Part 8

791 123 16
                                    

" وااو پسر چه عكسايي شدن! همين امروز ديدم"

جين از تعريف يونگي خنديد.

هوسوك:" آخه تو چي از عكاسي سرت ميشه؟! هيكل بي لباس چارتا مدلو ديدي داري از عكسا تعريف ميكني؟" پوزخند زد.

يونگي چشم غره اي رفت و گفت:" دهنتو ببند. عمه ي من بود سال اول دبيرستان جين و نامجونو به زور جمع ميكرد با خودش ميبرد عكاسي؟ اگه من نبودم الان ايشون اين نميشد" و با نگاش به جين اشاره كرد.

جين:" من كه يادم نمياد اينايي كه تو ميگي ولي با اين وجود مرسي كه هستي"

هوسوك با صداي بلند خنديد و با جين هاي فاي زدن.

يونگي بي توجه به مسخره بازي اونا رو به نامجون گفت:" تو ديگه چه مرگته؟ اين دورهمي به خاطر موفقيت دوست پسر شماستااا"

نامجون ته مونده ي سيگارشو تو قهوش انداخت و گفت ميدونم.

جين بهش نگاه كرد. پوزخند زد و رو به يونگي گفت:" جناب حسوديشون شده. خوبه ما فقط ديديم ، حاملشون نكرديم"  و بعد روشو سمت پنجره ي كافه كرد.

مسلما يونگي و هوسوك متوجه تيكه اي كه جين انداخت شدن اما هيچ كدومشون فكرشو نميكردن كه نامجون ممكنه اون واكنشو نشون بده!

نامجون بازوي جين رو به شدت گرفت و وادارش كرد كه بهش نگاه كنه. با صداي نه چندان ارومي غريد:

"نميخواي دست از تيكه متلكات برداري ؟ نهه؟... خستم كردي!"

هوسوك كه رو به روي نامحون نشسته بود نيم خيز شد و دست نامجون رو از دور بازوي جين كنار زد.

" ياااا.... احمق شدي؟ دارن ميبيننمون!"

جين همونطور كه با حقارت و كمي نفرت(!) به نامجون زل زده بود گفت:" به درك. بزار ببينن."  صداشو بلندتر كرد و ادامه داد:" بزار ببينن كه كيم فاكينگ نامجون خسته شده. به درك كه خسته شدي منم ازت خسته شدم عوضي"

نامجون چيزي نگفت. فقط سه بار نفس عميق كشيد و سرشو پايين برد و چشماشوبست.

جين پاكت سيگارشو از جيبش دراورد اما خالي بود. با حرص پاكتو پرت كرد رو ميز و گفت فاك.

ديدن وضعيت آشفته و مزخرف رابطه ي بهترين دوستاشون هم براي هوسوك هم براي يونگي درداور بود.

ولي هيشكي جز خودشون دوتا نميدونست كه تو چه منجلابي گير افتادن! نامجون از بهونه هاي الكي جين خسته شده بود. از غرغر كردناش از اينكه دائم خودشو به يه نحوي با سوجين مقايسه ميكرد. از نوسانات اخلاقيش. از نئشه شدناش. از همه چي جين خسته شده بود. اين اون جيني نبود كه نامجون ارزوش بود كه باهاش زندگي كنه. اين جين نابود شده بود. خود جين هم اين واقعيتو خوب ميدونست. بعد روزي كه پدرش فهميد گيه بعد اون واكنشي كه نشون داد جين شك كرد. به همه چي. به نامجون. به رابطشون. به صداقت. به وفاداري. حتي به اينكه واقعا گيه يا فقط از سن بلوغ تنها چيزي كه ذهنشو پر كرده بود نامجون بود و فرصتي نداشت تا خودشو پيدا كنه.

C'est la Vie Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang