16

1.3K 200 10
                                    


سیزده سال بعد.
یونجون  یونیفرم مدرسه اش رو از تو کیفش در آورد و اونو تنش کرد. سوار آسانسور شد و رمز رو وارد کرد بعد از چند لحظه آسانسور ایستاد.
_ خوش آمدید شاهزاده یونجون
یونجون کفش هاش رو در آورد و اونا رو توی جا کفشی انداخت.
_ من اومدم....
تهیونگ از دفتر کارش خارج شد و به سمت یونجون اومد.
_ سلام شاهزاده....خوبی؟....دیر کردی....
یونجون از بغل تهیونگ خارج شد و به سمت اتاقش راه افتاد.
_ آپا کجاست؟
تهیونگ دنبال یونجون وارد اتاق شد.
_ یکم دیگه میرسه....گفت امروز یه کلاس خصوصی داره دیرتر میاد....تو چرا دیر اومدی؟
یونجون لباس هاش رو در آورد و انداخت تو سبد.
_ گفتم که از این به بعد باید بعد از زنگ آخر مدرسه بمونم....برای....چیز....تئاتر....
تهیونگ نگاه مشکوکی به یونجون انداخت.
_ باشه....آپای خوشتیپت داره برات شام درست میکنه....چیزی نمیخوای؟
یونجون حوله اش رو برداشت و با ذوق به تهیونگ نگاه کرد.
_ هنوز از کیمچی هایی که بابابزرگ آورده داریم؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
_ پس من خورش کیمچی میخوام....یه عالمه هم میخوام....
یونجون وارد حمام شد و در رو بست. تهیونگ کیف یونجون رو گذاشت کنار میز و از اتاق خارج شد.
_ جیمینی عزیزم....باید اسم این بچه رو میذاشتی همون کیمچی....فقط به غذا فکر میکنه....
بعد از یه حمام طولانی یونجون یه دست لباس راحتی پوشید و وارد آشپزخونه شد. جیمین پشت میز نشسته بود و تهیونگ بالای سرش ایستاده بود و منتظر به جیمین نگاه میکرد تا غذایی که آماده کرده بود رو امتحان کنه. جیمین قاشق رو توی دهنش فرو برد و کمی جوید.
_ هممم....این خیلی خوبه.....هممم....وای
تهیونگ زد رو شونه ی جیمین. و تو گوش جیمین زمزمه کرد
_ این صداها چیه جلو بچه....آروم باش...بعدا امگا
یونجون غر زد.
_ من بچه نیستم ها.....
جیمین دستهاش رو باز کرد و یونجون بغلش کرد.
_ سلام آپا.....
_ سلام عزیزم...خسته شدی؟....آپا برامون یه عالمه غذا درست کرده....
یونجون سرشو تکون داد و کنار جیمین نشست و به سرعت شروع به خوردن کرد. تهیونگ مدام سرش غر میزد.
_ آروم.....آروم تر.....چه خبرته؟ ....همه ش مال خودت .....یونجونا....آروم بخور....جون.....جون
تهیونگ چند دفعه زد پشت یونجون.
_ چی کار میکنی؟.... آخر خودت رو به کشتن میدی ها....ای خدا... یه جوری غذا میخوری انگار چند سال قحطی کشیدی....
یونجون بعد از چند تا سرفه کمی آب خورد.
_ کار دارم.....
جیمین تکه گوشتی گذاشت تو کاسه ی یونجون.
_ چه کار داری؟   آه راستی جانگکوک گفت فردا میان اینجا....نمیدونستم شدی معلم خصوصی دختر عموت.....
یونجون دوباره یه قاشق پر چیزی چپوند تو دهنش.
_ هانیول خیلی با بقیه کنار نمیاد....باید خودم هواش رو داشته باشم....اون خواهریه که شما به من ندادین...ای کاش عمو کوکی یه پسر هم داشت....کاش خودم یه برادر....
یونجون با دیدن نگاه جیمین ساکت شد و نگاهش رو داد به غذاش. تهیونگ با ناراحتی به یونجون نگاه کرد.  جیمین از جاش بلند شد و رفت تو پذیرایی.  تهیونگ اه کشید
_ جیمینی....
تهیونگ به دنبال جیمین از جاش بلند شد و رفت. یونجون زیر لب گفت.
_ نباید قضیه ی بچه رو پیش میکشیدم....آپا ناراحت شد.
صبح زود یونجون از خواب بیدار شد و از خونه خارج شد. وارد مدرسه شد و کتاب رو باز کرد. باید قبل از اومدن معلم درس هاش رو تموم میکرد.
یونجون امتحانش رو تحویل داد و از مدرسه خارج شد. یونیفرم مدرسه اش رو در آورد و اون رو تو کیفش چپوند هودیش رو روی پیرهنش پوشید و وارد ساختمون رو به روش شد. سریع به اتاق استراحت رفت و یه قهوه گرفت. پسری  با چشمهای درشت اومد کنارش.
_ یونجون هیونگ.....دیر کردی...
یونجون موهاش رو بهم ریخت.
_ تهیون....هیونگ امتحان داشت....ببخشید...بقیه همه رسیدن؟
تهیون با سر تایید کرد و یونجون قهوه اش رو سر کشید.

_ پنج شش‌هفت هشت.....دوباره....یونجون حواست رو جمع کن....پات رو درست بزار....خیلی بلند می پری...
یونجون پرید بالا و حرکت رو دوباره انجام داد. همین که پاش رو آورد بالا تعادلش رو از دست داد و افتاد. با حرص نفسش رو بیرون داد و از جاش بلند شد. با اولین قدم از درد چشمهاشو بست و دوباره افتاد رو زمین.
_ آخ
سوبین اومد کنارش.
_ هیونگ..... یونجون هیونگ چی شدی؟
یونجون مچ پاش رو بلند کرد و از درد ناله کرد. مربی اومد بالا سرش.
_ فکر کنم پات آسیب دیده....میتونی تکونش بدی؟
یونجون سرش رو تکون داد.
_ باشه ....همینجا بشین الان آمبولانس خبر میکنم.....پسرها کمکش کنین با والدینش تماس بگیره....

جیمین وارد بیمارستان شد و بعد از پرسیدن از پرستار به سمت اتاق دوید. با ورودش به اتاق و دیدن پسرش تو تخت بیمارستان پاهاش شل شد و توی درگاه افتاد. تهیونگ به سمتش دوید و بلندش کرد.
_ جیمینی....چیزی نیست...حالش خوبه....
جیمین صورتش رو به گردن همسرش رسوند و بعد از چندتا نفس عمیق به سمت تخت یونجون رفت. کنار تخت پسرش چندتا پسر دیگه ایستاده بودند و با چشمهای گرد به تهیونگ و جیمین نگاه میکردند. جیمین موهای یونجون رو نوازش کرد. یونجون به جیمین نگاه کرد.
_ آپا....
جیمین یونجون رو بغل کرد و موهاش رو چندبار بوسید .
_ پسر قشنگم....چی شده....چیکار کردی؟ تو مدرسه شیطنت کردی؟
یونجون صورتش رو توی گردن جیمین مخفی کرد و جیمین میتونست استرس رو بین عطر چوب پسرش به خوبی تشخیص بده. با احساس دست تهیونگ روی کمرش به سمت تهیونگ چرخید.
_ دکتر گفت پاش پیچ خورده....باید چند روز تو خونه استراحت کنه....نباید به پاش فشار بیاره....چیزی نیست....من مراقبشم
جیمین سرش رو تکون داد و بوسه ی کوتاهی روی لبهای تهیونگ زد.
_ ممنون ته ته....
جیمین به نوازش موهای یونجون ادامه داد ولی با حرف سوبین متوقف شد.
_ هیونگ....بدون تو چطوری تمرین کنیم....اگه تو نباشی هیچوقت نمی تونیم دیبیو کنیم.....تو رقصنده اصلی....
جیمین چند بار پلک زد و از یونجون فاصله گرفت.
_ چی؟.....دیبیو....یونجونا این جا چه خبره؟....
یونجون با استرس لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو داد به تهیونگ و بعد سرش رو پایین انداخت.
_ من....آپا...ببخشید....آخه تهیونگ آپا  گفت اجازه ندارم کارآموز بشم و من....فکر کردم....اگه .....
تهیونگ به پای بسته ی یونجون اشاره کرد.
_ همینطور که میبینی ما دلایل خیلی خوبی داشتیم....یونجون بهت گفته بودم که آیدل شدن کار آسونی نیس....اگه موفق بشی باید همیشه سختی بکشی ....چرا نمیخوای درس بخونی و همین جا پیش من و آپا بمونی....آخه ببین چه بلائی سرت اومده....
یونجون سرشو تکون داد.
_ دلم نمیخواد درس بخونم....اصلا چرا خودت درس نخوندی؟ آپا برام گفته از نوجوونی کارت رو شروع کردی...
تهیونگ ساکت شد و جیمین دست تهیونگ رو لمس کرد تا آرومش کنه و رو به یونجون اخم کرد.
_ اشکال نداره ته ته.....و تو ....کیم یونجون...خیلی کار بدی کردی به حرف آپا گوش ندادی....بزار بریم خونه....
در اتاق بیمارستان باز شد و مرد قد بلندی وارد اتاق شد همینطور که سرش توی گوشیش بود شروع کرد به حرف زدن .
_ کیم یونجون....تا یه هفته نمیتونی برقصی که این....
سرش رو آورد بالا و با دیدن یونجون تو بغل جیمین ساکت شد.
_ شما باید برادر بزرگتر یونجون باشید.... سلام...من لی جینهوا مدیر اجرایی بیگهیت هستم....یونجون به پدرت خبر ندادی؟
جیمین و تهیونگ به یونجون نگاه کردند و یونجون سرشو پایین انداخت. تهیونگ با عصبانیت غر زد.
_ دقیقا معلومه اینجا چه خبره؟.... شما آقای لی ..میشه بگی با رضایت کی پسرم رو تو کمپانی راه دادین؟...این بچه هنوز به سن قانونی نرسیده....
جینهوا با چشمهای گرد و ترسیده جواب داد.
_ پدرش....آقای کیم....اون مدارک رو امضا کرده....ما پسرها رو بدون مدارک قبول نمیکنیم.... اون خودش اومد کمپانی
تهیونگ چشم غره ای به یونجون رفت.
_ من پدر این بچه ام و مطمئنم اون به جز من و پارک جیمین پدر دیگه ای نداره....یونجون واقعا ازت انتظار نداشتم.....فکر میکردم به من و جیمین احترام میزاری ..ولی
یونجون یه دفعه زد زیر گریه.
_ من.....آپا....من....ببخشید....
جیمین موهاش رو از تو صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید.
_ چیزی نیست....جون گریه نکن....الان میریم خونه و تو همه چیز رو برامون توضیح میدی ...خوبه؟
یونجون با سر تایید کرد و با التماس به تهیونگ نگاه کرد.
_ آپا....میشه دوستام و منیجر هیونگ باهامون بیان؟....قول میدم همه چی رو بگم....لطفا تا وقتی نرفتیم خونه دعوام نکن
تهیونگ سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد تا یونجون رو مرخص کنه.
_ منیجر هیونگ....لطفا بیا خونمون و فعلا چیزی به کمپانی نگو....لطفا....
جینهوا سرش رو تکون داد. جیمین به پسرهای کنار تخت نگاه میکرد.
_ این پسرها دوست‌های تو هستن؟
یونجون به دوستهاش نگاه کرد. اونا با شگفتی به جیمین نگاه میکردند. یونجون از اینکه حقیقت رو نگفته بود پشیمون بود. تهیونگ برگشت و وسایل یونجون رو به جیمین داد.
_ دوستهای تو و این آقا باید با تاکسی بیان.....جیمینی آپا ماشین نیاورده...
.یونجون آدرس خونشون رو برای جینهوا فرستاد.
