7

1.6K 330 20
                                    

سلام
این دفعه زودتر اومدم چون ده تا ستاره گرفتم.
دفعه ی بعد هم مثل قبل
هروقت این قسمت ۱۵ تا ستاره گرفت قسمت بعدی رو می زارم.
اگر کامنت و استقبال خوبی ببینم زودتر می زارم
مرسی عشق ها
اینم قسمت ۷
خیلی شاد نیست این قسمت.
*******
جیمین  بعد از چند ماه قرار گذاشته بود تا دوستش هوسوک رو ببینه. خواست از تهیونگ اجازه بگیره که یادش آومد تهیونگ گفته تا دیر وقت نمیاد. آماده شد و تاکسی خبر کرد. با هوسوک تو رستوران eatjinقرار داشت بعد از اینکه به رستوران رسید پشت میز نشست و منتظر هوسوک شد. بعد از چند دقیقه هوسوک اومد.
_ سلام جیمین....وای چقدر ...
جیمین لبش رو آویزون کرد.
_ چاق شدم؟
هوسوک سرشو تکون داد.
_ نه نه ...موهات خیلی ... کیوت شدی...انگار یه امگای لوس و ننری....
جیمین خندید.
_ تقصیر خانواده همسرمه اونا یه جوری باهام رفتار میکنن انگار که ملکه ام...
هوسوک لبخند زد.
_ خوبه...لیاقتش رو داری....ملکه...خب چه خبر...
جیمین شونه هاش رو بالاانداخت.
_هیونگ تو چه خبر؟ انقدر خارج از کشور بودی که نمی تونستم بهت سر بزنم.
هوسوک دست جیمین رو گرفت تو دستش
_من دارم با نونا و دوست پسرش می رم ژاپن....بالاخره قراره به آرزوم برسم و طراح رقص بشم....از اونجایی که من و تو از بچگی باهم بزرگ شدیم...میخواستم با هم بریم ولی خب...
جیمین دست هوسوک رو فشار داد.
_ برات خیلی خوشحالم...
_ منم خوشحالم...دوست پسر نونا ، هیرو اهل ژاپنه.  اون برام کار پیدا کرده...یه کمپانی اونجاست که به چندتا طراح رقص نیاز دارن. وقتی فهمید میتونیم ژاپنی حرف بزنیم گفت که میتونه هردوی ما رو با خودش ببره.
جیمین لبخند زد.
_ اگه میتونستم باهات بیام...خیلی خوب میشد.
هوسوک تایید کرد.
_ تو مثل برادرمی...دلم نمیخواد از تو جدا شم....تو کسی هستی که همیشه میخوام کنارم باشی....
هوسوک و جیمین باهم کلی حرف زدند و بعد از اینکه شام خوردند از رستوران خارج شدند تا یکم قدم بزنن. جیمین دست هوسوک رو گرفته بود داشت براش از چیزهایی که مدام هوسش میشد میگفت که عطر تهیونگ رو اطرافش حس کرد. دور و برش رو نگاه کرد و تهیونگ رو تو مغازه ی کفش فروشی اونطرف خیابون دید. اما تهیونگ تنها نبود.  سام  هم همراه اون بود داشت یه جفت کفش رو نشون تهیونگ میداد. جیمین احساس بدی داشت. تهیونگ دوباره بهش دروغ گفته بود. جیمین نگاهی به هوسوک انداخت و به راهش ادامه داد. هوسوک دست جیمین رو رها کرد و پیشونی جیمین رو لمس کرد.
_ جیمین...سردته؟
جیمین سرشو به علامت بله تکون داد.
_ بیا....باید تاکسی بگیریم بریم .... الان هوا خیلی گرمه...چرا داری یخ میکنی؟
جیمین سرشو تکون داد.
_ چیزی نیست به خاطر بارداری هورمون هام ....
هوسوک تاکسی گرفت تا جیمین رو ببره خونه. وقتی جیمین رسید خونه بدون اینکه منتظر تهیونگ بمونه بعد از کمی کیمچی خوردن رفت توی تخت خواب. صبح وقتی بیدار شد متوجه شد که هیچی لباس تنش نیست. یه تیشرت که تا زانوهاش میرسید از  توی کمد تهیونگ برداشت و پوشید. تهیونگ توی پذیرای نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد. با دیدن جیمین روی مبل کنارش ضربه زد تا جیمین پیشش بشینه...
_ صبح بخیر عشقم...دیشب دوباره حالت بد شده بود...مجبور شدم لباسهات رو در بیارم...ببخشید
جیمین کنار تهیونگ نشست و تهیونگ صورتش رو تو دستهاش  گرفت و بوسه ی تشنه ای روی لبهاش گذاشت. جیمین لپتاپ رو از روی پاهای تهیونگ برداشت و روی میز گذاشت خودش روی پاهای تهیونگ نشست و شروع کرد به بوسیدن تهیونگ. تهیونگ دستش رو دور کمر جیمین پیچید.
_ یه نفر دلش برای آلفا تنگ  شده...
جیمین ناله کرد و سعی کرد لباس خواب تهیونگ رو باز کنه. تهیونگ دکمه های لباسش رو باز کرد و جیمین گونه‌‌ش رو  به گردن تهیونگ مالید و عطر تنش رو با عطر قهوه ی تهیونگ مخلوط کرد. بعد از بوجود آوردن چندتا مارک دیگه با لب و دندون از تهیونگ جدا شد .
_ دیشب کجا بودی؟
تهیونگ موهای جیمین رو از تو پیشونیش کنار زد. نگاهش از جیمین گرفت و جواب داد
_ داشتم توی دفتر با خانم هان کار میکردم...
جیمین هومی گفت و سرشو روی سینه تهیونگ تکیه داد.
_ جیمینی...میدونی که عاشقتم....مگه نه؟
جیمین با سر تایید کرد و نفس عمیقی کشید. جیمین به این فکر کرد که نکنه اینم دروغ باشه. امگای جیمین غمگین  بود و تهیونگ نمی دونست چرا آلفاش بیقرار شده.
_ یکم دیگه صبر کن...من و تو جفت همدیگه میشیم.
****
جیمین با صدای در آسانسور چشمهاشو باز کرد. روی کاناپه خوابش برده بود. با دیدن تهیونگ جلوی در خمیازه کشید.
_ ساعت چنده؟
تهیونگ از جاش تکون نمیخورد.
_ دوازده و نیم....فکر کردم تا الان دیگه خوابیدی...
جیمین به سمت تهیونگ رفت ولی وسط راه متوقف شد و دستش رو گرفت جلوی صورتش تا بینی شو بپوشونه.
_ جیمینی...اینطوری که فکر میکنی نیست.
جیمین اه کشید. داشت عصبانی میشد.
_ پس چطوریه؟... تو نصفه شب اومدی خونه و تمام تنت بوی اون آلفا رو میده.....اون آلفا...که
جیمین تو ذهنش جمله‌ش رو کامل کرد.
/آلفایی که میخواد تو رو ازم بگیره./
تهیونگ به سمت جیمین اومد و جیمین یه قدم رفت عقب.
_ جیمینی... سام مست بود...اون فقط میخواست بغلم کنه...
_ ولی اون فقط بغلت نکرده...اون تو رو مارک کرده...یه مرد متاهل رو...و تو چیکار کردی؟ هیچی تهیونگ هیچی...صبر کردی تا کارش تموم شه تا تموم تنت بوی اون.....بعدم اومدی خونه....انگار نه انگار که...
تهیونگ آه کشید
_ چرا انقدر بزرگش میکنی...
جیمین دستشو کشید تو موهای خودش.
_ چرا بزرگش میکنم....شوخیت گرفته...تو هر روز بهم دروغ میگی...هر روز با اون آلفا می ری بیرون و فکر میکنی من احمقم...تو بهم قول دادی مراقبم باشی...ولی خودت داری بیشتر از هرکس دیگه ای بهم آسیب میزنی...
تهیونگ به سمت جیمین اومد و سعی کرد بغلش کنه.
_ ولم کن... چرا اینطوری میکنی... تهیونگ ولم کن...دردم میاد...
تهیونگ سعی میکرد تا جیمین رو با خودش به اتاق ببره.
_ داری شلوغش میکنی...بیا الان حموم میکنم و میام ...الان چیزی که لازم داری یه رابطه ی هات...
جیمین دستشو از دست تهیونگ آزاد کرد.
_ ولم کن...زده به سرت...انقدر از نظرت کم ارزشم؟ که با سکس دهنم بسته میشه؟ تو داری بهم خیانت میکنی. مثل اون هیوسن عوضی...تو
با سیلی تهیونگ تو گوشش ساکت شد.
_ چطور جرات میکنی...با یه آلفا اینطوری رفتار کنی...کی بهت اجازه داده به این فکر کنی که میتونی بهم توهین کنی... امگای.....حق با سام بود... از اول هم نباید با این ازدواج موافقت میکردم... تو فقط میخوای ازم استفاده کنی...تو هیچ چیزی  نداری..
جیمین اشکهاشو پاک کرد.
_ کاش هیچوقت بهم قول نمی دادی...الان دیگه نمیتونم ببخشمت...که میگفتی عاشقمی...چه مسخره...
جیمین رفت تو اتاق بچه و درو بست. کنار در نشست و زانوهاش  رو بغل کرد.
صبح که شد جیمین رفت تو اتاق خواب و وقتی اثری از تهیونگ ندید شروع کرد به جمع کردن وسایلش وقتی که داشت لباسهاشو بر میداشت چشمش خورد به برگه هایی که برای تهیونگ امضا کرده بود
_ باید همون روز که اینا رو بهم دادی ترکت میکردم....دو روز دیگه باید با اون آلفا هم  بجنگم....فکر میکنه نقشه کشیدم برا پول هاش....
اونا رو هم توی چمدونش انداخت و رفت سراغ بقیه ی وسایلش. وقتی چیزهایی که لازم داشت رو برداشت رفت کنار میز توی اتاق و حلقه‌اش رو در آورد و گذاشت رو میز. گوشیش رو برداشت و با چند نفر تماس گرفت.
به جانگکوک پیام داد و گوشی رو گذاشت کنار حلقه‌اش. آهی کشید و روبه لباس های تهیونگ زمزمه کرد.
_ دیگه هیچوقت منو نمی بینی...آلفا
پیام به "جانگکوکی "
|منو ببخش کوکی...چاره ی دیگه ای ندارم...|
از خونه خارج شد و رفت توی خیابون تا تاکسی بگیره. برای آخرین بار به ساختمان نگاه کرد و بعد سوار تاکسی شد.
تهیونگ اونروز زودتر از هر روز اومد خونه. دسته گلی که برای جیمین خریده بود و گذاشت روی میز و وارد اتاق شد. وقتی اثری از جیمین ندید تعجب کرد رفت تا لباسهاشو عوض کنه که با دیدن کمد پاهایش شل شد. بیشتر لباس های جیمین نبودند.
_ جیمینی..جیمینی....کجایی؟
گوشیش رو در آورد تا به جیمین زنگ بزنه اما با دیدن حلقه و گوشی جیمین روی میز به سمتش رفت.
_ نه...این امکان نداره....اون رفته بیرون...

جانگکوک درحال رانندگی به خونه بود که گوشیش زنگ خورد.
_ بله....هیونگ...چی شده...نمیفهمم چی میگی....الان میام...
تلفن رو قطع کرد و با پدرش تماس گرفت.
_ سلام آپا ...فکر کنم یه اتفاقی برا هیونگ افتاده...زنگ زده بود گریه میکرد میگفت جیمین...میشه بری پیشش تا منم بیام؟... باشه...


***********

ببخشید این قسمت کم بود
Love you
May

borahaeWhere stories live. Discover now