Part 3

863 176 7
                                    

2018 اكتبر   10

نيس / فرانسه

رو تخت دراز كشيده  و لبتابشو رو پاش گذاشته بود. همونطور كه منتظر برقراري تماس تصويري بود مقاله هايي كه تو روزنامه ها و مجله هاي فرانسوي دربارش نوشته بودن رو نگاه ميكرد.

تماس وصل شد و صداي انرژيك هوسوك رو شنيد.

" salut, mon ami.  "

جين خنديد:" چطوري پسر؟"

هوسوك رو يه نيمكت چوبي مه جلوي يه مغازه بستني بفروشي بود نشست و همونطوري كه دست تو موهاش ميكرد گفت:" مي گذرونيم."

و بعد با لحن مهيجي گفت:" هيونگ تمام سئول پرِ از پوستراي عكست. تمام روزنامه ها دارن ازت به عنوان نابغه ي عكاسي اسم مي برن. وااااو.... خيلي بهت افتخار ميكنم هيونگ"

جين از شنيدن تعريفاي هوسوك خجالت زده شد. دستشو رو گردنش كشيد.

" دلم برات تنگ شده جين"

" منم. از بودن تو اين كشور خسته شدم. شايد بخوام برگردم كره"

" بي خيال هيونگ. اين فقط روحته كه خستست. يه سفر دو روزه برو يه جايي حالت جا بياد. اينجا كسي منتظرت نيست. اونجا اينده ي بهتري داري"

" نيس هواش هميشه ابريه ، دلگيره. بوي خاك بارون خورده هميشه تو مشاممه. "

" خب كه چي؟ پر رفته كم مونده. چهار سال تحمل كردي حالا يه كم ديگم صبر كن بعدش برو أمريكا. اروپا هميشه همينطوري دلگيره."

جين نفس عميقي كشيد:" من دلم برا كره تنگ شده. برا شهرم. دام اك زده يه دو ديقه با يكي كره أي حرف بزنم. اينجا من فقط يه غريبم. يه چشم بادومي"

هوسوك پوف كلافه أي كشيد و گفت:" ميخواي برگردي كه چي بشه؟"

" كه مثل يه كره أي تو كشورم زندگي كنم. "

" شغلت چي ميشه؟ تو الان بهترين عكاس مجله ي ووگ فرانسه أي جين. گند نزن به همه چي"

جين كلافه دستي تو موهاش كشيد و نگاه بي حالشو به تصوير هوسوك داد:" موضوع اينه كه ديگه نميخوام فرار كنم. دوست ندارم باز هم مثل يه بازنده خودمو مخفي كنم."

" تو فرار نكردي هيونگ. بهترين تصميمي كه مي شد اون زمان بگيري رو گرفتي. به هيچ وجه خودتو بازنده ندون. بازنده اون عوضي اين كه تو رو از دست داد."

با ياداوري نامجون چشماش پر از اشك شد. سكوت كرد تا اشكاش سرازير نشن.

هوسوك با ديدن چشماي اشكي جين كه هر لحظه ممكن بود از شدت ناراحتي لبريز بشن گفت:" هيونگ تو هنوزم نامجونو دوست داري؟"

جين حجم عظيمي از هوا رو وارد ريه هاش كرد.

" بحث دوست داشتن نيست."

" چرت نگو. پس چرا با شنيدن اسمش ريختت در هم شد؟"

" نامجون برا من تموم شده. اينو راست ميگم. ولي هيچ وقت نمي تونم اين حقيقتو كه چطوري منو دور انداخت فراموش كنم. با شنيدن اسم اون قيافم به هم ميريزه. گريم ميگيره ولي نه چون نامجونو دوست دارم. گريم ميگيره چون تو نمي دوني چه حسيه وقتي عشقت، كسي كه به خاطرش تمام قانون و طبيعتو زير پات گذاشتي تو رو مثل يه تيكه اشغال دور بريزه. من دلم از تحقير شدنم مي سوزه."

چشماش ديگه نتونست اون حجم از اشك رو تحمل كنه و بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش اشكاش از گوشه ي چشماش سرازير شدن.

" جين هيونگ!.. چرا هميشه فكر ميكني كه مثل يه تيكه اشغال دور انداخته شدي؟ چرا يه بار نشستي اينطوري فكر كني كه نامجون مثل يه عوضي احمق تو رو از دست داد؟ ميگي نامجون برات تموم شدست ؟ خيله خب. پس اين تويي كه اونو دور انداختي."

اون لحظه فقط خدا ميدونست مه چقدر به اين حرفا نياز داشت.

هوسوم ادامه داد:" هيونگ لطفا اگه يه زماني خواستي به خاطر نامجون و عوضي بازياش برگردي اينجا، برنگرد. همون جا بمون و زندگيتو بكن. چهار سال لعنتي گذشته. به خودت بيا. با يكي اشنا شو. قرار بزار ، باهاش ادامه بده، خودتو از زندگي مردن محروم نكن. هركي كه تو رو مي شناسه با ديدن عكسات ميتونه بفهمه چقدر عوض شدي. تو كسي نبودي كه بري از كارتن خوابا و بدبخت بيچاره ها عكس بگيري ! حتي تو خيابونايي هم كه احتمال ميدادي ممكنه ببينيشون پاتو نمي زاشتي چون دلت مي شكست، گريت ميگرفت. اما الان چي؟ پا ميشي ميري افريقا از بچه هايي كه تو معدن كار ميكنن عكس ميگيري، ميري هند از زاغه نشينا مجموعه درست ميكني.... كي ميخواي برگردي به روال عاديت؟ هااان؟"

تو تمام اين مدت فقط هوسوك ميديد كه دوستش چه زجري داره ميكشه.

اون شب وقتي رفت به ايستگاه اتوبوس عزيزترين دوستش رو نديد فقط يه كالبد شبيه كالبد جين رو ديد كه انگار يه روح فسرده هزار ساله توش رسوخ كرده!

C'est la Vie Kde žijí příběhy. Začni objevovat