از تهیونگ فاصله گرفت.
_ لازم نیست... دیگه باید برم خونه...کوکی کجاست؟
سوکجین به جیمین کمک کرد بلند بشه.
_ نمیتونم اجازه بدم بری...بیا باید غذا بخوری...
سوکجین جیمین رو از اتاق بیرون برد. جیمین با دیدن جانگکوک و  یونگی لبخند شرمنده ای زد. جانگکوک رفت تو اتاق تهیونگ و با یه لباس بافتنی صورتی برگشت. کت جیمین رو در آورد و کمکش کرد روی پیرهنش لباس رو بپوشه.
_ هنوز سردته؟
جیمین تشکر کرد.
_ نه...نمیشه بریم خونه؟
جانگکوک به سمت آشپزخونه هلش داد.
_ باید غذا بخوری....
سوکجین سر میز نشست و یونگی نشست طرف راستش، رو به روی یونگی تهیونگ نشست طرف چپ سوکجین  و جانگکوک نشست کنار یونگی. جیمین نگاهی به جانگکوک انداخت و رفت کنار تهیونگ نشست. به میز پر از غذا نگاه کرد و یونگی ظرف کیمچی رو گذاشت جلوش.
_ خوب بخور جیمینا...
جیمین تشکر کرد و غذاش رو شروع کرد. تهیونگ به جیمین نگاه میکرد. لباسش توی تن جیمین باعث میشد حس عجیبی داشته باشه.  بعد از غذا جانگکوک و تهیونگ ظرف هارو جمع کردند و جیمین با سوکجین به اتاق کار سوکجین رفت.
تو اتاق کار جیمین با خاله اش تماس گرفت و ازش خواست تا فردا به سئول بیاد.
_ باید تا روز عروسی اینجا بمونی...بعد از اون برای تو و تهیونگ خونه میگیریم..
جیمین اعتراض کرد.
_ سوکجین شی...این طوری که نمیشه...من خودم خونه دارم...با جانگکوک...
_ خونه ی تو و جانگکوک خیلی کوچیکه...تازه اجاره اس...
جیمین سرشو پایین انداخت.
_ ولی من نمیخوام تو خونه ای که شما پولشو میدین زندگی کنم...این واقعا بده...
یونگی وارد اتاق شد و کنار جیمین رو کاناپه نشست.
_ تو با ازدواج با تهیونگ میشی خانواده....و خانواده می تونن برات خونه بگیرن...تازه تو داری بهترین هدیه رو میدی به ما و پسرمون. خونه که چیزی نیست.
جیمین اشک تو چشمهاش جمع شده بود.
_ من....من نمیدونم...
یونگی دستهای جیمین رو گرفت و آرومش کرد.
_ جیمین قول میدم خانواده خوبی برات باشیم....لطفا بهم اعتماد کن...باشه؟
جیمین به دستهاش تو دست یونگی نگاه کرد.
_ باشه...
سوکجین با خوشحالی به سمت میزش رفت و کامپیوتر رو روشن کرد.
_ کلی کار داریم....باید هتل رزرو کنم....کلی آدم دعوت کنم.
جانگکوک اومد دنبال جیمین و اونو با خودش به پذیرایی برد.
********
فردای اونروز خاله مینسو اومد به خونه ی خانواده کیم. راضی کردن خاله چند ساعت زمان برد به همراه قول سوکجین به اینکه خانواده کیم از جیمین مثل پسرهای خودش  مراقبت کنه. و بعد خاله رفت و به جیمین قول داد روز عروسی بر میگرده.
شب بود و تهیونگ تو اتاقش پشت میز نشسته بود و داشت لباس روز ازدواجش رو طراحی میکرد که جانگکوک اومد تو اتاق.
_ هیونگ...بیا بازی کنیم....یه بازی جدید گرفتم....
تهیونگ گردنش رو تکون داد و به خودش کش و قوس داد.
_ نمیشه کار دارم....خودت بازی کن...
_ چیکار داری؟؟؟؟.....بیا دیگه...
تهیونگ آه کشید.
_دارم کت شلوار طراحی میکنم... باید فردا بدم دوختن رو شروع کنن...
جانگکوک به طرح توی آیپد تهیونگ نگاه کرد.
_ چقدر قشنگه....هیونگ...پس جیمین هیونگ چی؟
تهیونگ به کارش ادامه داد. جانگکوک که جوابی نگرفت از اتاق رفت بیرون. تهیونگ به لباس خودش نگاه کرد اصلا به جیمین فکر نکرده بود.
چند روز بعد، وقتی که فقط یه روز به مراسم ازدواج مونده بود، لباس مراسم رسید. تهیونگ دور از چشم بقیه جیمین رو برد تو اتاقش و فرستادش تو حمام .
_ اینارو بپوش ...باید اندازه هاشو درست کنم...
جیمین با تعجب به کت شلوار تو دستش نگاه میکرد. کت شلوار رو بررسی کرد و اونو پوشید. در حمام رو باز کرد و اومد بیرون ، تهیونگ در حالی که فقط شلوار پوشیده بود به جیمین نگاه میکرد. نا خود آگاه دهنش رو باز کرد.
_ اوه....تو واقعا زیبایی...
جیمین که گونه هاش به خاطر بالاتنه ی  برهنه تهیونگ  صورتی شده بود، حس کرد صورتش داره آتیش میگیره.
_ شلوار تو هم قشنگه ....
تهیونگ نگاهی به خودش کرد و پشتش رو کرد به جیمین سریع پیرهنش رو پوشید و اومد سمت جیمین.
_ چیزی اذیت نمیکنه؟؟...جایی تنگ یا گشاد نیست؟
جیمین سرشو به علامت نه تکون داد.
_ خب فکر کنم یکم دیره ولی نظرت چیه؟ دوسش داری؟
جیمین با خجالت سرشو پایین انداخت.
_اوهوم...خیلی قشنگه....ولی انگار خیلی گرونه...واقعا ممنون ...لازم نبود انقدر پول...
تهیونگ حرف هاش رو برید.
_ خودم طراحیش کردم...فقط همین یکی ازش وجود داره.
جیمین نفس عمیقی کشید و خواست لباس رو در بیاره که تهیونگ جلوش رو گرفت. 
_ امم...من...نمیدونم چی بگم.....ته...این..
تهیونگ دستشو گذاشت روی گودی کمر جیمین.
_ میتونی ازم تشکر کنی...آخه میدو..
با بوسه ی جیمین گوشه ی لبش ساکت شد.
_ ممنونم ته...این خیلی برام ارزشمنده.. میشه نشون کوکی بدم؟
تهیونگ که حس خیلی خوبی داشت با سر جواب داد.
جیمین از اتاق رفت بیرون.
****
بالاخره روز عروسی رسید.
تهیونگ کت شلوار خودشو پوشید و موهای قهوه‌ای رنگش رو شونه زد. پاپیون یقه اش رو هم درست کرد. باید تا چند دقیقه ی دیگه راه میافتاد در اتاقش رو باز کرد و با جیمین پشت در روبه رو شد.
به موهای جیمین که الان بلوند خیلی روشنی شده بودند نگاه کرد.
جیمین  وارد اتاق شد و به یقه اش اشاره کرد.
_ نمیتونم گره ی قشنگ بزنم...میشه
برعکس لباس تهیونگ که یقه ی ایستاده داشت، یقه ی لباس جیمین دو تا نوار بلند داشت که باید دور گردنش می پیچید و اونو پاپیون می‌کرد. تهیونگ به گردن و ترقوه ی  جیمین نگاه کرد. دستش رو جلو برو و دوطرف یقه ی لباس جیمین رو گرفت ولی به جای اینکه گره بزنه اون رو از هم بازتر کرد و لبهاش رو به گردن جیمین رسوند و روی گردنش بوسه زد. تمام بدن جیمین لرزید و جیمین آه آرومی کشید و گردنش رو به نمایش گذاشت. تهیونگ که عطر جیمین از این فاصله داشت دیوونه اش میکرد زبونش رو روی ترقوه ی جیمین کشید و روی گردن جیمین متوقف شد. گردن جیمین رو گاز گرفت و محکم مکید. صورتش و به غده ی عطر تن جیمین کشید و با حس بوی قهوه خودش و وانیل توت فرنگی جیمین کنار هم از رضایت آه کشید.
بعد از چند لحظه از جیمین  جدا شد و یقه ی جیمین رو بست. مارک روی گردن جیمین پیدا نبود ولی عطر تن جیمین که نشون میداد با عطر تن تهیونگ مخلوط شده احساس خیلی خوبی به تهیونگ میداد. تهیونگ دست جیمین رو گرفت و اونو سمت در برد.
_ بیا....باید بریم.... قراره تو بشی امگای من....
جیمین  و تهیونگ با هم به هتل رسیدند. تمام اقوام تهیونگ و دوستان جیمین و جانگکوک اومده بودند. جیمین و تهیونگ رو به روی هم ایستادند و به همدیگه قول دادند که تا ابد کنار هم بمونند. جیمین توی دلش آرزو کرد که کاش تهیونگ واقعا تا ابد کنارش باشه و مراقب اون و بچه‌اش باشه.
جیمین به چشمهای تهیونگ نگاه میکرد که تهیونگ اومد جلو و کمرش رو گرفت و آروم اونو بوسید.

اینم از قسمت بعدی... امیدوارم دوسش داشته باشید...
بوراهه
May
보라해

borahaeWhere stories live. Discover now