part 15

4.4K 716 74
                                    

(تهیونگ)

توی اتاق پرو، روی زمین نشسته بودم و پاهامو توی بغلم جمع کرده بودم.
به طرز وحشتناکی بعد از رسیدن به کمپانی همه ی فکرای اضطراب آور و احساسات بد بهم هجوم آورده بود، انگار سیلی حقیقت جلوی درِ شرکت به صورتم خورده بودو منو از خواب خیال بیرون کشیده بود، اون پسره لعنتی که دیشب بهم درخواست رابطه داده بود جئون فاکینگ جونگکوکه...مدیر بزرگ ترین کمپانی مدلینگ!
دیشب همه چیز ساده تر بود، یه نفر احساساتشو بهم اعتراف کرده بود و منم پذیرفته بودم ولی حالا هیچ چیز ساده به نظر نمیومد...
خودمو مچاله تر کردمو سعی کردم بیشتر به سرمای زمینی که روش نشسته بودم فکر کنم تا لبهایی که دیشب روی لبهای جئون جونگکوک نشسته بود و اونارو حس کرده بود.
دوست دختر یا پسرهای قبلیش مگه چقدر باهاش موندن؟ سه ماه؟ پنج ماه؟ رابطه ی ما هم مثل یکی از همون رابطه های قبلیش، بعد از مدتی بلاخره از هم جدا میشیم...
قلبم از دیدی که نسبت به آینده داشتم فشرده تر شد ولی من همیشه آدم واقع بینی بودم، این چیزیه که توی هر رابطه ای اتفاق میوفته!
صدای در اومد و بعد صدای پایی توی اتاق پیچید، خواسته ی بچگونه ای بود ولی دلم میخواست جونگکوک باشه، میدونستم معمولا راه نمیوفته توی کمپانی که بخواد اصلا غیبت منو متوجه بشه چه برسه بیاد دنبالم.
از بعد صبحانه تا الان ندیده بودمش، دلتنگی عجیبی توی قلبم جا خوش کرده بود...
ابن کاریه که رابطه با آدم میکنه، تا وقتی از بندش رهایی راحت زندگیتو میکنی ولی وقتی توش گیر بیوفتی، دیگه نمیتونی مثل قبل به زندگیت ادامه بدی، دلتنگ و نگران میشی، نیازمند میشی و این تازه شروعشه.
صدای پا قطع شد و از اتاق خارج شد، از جام بلند شدم، بدنم برای چند ساعت نشستن روی زمین سردِ اتاق پرو درد میکرد.
لباسامو عوض کردم و رفتم توی لابی و منتظر موندم راننده ی شخصی ای که جونگکوک برام گرفته بود بیاد دنبالم.
خیلی زود به این زرق و برق عادت کرده بودم، دیگه حتی داشتن راننده ی شخصی و رفت و آمد به برج شیشه ای معروف کمپانی برام جذابیت و اهمیتی نداشتن .
وارد خونه شدم، مثل همیشه سوت و کور بود...
این زندگی از بیرون مثل یه ستاره ی درخشان میدرخشه ولی از داخل زیادی بی روحه و زندگی اصلا توش جریان نداره.
قبل از رسیدن به پله ها متوجه جونگکوک شدم، روی مبل نشسته بود و با چشمای بسته سرشو بهش تکیه داده بود، اخم بزرگی هم روی پیشونیش نشسته بود.
چند قدم نزدیک تر شدم و حتی قبل از اینکه حرفی بزنم
بدون باز کردن چشمش گفت: تهیونگ میشه لطفا پیشونیمو ماساژ بدی؟
چند لحظه خشکم زد و بعد خیلی زود پشت مبل رفتمو با انگشت شصتم پیشونیش و باقی انگشت عامم روی شقیقه، شروع به ماساژ دادن کردم.
شقیقه هاش زیر انگشتام نبض میزد و این واقعا نشونه ی وحشتناکی از میگرن عصبی بود...
+ از کجا فهمیدی منم؟
- چون بوی منو میدی.
دستام از حرکت ایستاد و اون ادامه داد: عطر منو زدی نه؟
دستپاچه شده بودم: نه ، ی...یعنی صبح فقط م...میخواستم بوش کنم و یکم اسپری کردم توی هوا.
- بوشو دوست داری؟
+ آره، من از بوهای گرم خوشم میاد، بوی دود و سدر میده...

Artwork | اَثَرِ هُنَری | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora