(تهیونگ)
+ یوگیوم.
با شنیدن اون اسم خشکم زد، عشق قدیمی جونگکوک ، همون کسی که دردعمیقیو روی قلبش بجا گذاشته بود که من دیدم چطور حتی تعریف کردن اون رابطه هم براش دشوار بود...
با قیافه ی احمقانه ای نگاهم بین پسر قد بلندی که رو به رومون ایستاده بود و جونگکوکی که مثل مجسمه ها خشک شده بود، میچرخید.
پسر که انگار اون هم از جو به وجود اومده موذب شده بود با خنده ی مصلحتی ای گفت : زمان زیادی گذشته، جونگکوک.
جونگکوک صندلیو با خشم عقب داد و از پشت میز بلند شد. دستم ناخودآگاه بازوی جونگکوک رو چنگ زد...
لرز بدنش که نشون دهنده ی فشاری بود که داشت تحمل میکردو زیر دستم حس میکردم.
خواستم حرفی بزنم تا جونگکوک رو آروم کنم اما صدای غریبه ی دیگه ای به جمعمون اضافه شد: بیب اینجا چه خبره؟
و بعد از دیدن و شناختن جونگکوک با صدای متعجبش گفت: هیییی این جونگکوکه؟ پسر چقد بزرگ شدی!
و دستشو دور کمر یوگیوم گذاشت و اونو به خودش نزدیک تر کرد. تصوری که از پارتنر یوگیوم داشتم یه شوگر ددی پیر و چاق پولدار بود، اما کسی که کنارش ایستاده بود یه مرد
حدودا ۴۵ ساله، خوشپوش و با جذبه بودو همه ی تصوراتمو نابود کرد.
جونگکوک بلاخره تونست کمی خودشو جمع کنه و جوابشون رو بده: واقعا توقع ندارید که از دیدنتون خوشحال باشم!
مرد خندید : جونگکوک بیا کدورت هارو کنار بزاریم، سالها گذشته! و حالا
سرشو سمت جایی که من ایستاده بودم چرخوند و ادامه داد:
و حالا تو هم کسیو کنارت داری! پسر زیباتو بهمون معرفی نمیکنی؟
جونگکوک بهم نگاه کرد، نمیدونستم تایید کنم یا تکذیب...
جونگکوک دستمو سمت خودش کشید. چند قدمی جلوتر اومدمو میز رو دور زدم. جلوی جونگکوک ایستادمو گفتم : کیم تهیونگ هستم. متاسفانه منم نمیتونم بگم از آشناییتون خوشحالم.
دستای جونگکوک که از پشت روی پهلو هام بود، احساس حمایتی بهم میداد که اجازه میداد با اعتماد به نفس حرف بزنم.
با اخم ریزی که روی پیشونیم بود و نمیتونستم برطرفش کنم، یوگیومو زیر نظر گذروندم، حرف نمیزدو رد نگاهش خیره به دستهای جونگکوک روی پهلو های من بود.
مرد بعد از چند ثانیه گفت : واو جونگکوک...پسرت کاملا آماده ی حمله ست.
جونگکوک بدون توجه بهش گفت : اون همه چیو میدونه، بهش حق بده ازتون متنفر باشه.
بعد به من نزدیک تر شد و دستاشو حالا کاملا دور کمرم حلقه کرده بود، پرسید : چی باعث شد بعد از این همه سال، توی تولد شرکت کنین؟
یوگیوم میخواست حرف بزنه ، اما شوگر ددیش وسطش حرفش پرید و گفت : ما تازه برگشتیم کره. و قراره بمونیم.
احتمالا بعد از این، بیشتر همو خواهیم دید...جونگکوک منو رها کردو دستمو توی دستش گرفت و گفت: خوش باشید، پسرم یکم روی لباسش حساسه و میخواد عوضش کنه، باید تنهاتون بزاریم.
و با هم از اونا دور شدیم...تقریبا محوطه رو دور زدیم و جایی که از همه خلوت تر بود
پشت درخت ها ایستادیم و در کسری از ثانیه هر دومون زدیم زیر خنده...
از چشمام اشک جاری شده بودو ،نفس جونگکوک هم بالا نمیومد، مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم : وای لعنت...کاش قبلش سناریو داشتیم .
جونگکوک که سعی میکرد وسط خنده هاش نفس بکشه، گفت:
نه..نه ..عالی بود ...باورم نمیشد اینقد ...تمیز...بازی کنی!
چند ثانیه ی بعد در حالی که بدون توجه به لباسامون، روی زمین خاکی نشسته بودیم و ته مونده ی خنده هامونو قورت میدادیم، خنده ی جونگکوک تلخ شد...
خنده هاشو دوست داشتم، خیلی کم میخندید، شاید اولین باری بود که خنده ی واقعی ، چیزی بجز پوزخند ازش دیدم...
YOU ARE READING
Artwork | اَثَرِ هُنَری | Completed
Fanfiction- فقط خواستم بهت ثابت کنم، من توی رابطمون عاشق ترم! و تو ترسوتر ----------------------------------- + جونگکوووووک صدای جیغ های آزاردهنده ی تهیونگ وقتی که روی سکوی وسط سالن، برای اجرای مراسمِ فرقه، بسته شده بود، به گوشمون چنگ مینداخت! +کمکککککک و جون...