_ آخرین طبقه...بازهم ببخشید
تهیونگ یونجون رو روی دوتا دست بلند کرد و به همراه جیمین از اتاق خارج شد. یونجون سرش رو توی گردن تهیونگ فرو برد و با عطر قهوه ی تهیونگ چشمهاشو بست.
جینهوا به همراه چهار پسر کوچیکتر توی لابی ایستاده بودند که تهیونگ اومد دنبالشون. وقتی وارد خونه شدند یونجون روی کاناپه نشسته بود و جیمین در حالی جا دادن بالش کنار و زیر پاش بود. جینهوا وارد خونه شد و روبه روی یونجون نشست. تهیونگ به بقیه اشاره کرد که برن بشینند. تهیونگ با فاصله از یونجون نشست و جیمین کنار یونجون.  یونجون موهاش رو مرتب کرد و به جینهوا نگاه کرد.
_ هیونگ...من متاسفم که دروغ گفتم....همه چی تقصیر منه....آپا گفته بود اجازه نمیده.....من....عمو نامجون گفت باید کاری که دلم میخواد رو انجام بدم....من ازش خواستم تا اون فرم ها رو امضا کنه...من میخوام آیدل بشم....میخوام بخونم و برقصم....لطفا آپا....قول میدم بلائی سرم نیاد....لطفا آپا.. .
جینهوا لپ تاپ رو از تو کیفش در آورد و روشنش کرد تا مدارک یونجون رو بررسی کنه. با دیدن چهره ی عصبانی تهیونگ و صورت ناراحت یونجون گفت.
_ یونجون بهترین کار آموز کمپانی ماست.....اون الان چند ماهه که مشغول شده....و هر هفته توی جدول رتبه بندی اول شده....اون واقعا خوب میرقصه.....توی همه چی بهترینه....اگه اجازه بدین ادامه بده آینده ی خوبی در انتظارشه....
تهیونگ با صورت گرفته به جینهوا تشر زد.
_ البته که پسرم بهترینه....رقصیدن توی خونشه...ولی من باید راجع به این قضایا فکر کنم.....باید خوشحال باشی ازتون شکایت نمیکنم..... تا وقتی اون مدارک رو خودم امضا نکردم یونجون نمیتونه برگرده.
تهیونگ از روی مبل بلند شد و وارد اتاق کارش شد و در و بست. جیمین موهای یونجون رو کنار زد و پیشونیش رو بوسید.
_ پسر قشنگم.....ناراحت نباش....من و آپا راجع بهش فکر میکنیم....با اینکه کار بدی کردی و تنبیه در انتظارته ...خب الان ناهار چی میخوای؟
جینهوا از جاش بلند شد.
_ ما دیگه بریم....
جیمین سرشو تکون داد.
_ باید ناهار بمونین....به هر حال زحمت پسرم افتاده گردن شما....میخوام ازتون تشکر کنم....
جینهوا لبخند زد.
_ من باید برگردم کمپانی....این بچه ها رو هم باید ببرم خونه....
کای با خوشحالی گفت
_ ما خونه ی هیونگ میمونیم....باید بهش کمک کنیم....اون مریضه
جینهوا شون هاش رو بالا انداخت.
_ باشه پس...البته که برای کمک به یونجون میمونین.....فردا می بینمتون ....یونجونا مراقب باش....خداحافظ آقای کیم....تا رضایت شما و همسرتون  نباشه یونجون برنمیگرده کمپانی....نگران نباشین
جینهوا از خونه خارج شد و جیمین به سمت پسرها چرخید.
_ خب...دوباره شروع میکنیم....
جیمین دستشو دراز کرد.
_ سلام....من پارک جیمین بابای یونجون هستم...
_ سلام...من چوی سوبین.شونزده سالمه....
جیمین دست سوبین رو فشرد. و به بومگیو که سعی داشت خودش رو پنهان کنه نگاه کرد.
_ چوی ......چوی بومگیو...پونزده  سالمه
_ کانگ تهیون....اینم هیونیگ کای...ما چهارده سالمونه...
جیمین به بومگیو نگاه کرد.
_ فکر میکنم تو رو یه جایی دیدم.....خیلی آشنایی...
بومگیو سرش رو انداخت پایین و جیمین دوباره پرسید.
_ ناهار چی بخوریم؟
یونجون به بقیه نگاه کرد و جواب داد.
_ میشه غذای مورد علاقه آپا رو درست کنی؟.... فکر کنم خیلی از دستم ناراحت شده....
جیمین با سر تایید کرد و وارد آشپزخونه شد. بومگیو اه کشید.
_ هیونگ...چرا نگفته بودی؟
یونجون با تعجب به بومگیو نگاه کرد.
_ چی رو؟
بومگیو نالید.
_ که بابات....اینقدر معروفه.....اون...
یونجون دستی تو موهاش کشید.
_ تهیونگ آپا رو میگی؟....فکر نمیکنم چیز مهمی باشه....
_ شوخی میکنی؟..باباهای تو....یکی شون بزرگترین طراح مد کره است و اون یکی شون هم مدله.....
یونجون سرشو تکون داد.
_ جیمینی آپا که مدل نیست....اون فقط لباس هایی که تهیونگ آپا طراحی کرده رو تبلیغ میکنه....اون و عمو هوبی ..... اونا تو یونیورس کار میکنن....
کای دستش رو گذاشت روی دهنش و سوبین پرسید.
_ الان از عمو هوبی منظورت جی‌هوپ که نیست؟
یونجون با سر تایید کرد.
_ یعنی مربی جدیدمون.....تو کمپانی....عموی تو.....
یونجون با تعجب به سوبین نگاه کرد.
_ مربی جدید؟..... عمو هوبی قراره تو کمپانی ما کار کنه؟
سوبین چندبار سرش رو تکون داد.
_ آره.....مربی سونگ داره می ره روسیه....و خب اون...عموت...بومگیو قبلا تو یونیورس کلاس می گرفته....مربی ازش خواست تا باهم برن و به اون پیشنهاد کار بدن.
یونجون خواست از جاش بلند بشه ولی همون موقع جیمین وارد پذیرایی شد.
_ یونجونا....کجا میری؟
یونجون نشست سر جاش.
_ آپا.....عمو هوبی قراره تو کمپانی بیگهیت  کار کنه؟....واقعا؟
جیمین خوراکی ها رو روی میز گذاشت.
_ عمو هوبی.....با یه شرکت جدید قرار داد بسته....گفت یکی از هنرجو هاش اونو معرفی کرده...نمیدونم چه کمپانی....بچه ها اینارو بخورید تا ناهار آماده بشه.
جیمین موهای یونجون رو نوازش کرد.
_  یونجونا شیرینی نخور....اشتهات کور میشه.
پسرها بهت زده به جیمین نگاه میکردند که جیمین پیشونی یونجون رو بوسید و به سمت اتاق کار تهیونگ راه افتاد.
سوبین اه کشید و زیر لب گفت.
_ حالا میفهمم چرا همیشه ما رو نوازش میکنه.... باباهاش از خودش بدترن.
جیمین در اتاق تهیونگ رو باز کرد و خودش رو به میز تهیونگ رسوند. روی پاهای تهیونگ نشست و دستش رو دور گردن تهیونگ پیچید.  تهیونگ دستش رو دور کمر جیمین انداخت و بغلش کرد.
_ جیمینی....
جیمین موهای تهیونگ  رو نوازش کرد.
_ اون خیلی یه دنده و لجبازه.....دقیقا مثل تو....باهاش چیکار کنم؟.... واقعا دلم نمیخواد آیدل بشه....
جیمین لبهاش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت و شروع به بوسیدن کرد تا همسرش رو آروم کنه.
_ نمیشه که مجبورش کنیم به خواست ما زندگی کنه... اون دیگه بچه نیست....به هر حال قرار بود یه روزی زندگی خودش رو شروع کنه....
تهیونگ لبهاش رو به زیر گوش جیمین رسوند و شروع کرد به گاز  گرفتن و مارک کردن. جیمین دستش رو توی موهای تهیونگ فرو برد و آه کشید.
_ تهیونگ.... آرومتر.... همم آلفا....
بعد از چندتا کبودی روی گردن جیمین تهیونگ ازش جدا شد. شروع کرد به باز کردن دکمه های جیمین که جیمین مانع شد.
_ الان نه آلفا....بیا بریم....باید ناهار درست کنم....راستی دوست های جون از خودش کوچیکترن...به نظرت کیک بستنی دوست دارن؟
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و دست در دست جیمین از اتاق خارج شد.
بعد از ناهار یونجون توی اتاقش دراز کشیده بود و دوستهاش کنارش بودن.
_ هیونگ....اگه بابات اجازه نده چی؟
یونجون لبخند زد.
_ اجازه میده....اون به حرف جیمین آپا گوش میده...
تهیون گفت
_ باباهات خیلی صمیمی و نزدیکن.... انگار همین دیروز ازدواج کردن....
یونجون با خوشحالی تایید کرد.
_ اونا واقعا همدیگرو دوست دارن. جیمینی آپا...... اون و تهیونگ آپا انگار برا هم دیگه ساخته شدند.... انگار واقعا یه روحن در دو بدن....من
با صدای در اتاق یونجون ساکت شد.
_ بیا تو....
جانگکوک درحالی که دست هانیول رو گرفته بود وارد اتاق شد.
_ سلام عمو .... سلام هانیول....
جانگکوک سلام کرد و کنار پای یونجون نشست و پاش رو بررسی کرد. دست هانیول رو کشید و اونو کنار خودش نشوند.
_ ببین...چیزی نشده....پای اوپای عزیزت هنوز سر جاشه...یه جوری گریه میکردی که...
یونجون هانیول رو تو بغل خودش کشید.
_ من خوبم....گریه نکن....نه درد نداره...
جانگکوک موهای یونجون رو به هم ریخت و لبخندی به بقیه ی پسرها زد.
_ من می رم پیش هیونگ.... زود خوب شو جونا...
بعد از رفتن جانگکوک هانیول از یونجون جدا شد و به بقیه سلام کرد. یونجون هانیول رو معرفی کرد.
_ این دختر عموم هانیوله.... دخترِ عمو کوکی ... ده سالشه.... هانیول اینا همه ازت بزرگترن .. باید اوپا صداشون کنی....
_ چشم اوپا.....سلام اوپا ها...اوپا..اوما برات خوراکی فرستاده.... آپا گفت فقط بعد از اینکه بهم ریاضی یاد دادی به منم میده...فکر کنم باید از عمو جیمین بخوام کمکم کنه....
یونجون موهای هانیول رو داد پشت گوشش.
_ نه خودم یادت میدم... برو وسایلت رو بیار...
هانیول از اتاق خارج شد. سوبین لباس هاش رو مرتب کرد.
_ پس هیونگ ما دیگه میریم....فردا دوباره بهت سر میزنیم...خوب استراحت کن...باشه؟
یونجون سرشو تکون داد و از پسرها خداحافظی کرد. سعی کرد پاش رو تکون بده ولی پاش واقعا درد میکرد. با ورود هانیول کمی صافتر نشست.
جانگکوک کنار جیمین نشسته بود و گردن جیمین رو ماساژ میداد.
_ هیونگ...ماهیچه هات همه گرفتن...باید یکم استراحت کنی...یکم تو خونه بمون.. تو و جیهیو زیادی کار میکنین....
جیمین غر زد.
_ تو دلت برای مامان هانیول تنگ شده دلیل نمیشه منو اذیت کنی.....حریف همسرت نمیشی  کار نکنه اومدی سراغ همسر برادرت؟
جانگکوک لب پایینش رو داد بیرون.
_ تقصیر خودمه....جیهیو واقعا عاشق کارشه....وگرنه ازش میخواستم کمتر کار کنه.....هانیول هم که رسما بچه ی یونجونه تا من....اون واقعا به عنوان یه برادر بزرگتر به یونجون نگاه میکنه....باید از شماها تشکر کنم که همیشه پیش شماست.
تهیونگ لبخند زد.
_ اون مثل دختر ما می مونه...ما واقعا دوسش داریم....
جیمین به سمت جانگکوک چرخید.
_ ما باید از تو تشکر کنیم... یونجون واقعا دلش میخواد برادر بزرگتر باشه.... منو تهیونگ نمی تونیم براش خواهر برادر بیاریم....و خب اون و هانیول واقعا خواهر و برادر خوبین...مرسی کوک...
جانگکوک جیمین رو بغل کرد.
_ ناراحت نباش هیونگ....راستی پای جون چطور پیچ خورده؟
تهیونگ اخم کرد و روش رو برگردوند.
_ پسره ی یه دنده....بدون اجازه من و جیمین رفته کارآموز یه کمپانی مسخره شده....موقع رقصیدن پاش پیچ خورده....
جانگکوک لبخند زد.
_ لجبازی کردن تو خون جیمین هیونگه....طبیعیه که پسرت اینطوری باشه....ولی اون حق داره... یونگی آپا دوست نداشت تو بری امریکا....چون میخواست تو کنارش بمونی...ولی تو میدونستی که اینجا پیشرفت نمیکردی ..یونجون هم همینطور....چقدر بگه میخواد بخونه و برقصه....
تهیونگ آه کشید و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.

بعد از رفتن جانگکوک و هانیول جیمین کنار تهیونگ نشسته بود و موهای تهیونگ رو نوازش میکرد.
_تهیونگ.... برا شام چی میخوای بخوری؟
تهیونگ آه غمگینی کشید.
_ هیچی...میشه بغلم کنی؟
جیمین از روی کاناپه بلند شد و وقتی تهیونگ دراز کشید رفت توی بغل تهیونگ و سرش رو گذاشت روی بازوی همسرش.
_ به یونجون بگو با کارآموزی موافقت میکنم... به شرطی که هروقت دلم تنگ شد بریم دیدنش.... حتی اگه دورترین جای دنیا بود.
جیمین گردن و فک تهیونگ رو چندین بار بوسید.
_ اول صبر کن به یه جایی برسه....فکر کردی از هفته ی دیگه آیدل میشه می ره تور دور دنیا؟
تهیونگ دستهاش رو دور جیمین محکم کرد.
_ یکم دیگه اینجوری بمونیم جیمینی....بوراهه
_ بوراهه ....ته ته ی عزیزم....
وقتی یونجون چشمهاشو باز کرد هوا تاریک شده بود. کمی جا به جا شد و صدا زد.
_ آپا....آپا
جیمین وارد اتاق شد و کمک کرد تا بایسته.
_ بیا....بالاخره بیدار شدی....بیا بریم شام بخور....
یونجون همین طور که دستش دور گردن جیمین بود خمیازه کشید.
_ آپا ...اصلا نمیتونم رو پام بمونم..درد میگیره..به نظرت زود خوب میشه؟
جیمین به یونجون کمک کرد تا روی کاناپه بشینه.
_ نترس....قبل خواب روش کمپرس یخ می زارم...
تهیونگ از اتاق کارش خارج شد و بی صدا کنار یونجون نشست. جیمین رفت توی آشپزخونه و با دوتا جعبه پیتزا برگشت. یونجون با دیدن غذا ذوق کرد و بی هوا جا به جا شد که از درد چشمهاشو بست و نالید. تهیونگ سریع کنار پاش زانو زد.
_ شاهزاده....چی شدی؟
یونجون لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد.
_ جیمینا.... زنگ بزن به آپا.... فکر کنم آسیب پاش جدی تر از یه پیچ خوردگی باشه....
جیمین جعبه رو گذاشت رو میز و کنار یونجون نشست و پاش رو بررسی کرد.
_ چیزی نیست....پسرم زیادی لوسه....ببین پاش نه ورم داره نه کبوده...چیزی نیست....یونجون.... باز غذا دیدی همه چیو فراموش کردی....بیا....پیتزای مورد علاقته....
یونجون که با باز شدن جعبه و دیدن پیتزاها درد رو فراموش کرد و دهنش رو باز کرد تا پیتزای توی دست جیمین رو گاز بزنه.
تهیونگ آه کشید.
_ این کمپانی تا بخواد شکم این بچه رو سیر کنه ورشکست شده....ببین....یونجون آروم....همش مال خودت....
چند ساعت بعد از شام یونجون توی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد بعد از چند دقیقه آروم از جاش بلند شد و به سمت اتاق باباهاش راه افتاد. آروم در رو باز کرد. تهیونگ و جیمین توی تخت بودند. تهیونگ در حال نوازش موهای جیمین بود و جیمین خوابیده بود. تهیونگ با دیدن یونجون از جاش بلند شد.
_ چی شده؟....درد داری؟
یونجون سرشو تکون داد و به سمت تخت راه افتاد.
_ میشه اینجا بخوابم؟
تهیونگ لبخند زد.
_ پسر قشنگم....خواب بد دیدی؟
یونجون خودش رو بین جیمین و تهیونگ جا داد و تهیونگ بغلش کرد. تهیونگ کمر یونجون رو نوازش کرد. بعد از چند لحظه یونجون سرشو آورد بالا و به تهیونگ نگاه کرد
_ آپا......ببخشید.....نمیخواستم دروغ بگم....ولی...
تهیونگ پیشونی پسرش رو بوسید.
_ میدونم....منم نباید آرزوهات رو نادیده میگرفتم.....اشکالی نداره.....الان بخواب....دیر وقته....
یونجون گونه ی تهیونگ رو بوسید و دستهاش رو دورش حلقه کرد. جیمین تو خواب ناله ای کرد و دستهاش رو دور یونجون پیچید.
_ آلفا....
یونجون آروم خندید و تهیونگ اخم کرد.
_ منظورش از آلفا منم.....توی فسقلی رو نمیگه...
_ من الانم هم قد آپا شدم....تازه بابابزرگ گفت قدم بلندتر هم میشه....بهم نگو فسقلی...
تهیونگ با بازیگوشی یونجون رو غلغلک داد.
_ دیگه واقعا بخوابیم...

صبح روز بعد تهیونگ چشمهاشو به آرومی باز کرد و جیمین رو دید که بین دستهای یونجون دراز کشیده بود و به صورت یونجون نگاه میکرد. تهیونگ نفس عمیقی کشید و با حس کردن عطر جیمین و یونجون لبخند زد. از سمت خودش بلند شد و خودش رو به سمت جیمین روی تخت رسوند. دستهاش رو دور جیمین حلقه کرد و گردن جیمین رو بوسید.
_ صبح بخیر.....
جیمین توی جاش چرخید و صورتش رو توی سینه ی تهیونگ مخفی کرد.
_ ته ته....
تهیونگ مچ دست های جیمین رو گرفت تو دستش و اونهارو بوسید تا جیمین رو آروم کنه.
_ من اینجام...انگاری...هیتت نزدیکه....
جیمین با سر تایید کرد و لباس خواب تهیونگ رو باز کرد.
_هفته ی دیگه است.....ولی انگار زودتر باشه.....فکر کنم آخر همین هفته شروع بشه.....
_ امیدوارم پای جون تا اون موقع خوب شده باشه.....دیشب ...اومد پیش من تا معذرت خواهی کنه....پسرم واقعا بزرگ شده....انگار همین دیروز بود که قدش به کمد نمی رسید ...الان دیگه هم قد من و تو شده....
جیمین لبخند زد و تهیونگ رو بوسید. خواست بوسه رو عمیق تر کنه که یونجون تو خواب ناله کرد.
_ آی....درد داره.....
جیمین از تهیونگ جدا شد و بلافاصله پای سالم یونجون رو از روی پای آسیب دیده اش کنار زد و سعی کرد  یونجون رو بیدار نکنه. چندبار موهای یونجون رو نوازش کرد و از روی تخت بلند شد.
_ پاشو ته ته......الان بیدار میشه صبحونه میخواد....
*****
 

Love you
May Xx

borahaeWhere stories live. Discover now