بعد از مراسم ازدواج تهیونگ با ماشین مشکی رنگی که کادو گرفته بود. خودش و جیمین رو به خونه ی جدیدشون رسوند. خونه پنت هاوس یه برج یازده طبقه بود. جیمین و تهیونگ سوار آسانسور شدند و تهیونگ دکمه ی vipرو فشار داد. یه صدایی اومد.
/لطفا رمز را وارد کنید. /
تهیونگ رمز رو وارد کرد و آسانسور راه افتاد. وقتی به طبقهی یازدهم رسید. در آسانسور باز شد و دوباره صدا اومد.
/خوش آمدید وی/
جیمین خندید. تهیونگ نگاهی بهش انداخت و یه وی با دستش ساخت.
_ اسممه تو صنعت مد ،وی، مخفف ویکتوری...
جیمین لباش شکل او انگلیسی شد.
تهیونگ کارت سفید رنگی رو از کنار در برداشت و به جیمین نشون داد.
_ با این کارت هرکی میتونه بیاد خونمون...مثلا میتونی اینو بدی به جانگکوک تا بیاد اینجا... و خب میتونیم برات رمز بزاریم...
تهیونگ به قفل هوشمند کنار آسانسور ور رفت.
_ رمزت چی باشه؟
جیمین یکم فکر کرد و جواب داد.
_ میشه تاریخ تولدم باشه؟. ...خب پس .....سیزده اکتبر...میشه سیزده، ده ،نوزده، نود و پنج
تهیونگ رمز رو وارد کرد و دست جیمین رو کشید و دوباره وارد آسانسور شدند.
_ بیا...امتحانش کن....
جیمین دکمه ی vipرو فشار داد.
/لطفا رمز را وارد کنید./
جیمین رمز رو وارد کرد. در باز شد
/ خوش آمدید جیمینی/
جیمین دوباره خندید. تهیونگ لبخند زد.
_از اینجا میشه اسم و پیام خوش آمد گویی رو تغیر داد...
جیمین و تهیونگ داخل خونه رو نگاه کردند.
_ اینجا آشپزخونه است. این اتاق کار منه. این اتاق مهمون بوده وه خب الان اتاق بچه است...اینم اتاق خواب...اونم سرویس بهداشتی.. که فکر کنم یکی هم تو اتاق بچه باید باشه... وسایلت از خونه ی جانگکوک هم اینجاست. اگه چیزی کمه میتونی بعدا بخری...آپا برات یه کارت اعتباری گرفته ...از اونجایی که دیگه نمیتونی بری سر کار...خب الان میخوای چیکار کنی؟
جیمین به همراه تهیونگ وارد اتاق خواب شد و رفت داخل اتاق لباس .
_ میشه برم حمام؟
تهیونگ رنگ از صورتش پرید.
_ البته...امم...لازم نیست اجازه بگیری...اینجا خونه ی تو هم هست.... من دیگه برم...
جیمین دستش رو گرفت.
_ میشه بهم کمک کنی؟
تهیونگ دونه های عرق رو رو پیشونیش حس میکرد.
_ کمک ....کنم؟
جیمین تایید کرد. به یقه اش اشاره کرد.
_تو اینو عجیب گره زدی.... باز نمیشه.... تو ماشین کشیدمش سفت تر شده...
تهیونگ نفسی که حبس کرده بود رو رها کرد. و گره ی یقه ی لباس جیمین رو باز کرد و بعد از اتاق خارج شد.
جیمین از حمام خارج شد و با حوله ی تن پوش وارد اتاق لباس شد به لباس های تهیونگ نگاهی انداخت به سمت خودش نگاه کرد و یکی از هودی ها رو با یه شلوار ورزشی برداشت و پوشید. لباسهای جدیدی تو کمد بود که مال جیمین نبود. بعد از اینکه وارد پذیرایی شد و تهیونگ رو پیدا نکرد. رفت تو آشپزخونه تهیونگ داشت به یخچال نگاه میکرد.
_ اینا چیه؟
انواع و اقسام غذا ها تو یخچال خونشون بود. جیمین به سمت ظرف بزرگ کیمچی رفت و اونو از یخچال در آورد و به برگه ای که به طرف چسبیده بود نگاه کرد.
_ اینا رو خاله سو فرستاده...
تهیونگ برگه رو از جیمین گرفت.
_ موچی قشنگم... هروقت اینا تموم شد بهم خبر بده....زود بهت سر میزنم...موچی؟...
تهیونگ به جیمین که با ذوق به کیمچی ها نگاه میکرد خیره شده بود.
_ امم....متاسفانه کیک و بستنی نداریم....بدتر از اون...من آشپزی نمیکنم...پس باید زنگ بزنیم برامون غذا بیارن....و خب من وقتی تو حمام بودی پیتزا و برگر گرفتم...دوست داری؟
جیمین بله ای گفت و ظرف کیمچی رو گذاشت سر جاش.
بعد از شام تهیونگ یه دست لباس خواب ابریشمی داد به جیمین و هردو روی تخت دراز کشیدند. بعد از نیم ساعت تهیونگ آروم جیمین رو صدا زد.
_ جیمین...بیداری؟.
جیمین جواب داد.
_ بله...
تهیونگ به سمت جیمین چرخید و دست جیمین رو گرفت و هیسی کرد.
_ دوباره یخ کردی....بیا اینجا...
تهیونگ جیمین رو کشید تو بغلش و جیمین سرشو تو گردن تهیونگ فرو برد.
*****
یکماه از ازدواج تهیونگ و جیمین گذشته بود و اونا الان دوست های خوبی شده بودند. تهیونگ امشب زودتر از کمپانی برگشته بود و مدیر بوتیکی که قرار بود برندش رو به نمایش بزاره با طرح های تهیونگ موافقت کرده بود ولی تهیونگ با وکیلش ملاقات داشت و دیرتر از همیشه به خونه اومد. مثل همیشه جیمین لب در منتظرش بود.
_ سلام تهیونگی...خوش اومدی...
تهیونگ نگاه مختصری به جیمین انداخت و به سمت اتاق خواب رفت. بعد از اینکه لباس هاش رو عوض کرد با کیفش به سمت جیمین رفت.
_ جیمین بیا اینجا....
جیمین رفت پیش تهیونگ و کنارش نشست.
_ بله....شام نمیخوای؟... امشب دیر اومدی...همیشه..
تهیونگ پرید وسط حرفش.
_ این برگه ها رو بخون و امضا کن...
جیمین هاج و واج نگاهش رو داد به برگه ها.
_ اینا چیه؟
تهیونگ موهای خودش رو بهم ریخت. برگه ها رو داد دست جیمین. جیمین برگه ها رو خوند و بغض گلوش رو گرفت.
_ تهیونگا...
_طبق این مدارک...هیچی از اموال من و خانواده ام به تو و بچه ات نمیرسه...یعنی شما ها از من هیچ سهمی ندارین...من به هیچ عنوان مال شما نیستم که بعدا بخوای باهاش زندگیمو تباه کنی...امضا کن و یکی شو برای خودت بردار.
جیمین به تهیونگ که از عصبانیت می لرزید نگاه کرد و خودکار تهیونگ رو برداشت و برگه هارو امضا کرد. از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
_ شام حاضره.....برات سوپ صدف درست کردم...
تهیونگ یکی از برگه ها رو برداشت و به اتاق کارش رفت بعد از چند تا تماس طولانی با وکیلش به آشپزخونه برگشت. جیمین سرشو روی میز گذاشته بود و خواب بود. تهیونگ به دست جیمین که زیر سرش بود نگاه کرد. انگشت اشاره ی جیمین قرمز و ملتهب شده بود انگار که سوخته. تهیونگ اهی کشید و جعبه ی کمک های اولیه رو گذاشت رو میز و شروع کرد به پانسمان انگشت جیمین. بعد از اینکه کارش تموم شد به ظرف های روی میز نگاه کرد. جیمین براش چندجور غذا درست کرده بود. گرگ تهیونگ از اینکه جیمین ناراحت بود عصبی شده بود. میخواست کنترل رو به دست بگیره و جیمین رو نزدیک خودش داشته باشه. میخواست جیمین با عطر تهیونگ احاطه شده باشه. گرگش مدام تکرار میکرد.
/به امگا نشون بده که مواظبشی...بزار عطرش رو با مال تو یکی کنه...گردنت رو بهش بده...اون امگای ماست....بچه ی تو رو داره....باید به همه بگی مال توعه..../
تهیونگ چندتا نفس عمیق کشید تا گرگش آروم کنه.
_ چرا باهام مهربونی؟...فکر کردی گول کارات رو میخورم؟....توهم عین اون عوضی....
عصبانی بود.
_ جیمین...جیمین بلند شو....
جیمین چشمهاشو باز کرد و به تهیونگ نگاه کرد.
_ ببخشید خوابم برد. الان برات شام میارم...
تهیونگ سرشو تکون داد.
_ نمیخواد...برو بخواب...
جیمین اعتراض کرد.
_ ولی ته تو شام نخوردی...اینطوری که ...
با داد تهیونگ ساکت شد.
_ گفتم نمیخوام....چرا نمیفهمی؟ امگای نفهم....
جیمین با ناراحتی از جاش بلند شد و دوید تو اتاق بعد از چند لحظه با کیفش اومد بیرون و از خونه خارج شد.
تهیونگ ظرف های روی میز رو پرت کرد کنار رو با خرد شدن ظرفها نشست کف آشپزخونه. بعد از یکساعت آسانسور باز شد و جانگکوک اومد توی خونه. جانگکوک به سمت تهیونگ اومد.
_ هیونگ...چی شدی؟
تهیونگ خودشو تو بغل جانگکوک انداخت و شروع کرد به اشک ریختن بعد از چندین دقیقه بالاخره گفت
_ سام ... سام داره ازم شکایت میکنه...میخواد همه چیز رو ازم بگیره...نمیخوام زندگیمو از دست بدم.
جانگکوک شونه ی تهیونگ رو فشار داد.
_ چیزی نیست هیونگ...وکیل لی درستش میکنه...پاشو...باید بخوابی...
تهیونگ به کمک جانگکوک رفت تو تخت و چشمهاشو بست.
صبح روز بعد تهیونگ تنها توی تخت خوابیده بود. چشمهاشو باز کرد و دنبال جیمین گشت. شب گذشته رو یادش اومد و از جاش بلند شد.
جانگکوک تو آشپزخونه داشت ظرف های دیشب رو جمع میکرد.
_ صبح بخیر کوکی...جیمین کجاست؟
جانگکوک خرده ظرف ها رو جارو کرد.
_ پیش آپا...تو خوبی؟
تهیونگ فکر کرد. حالش اصلا خوب نبود.
_ تو چطوری اومدی اینجا؟
_ جیمین بهم زنگ زد گفت بیام اینجا....گفت حالت خوب نیست...چیزی نیست... بیا صبحونه بخور...
تهیونگ بعد از خوردن صبحونه به جیمین زنگ زد. جیمین جواب نمیداد. بعد از تماس سوم تماس وصل شد.
_ جیمین...آپا...جیمین اونجاست؟...چرا چیشده؟ باشه الان میام...
تهیونگ از جاش بلند شد و دنبال کلیدهاش گشت. جانگکوک گوشیش رو در آورد و دست تهیونگ رو کشید.
_برو لباس بپوش...تاکسی خبر میکنم...
جانگکوک و تهیونگ خودشون رو به بیمارستان رسوندند. یونگی تو اتاق منتظرشون بود. جیمین دوباره روی تخت بود به دستش سرم وصل بود. جانگکوک پرسید.
_ چی شده؟
تهیونگ به سمت جیمین رفت و دستهای جیمین رو گرفت و مچشو به گردن خودش می مالید.
یونگی دمای بدن جیمین رو چک کرد. تهیونگ رو صدا زد.
_ تهیونگ مگه نگفتم هرچند روز یه بار با جیمین همدیگرو مارک کنین...اون بارداره....بدون مارک و جفت گیری...اون و بچه اش تو خطرن...تو باید همیشه کنارش باشی ....امگای اون باید بوی تو رو حس کنه...همیشه...تو داشتی به کشتن میدادیش.. باید هرچه زودتر باهم جفت بشین....باید تا رات بعدیت مراقبش باشی....
جانگکوک موهای جیمین رو صاف کرد .
_ آپا...جیمینی واقعا یخه....پوستش داره کبود میشه.
تهیونگ صورت جیمین رو تو دستهاش گرفت و لبهاشو روی گونه ی جیمین گذاشت.
یونگی دمای بدن جیمین رو دوباره چک کرد.
_ باید تا میتونی بهش نزدیک بشی....تهیونگ لباسها تو در بیار...جانگکوکا لباس های جیمین رو هم در بیار.
تهیونگ لباس و شلوارش در آورد و کنار کتش روی زمین انداخت. جانگکوک سرم رو در آورد و پلیور جیمین رو در آورد و شلوار لی جیمین رو از پاش کند.
_ الان که بیشتر سرده...
تهیونگ جیمین رو بغل کرد و یونگی پتو رو روی هردوشون کشید.
_ مال سرما نیست...مال تماس فیزیکیه...بیا بریم...هروقت بیدار شد خبرم کن...
یونگی بیرون از اتاق غر زد.
_ این هیونگ تو تا جیمین رو نکشته باید یه فکری بکنم...امگای بیچاره...
تهیونگ درحالی که جیمین رو محکم به خودش می فشرد لبهاشو روی گردن جیمین فشار داد که با نالهی جیمین زد زیر گریه.
_ جیمین....جیمین...
جیمین چشمهاشو باز کرد و با چشمهاش که روشن تر از قبل شده بودند به چشمهای تهیونگ خیره شد. دوباره ناله کرد.
_ سرده...ته ته
تهیونگ لبهاش رو روی لبهای جیمین گذاشت و اونا رو بوسید. جیمین آهی از رضایت کشید و دستش که حالا یکم گرم شده بود رو روی کمر تهیونگ گذاشت و بوسه رو عمیق تر کرد. بعد از چند لحظه از هم جدا شدند و جیمین لبهاش رو به گردن تهیونگ رسوند.
_ آلفا....لطفا...
تهیونگ سرشو کنار کشید تا گردنش در اختیار جیمین باشه.
جیمین صورتش و به گردن تهیونگ مالید و تهیونگ رو با عطر خودش مارک کرد.
_ آلفا....آلفا...
تهیونگ دستشو تو موهای امگای تو آغوشش فرو برد.
_ من این جا پیشتم...جایی نمی رم...از تو دور نمیشم...تا ابد پیش توام...توهم نباید ترکم کنی...تو مال منی امگا...
جیمین دوباره لبهاش رو به گردن تهیونگ رسوند و شروع کرد به مکیدن و مارک کردن.
وقتی تهیونگ چشمهاشو باز کرد و جیمین تو بغلش خواب بود و دمای بدنش نرمال شده بود. تهیونگ موهای جیمین رو بوسید و ازش جدا شد تا لباسهاشو بپوشه بعد از پوشیدن پیرهن و شلوارش هودی بلندش رو تن جیمین کرد دوباره کنارش روی تخت خوابید و دستش رو تو موهای جیمین فرو برد و با دست موهاش از هم باز کرد.اینم از قسمت بعدی
امیدوارم دوسش داشته باشین
Love you guys
May
YOU ARE READING
borahae
Fanfictionجیمین بعد از اینکه میفهمه دوست پسر آلفاش داره بهش خیانت میکنه با اولین آلفایی که باهاش مهربونه هم خواب میشه و ماجراهای بعدش زندگیش رو عوض میکنه.