Part 4

872 164 20
                                    

5 jan 2019 / Seoul - south.korea

براي اينكه مطمئن شه يه بار ديگه پلاك خونه رو با پلاكي كه يونگي تو ادرس براش فرستاده بود چك كرد. خودش بود.
زنگ واحد 2 غربي رو زد و بدون اينكه ازش بپرسن كيه درو باز كردن.

حس عجيبي داشت! بعد از نزديك پنج سال قرار بود دوباره با يونگي و هوسوك دور هم جمع بشن.
احساس اين زندانيا رو داشت كه به هواي حبس ابد وارد زندان ميشن و بعد بهشون عفو ميخوره و سر پنج سال ميان بيرون.
فرانسه زندان جين بود.

در واحد باز بود، با احتياط سرشو داخل برد و محيطو چك كرد.

" شما بايد جين باشين!"

هول كرد سر برگردوند و با يه پسر با موهاي نارنجي رو به رو شد.

" اوه.. بله. اين جا خونه ي مين يونگيه ديگه نه؟"

پسر مو نارنجي خنديد. دستشو پشت جين گذاشت و به هال راهنماييش كرد.
در حيني كه در اپارتمانو مي بست گفت:" من جيمينم ، يكي از دوستاي يونگي"
جين ميخواست بگه خوشوقتم كه همون لحظه دستي دور گردنش حلقه شد و سنگيني كسيو رو دوشش حس كرد.

" سئوك جينااااا...." و بعد لپ سمت چپ صورتش خيس شد!
با حالت انزجار سعي كرد هوسوك رو از خودش دور كنه اما موفق نشد. با لحن چندشي گفت:" لنت بت! خيسم كردي!"

يونگي كه تازه از دستشويي اومده بود با ديدن جين با خوشحالي به سمتش رفت و از جلو بغلش كرد.

يونگي:" عوضي بيشعور دلم برات تنگ شده بود"

جين كه بين هوسوك و يونگي عملا داشت له ميشد گفت:" عوضي خودتي بيشعور! " و بعد هردوتاشونو خطاب قرار داد و داد زد:" ازم بكشين بيرون لعنتيا. عين ميمون ازم اويزون شدين"

يونگي اولين نفري بود كه از تو بغلش اومد بيرون و بعد هوسوك دستاشو از دور گردنش برداشت.

يونگي:" پالتو و شال گردنتو درار بيا تو پذيرايي"

جيمين:" ميتوني بزاري تو اتاق ته راهرو"

جين تشكر كرد و پالتو به دست همزمان كه شال گردنشو از دور گردنش باز ميكرد دستگيره ي درو چرخوند.

همون لحظه يونگي و هوسوك و جيمين تو اشپزخونه منتظر ايستاده بودن.

هوسوك:" به نظرت كار درستي كردي؟"
يونگي :" نميدونم:/ "
هوسوك با صداي اروم غر زد:" پس گه خوردي همچين غلطيو كردي"
" بالاخره كه چي؟ بايد به خودشون يه فرصت ديگه بدن"

" ببخشيد يه ديقه لباسامو بزارم ..."
با رو برگردوندن نامجون از پنجره ي قدي اتاق ، صدا تو گلوش خفه شد.
تو اون لحظه جفتشون داشتن يه حس رو تجربه ميكردن. يه جور خلاء! يه جور غرق شدگي تو بي جوي.

نامجون زودتر از جين از فضاي خلاء بيرون اومد :" دلم برات تنگ شده بود"

مهم نبود كه تو تك تك اين روزا چقدر با خودش تمرين كرده بود كه اگه يه روزي يه جايي نامجونو ببينه چطور بر خورد كنه! تو تمام اون وقتا به خودش ميگفت نبايد نشون بده كه زجر كشيده، كه تنهايي كشيده بايد عادي باشه. مثل يه دوست قديمي ...
اما چطور مي تونست تو اون لحظه به چنين چيز مسخره اي تظاهر كنه؟! همين كه با تمام وجودش داشت مقابله ميكرد بغلش نكنه شاهكار كرده بود.

C'est la Vie Onde histórias criam vida. Descubra agora