Part 23

3.9K 716 191
                                    

(هیون)

- سلام. چه خبره؟
مطمئن نبودم باز چه اتفاقی افتاده که از همشون ده تا تماس از دست رفته روی گوشیم داشتم، فقط با دیدنشون خیلی سریع خودمو رسوندم خونه ی کوک.
یونگی خودشو بهم رسوند و گفت: تهیونگ...
- تهیونگ چی؟
پوست لبشو با انگشت کند و گفت: غیبش زده.
خنده ی کوتاهی کردم: این مسخره بازیا چیه؟ یعنی چی غیبش زده؟
+ صبح یه کاغذ زده روی آینه و رفته.
توی صورت هیچ کدومشون اثری از شوخی یا خنده دیده نمیشد و این یعنی تهیونگ واقعا رفته بود و این بحث جدیه.
پرسیدم: چرا؟ دعواشون شده؟
یونگی روی دسته ی مبل نشست: نه، یعنی به خاطر جیانگ ناراحت بود ولی دعوایی نکردن که بخواد ول کنه بره. تازه دیشب که جیانگ بهونه میگرفت، ته بردش پیش خودش و آرومش کرد... نمیفهمم چیشده که صبح غیبش زده.
جیمین در حالی که جیانگ توی بغلش بود از پله ها پایین اومد، پرستارشو صدا کرد و بچه رو بغلش داد.
+ سلام هیون.
برگشتم سمتش در جواب سری تکون دادم: به عنوان پرستار بچه استخدام شدی؟
جیمین نگاهی به صورتم انداخت و پرسید: خفه شو، صورتت چیشده؟ جین زدتت؟
پوزخندی زدم: جین منو میزنه؟ اصن دلش میاد؟ درگیری خیابونی بود.
آروم انگشتاشو روی کبودی گونم کشید و هیسی کردم و سرمو عقب بردم: نکن درد داره.
دستشو عقب کشید و کنار یونگی روی مبل نشست: چرا هیچکدوم از شماها این احتمالو نمیده که شاید دزدیده باشنش یا به زور مجبورش کرده باشن؟
گفتم: کاش اینجوری بود... اما... من یه اطلاعاتی داشتم پیدا میکردم که امیدوار بودم غلط باشه. با این کار تهیونگ شکم به یقین تبدیل شد.
یونگی پرسید: چه اطلاعاتی؟
- فعلا نمیتونم بگم... بهم اعتماد کنین ولی به زودی حقایق زیادی قراره گفته بشه. احتمالا اینم یکیشه...
جیمین همچنان به حرفش پا فشاری میکرد: شماها کور شدین، نمیبینین چه اتفاقی افتاده... من از تهیونگ خوشم نمیومد، اصلا و ابدا ولی کور نبودم و میدیدم چقدر جونگکوک رو دوست داره، جونشو براش میداد بعد شماها اینجا دور هم شبیه کسایی که تهیونگ رو نمیشناسن، جمع شدین و در مورد رفتنش نظر میدین.
با تعجب پرسیدم: چیشده الان مدافع حقوق تهیونگ شدی؟ تو که وقتی بود از آوردن هر بلایی سرش دریغ نمیکردی؟
جیمین خیلی جدی، بدون اینکه به شوخی من بخنده از روی مبل بلند شد و گفت: هیون! تو دیگه چرا؟ تعجبم از تو و جونگکوکه که چطور اینقد راحت با یه نامه، تهیونگی که میشناختین رو کنار گذاشتین فکر میکنین بیخبر و به همین راحتی میتونه بره. اون بدون جونگکوک میتونست نفس بکشه که الان بزاره بره؟
از اینکه جیمین حالا داشت از تهیونگ دفاع میکرد عصبی شده بودم. واقعا چی داشت میگفت؟
منم رو به روش وایسادم و با صدای بلند گفتم: اطلاعاتی میگفتم دقیقا در مورد همینه، اینکه تهیونگ جاسوسه، از اولشم بوده... اینکه جاسوس کی بوده رو مطمئن نیستم ولی بهتره عینک خوش بینیت رو از چشمات برداری پارک جیمین، اون به هممون خیانت کرده.
وقتی سرمو برگردوندم با جونگکوکی که روی پله ها نشسته و سرشو توی دستاش گرفته رو به رو شدم. میدونستیم همشو شنیده، البته که خودمم قصد داشتم بهش بگم و حالا کارم راحت تر شده بود و شنیده بود
جیمین داد زد: چی داری میگی؟ تهیونگ جاسوس نیست. اون عاشق جونگکوک بود، عاشق همتون بود، حتی جیانگ... چطور میتونی همچین چیزایی رو پشتش ببندی؟
جونگکوک سرشو بلند کرد و توی چشمای جیمین نگاه کرد و با لحن سردی گفت: خودش توی نامه به خاطر اینکه داشته جاسوسی میکرده ازم عذرخواهی کرده.
پوزخندی زد و ادامه داد: واقعا فکر کرده من میبخشمش؟
کنار کوک نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم.
با صدای ضعیف و پر از بغضی پرسید: واقعا...بهم خیانت کرد؟
گفتم: نمیدونم، شواهد اینارو میگه.
جونگکوک سخت تلاش میکرد و بغضش جلوی ما که تا به حال گریه کردنش رو ندیده بودیم، نشکنه.
چشماش به سرخی میزد و صداش گرفته بود.
+ تا...چند دقیقه ی پیش فقط دردِ ترک کردنش بود...ولی...حالا این فکر که از اولم دوسم نداشته... داره دیوونم میکنه.
دستامو انداختم دور شونه هاش و بغلش کردم. نمیدونستم چی باید بگم.
چی میشد به کسی که اعتمادش به نزدیک ترین فرد زندگیش خورد شده گفت؟
جونگکوک بعد از تهیونگ، دیگه چطور میتونه به کسی اعتماد کنه و امیدوار باشه قرار نیست از پشت بهش خنجر بزنه؟

Artwork | اَثَرِ هُنَری | CompletedWhere stories live. Discover now