Part 12

4K 711 250
                                    

+ميشه آدم گذشتشو ول كنه؟
اگه من گذشتمو ول كنم هويتم چي ميشه.
هویت؟

(تهیونگ)

+هیونگ من هنوز به اینجا موندنم راضی نیستم.
رو به یونگی گفتم، از صبح برای هزارمین بار داشتم تلاش میکردم تا راضی شون کنم برگردم خونه ی هیون ولی فایده ای نداشت.
صدای غرغر یونگی بلند شده بود: از صبح دهنمو سرویس کردی چرا همش مثل پیرزنا یه چیزیو تکرار میکنی؟ گفتیم تا هیون برگرده همینجا بمون دیگه...آدمخوار نیستیم که میترسی!!!
پوفی کشیدم و به مبل تکیه دادم. امروز به اندازه ی کافی توی این قصر چرخیده بودم و از امکاناتش سر در آورده بودم. علاوه بر اینکه بدم نمیومد، از خدام بود اینجا بمونم ولی بعد از بحث صبح دلم نمیخواست با جئون رو به رو شم، اما به طرز عجیبی یونگی و هوسوک هیونگ اصرار به موندنم داشتن...

فلش بک

+فکر نمیکردم اینقدر زود پاتو به تختم باز کنی.
جئون با پوخند بهم گفت. این بی انصافی بود، تمام رفتاری که این مدت باهام داشتن بی انصافی بود.
از روی تخت بلند شدم و با لحن دلخوری گفتم : من هربار اشتباه میکنم که به جیمین هیونگ اعتماد میکنم ولی شما حق نداری باهام اینطوری حرف بزنی!
و سمت در اتاق رفتم.
+ وایسا ببینم.
تحکم لحنش مجبورم کرد تا سرجام بایستم.
+ فکر کردم از دیروز یه دوستی ای بینمون شکل گرفته، خواستم باهات شوخی کنم.
با عصبانیتی که خودمم نمیدونستم داره از کجا قدرت میگیره برگشتم سمتش: شما با همه همین شوخیارو میکنی؟
حتما دیگه! که بعد باهم سر از سونا در میارین...
هردومون متعجب از لحن و حرفی که من زدم ، شوکه بودیم که خودمو زودتر ازون مخمصه خلاص کردمو از اتاق بیرون زدم.

پایان فلش بک

یکی از خدمتکارا برای شام صدامون زد، از صبح این برام سوال بود که چرا به زبون دیگه ای صحبت میکنن.
+ چرا کره ای حرف نمیزنن؟
از هوسوک هیونگ پرسیدم.
- چون اصلیتشون کره ای نیست.
+ شما چجوری زبانشونو بلدین؟
بعد از قورت دادن لقمه ی اولش جواب داد: خب یاد گرفتیم .
+اصلا کجایی حرف میزنین که همتون بلدین؟
هوسوک کلافه بهم نگاه کرد : شامتو بخور چقد سوال میپرسی.
باشه ای گفتمو مشغول خوردن شام شدم که یونگی توجهمو جلب کرد : اگه بخوای اینجا بمونی تو هم باید یاد بگیری. حداقل جملات کاربردی و کوتاه رو.
از پیشنهادش خوشحال شدم، من همیشه عاشق یادگرفتن زبانای جدید بودم : آره خیلی دوست دارم یادبگیرم.
+ پس بهت یه چیزایی یاد میدم.
و چشمکی بهم زد.

بعد از شام سه نفری مون ، خدمتکار چیزی گفت و بعد از تعظیم کوتاهش از خونه خارج شد.
با کنجکاوی پرسیدم:چی گفت الان؟
+برای چی ؟
- فکر کردم شب بخیر گفت.
یونگی خندید و بعد گفت : آره بیا از شب بخیر شروع کنیم اون میشه ...ام آره ...Baciami و ریز خندید. (منو ببوس)
گفتم : Baciami ؟
+ آره درسته .من میرم بخوابم.

Artwork | اَثَرِ هُنَری | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora