part 21

4.5K 745 295
                                    


‏گفت: خانه ها در غیاب ساکنانشان خواهند مرد،
و سپس به قلبش اشاره کرد.

(جونگکوک)

- بابایی...
نگاهی به جیانگ انداختم. که دستاشو بلند کرده بود تا بغلش کنم. خم شدم و از روی زمین برداشتمش.

رو به ایونجی گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
- جونگکوک مـ...

با صدای بلند افتادن چیزی، جیانگ رو روی زمین گذاشتم و با اخم از کنار ایونجی رد شدم و سمت در رفتم.
طولی نکشید تا یونگی فریاد بزنه: تهیونگگگگ!
نرسیده به در با بدن بی جون تهیونگ، که روی زمین بود مواجه شدم.

به سرعت خودمو بهشون رسوندم و بدن تهیونگ رو از روی زمین بلند کردم و توی بغلم گرفتم.
"ته...تهیونگ...منو نگاه کن...صدامو میشنوی؟"

ترس به تک تک سلول های بدنم چنگ انداخته بود و میدونستم اتفاقی که نباید میوفتاد، خیلی زودتر از موعد مقرر افتاده.

+ زنگ بزن به دکتر.
داد زدم و تهیونگ رو محکم تر به خودم چسبوندم.
جیمین بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی به چشمای بسته ی تهیونگ نگاه میکرد.

یونگی گفت: دیر میرسه جونگکوک، بلندش کن خودمون ببریمش بیمارستان.

یونگی سوییچ ماشین و برداشت و سمت در دویید.
بدنشو روی دستام بلند کردم و سمت ماشین رفتم. روی صندلی عقب نشستم و همونجوری توی بغلم نگهش داشتم.

ناخودآگاه انگار میدونستم این شاید آخرین باریه که اجازه میده بغلش کنم، آخرین باریه که میزاره لمسش کنم، انگار میدونستم اینبار که به هوش بیاد، ممکنه حتی دیگه نخواد ببینتم!

وقتی به خودم اومدم، اشکهام تمام صورتمو خیس کرده بود.
شاید اولین بار بود که بعد از سالها، برای کسی غیر از خودم گریه میکردم...

قلبم یک لحظه آروم نگرفت تا وقتی به اورژانس بیمارستان تحویلش دادم و همونجا روی صندلی نشستم.

+ آبمیوه میخوری؟
یونگی نوشیدنی رو سمتم گرفت. نگاهی به دستش انداختم و با پوزخند جواب دادم: من واقعا زهر بخورم، بمیرم بهتره وقتی که بیبیم توی اون جهنم، زیر سروم و سوزن و اینجور چیزاست.

یونگی آبمیوه رو باز کرد و خودش مایع داخلشو سر کشید، و بعد گفت: نزن این حرفو. تو میدونی که چقدر دوستت داره، قطعا راضی نیست اینقدر خودتو اذیت کنی. حالش خوب میشه.

بلند شدم و فریاد زدم: لعنت به من! خب؟ لعنت به من که میدونم چقدر دوستم داره و باهاش این کارا رو میکنم.

نفسمو با صدا بیرون دادم. هیچ ایده ای برای بهتر شدن این رابطه نداشتم!
همه چیز به نظر غلط میومد، خیلی غلط!
اما نمیخواستم ازین رابطه دست بکشم، حتی اگه هیچ پایان خوشی براش نوشته نشده بود.

Artwork | اَثَرِ هُنَری | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora