چهارسال بعد...
" ولي بابا تو به من قول داديييييي" و پاهاشو از سر حرص رو زمين كوبيد.
نامجون عينكشو از رو چشماش برداشت و جايي بين موهاي مشكيش گير داد. انگشت اشارشو به سمت دخترش نشونه رفت و با لحن تهديد آميزي گفت:" سوجين! قرارمون اين بود كه بچه بازي درنياري"
سوجين مصرانه خودشو رو كاناپه ي تك نفره كنار ميز كار پدرش پرت كرد و دست به سينه غر زد:" ولي اوپا گفت منم ميتونم برم."
نامجون خودكارشو پرت كرد رو ميز و سرشو بين دستاش گرفت.
سعي كرد با كشيدن سه تا نفس عميق خودشو آروم كنه. به خودش ياداوري كرد كه دخترش فقط يازده سالشه و اين حق طبيعي رو داره تا لج كنه و شرايط رو درك نكنه. ولي لعنت بهش! نميتونست اينطوري خودشو قانع كنه. سوجين بايد ميفهميد. سوجين يازده سالشه و يازده سالگي سن مناسبيه براي درك موقعيت. براي اينكه بفهمه پدرش صلاحشو ميخواد.
بهترين تلاششو به كار بست تا لبخند بزنه. دستاشو رو ميز به هم گره زد و با ارامشي كه ناشي از جنگ درونيش بود گفت:" دختر گلم، عزيز دلم، اون فيلم به درد سن شما نميخوره. من حتي خودمم نميخوام برم ببينم. پس چطوره به جاي سينما رفتن با عموهات باهم بشينيم خونه و اونجرز ببينيم؟!" و لبخند بزرگي زد.
سوجين با شنيدن اسم اونجرز مو به تنش سيخ شد.
" باز اونجرز؟ ديگه حالم داره به هم ميخوره. من ميخوام با يونگ و ته ته برم سينماااااااا"
نامجون با عصبانيت و كلافگي داد بلندي كشيد:" تو هيچ قبرستوني نميري كيم سوجين. فهميدي؟ خستم كردي!! "
سوجين از داد بدي كه سرش كشيده شد بغض كرد. لبه ي دامن ليمويي رنگشو تو مشت گرفت و دعا كرد كه كاش اوپاش اينجا بود.
نامجون از اينكه به خوبي موفق نشده بود تا عصبانيتشو كنترل كنه از خودش بيزار شد.
با صداي ارومي اينبار گفت:" خوشگلم، سوجينا من دوست ندارم با تهيونگ و يونگي بدون من بري جايي"
سوجين با سركشيي كه از مادرش ياد گرفته بود تو حرف پدرش پريد:" چرا؟ چون فكر ميكني من نبايد بفهمم اونا گي ان!"
نامجون اخم كرد. نه! معلوم بود كه نبايد ميفهميد.
سوجين ادامه داد:" بابا من يازده سالمه. اونقدر بزرگ نيستم ولي خنگم نيستم. چرا نبايد بخواي كه من بفمم عمو و يونگ با همن؟ تو ايتاليا كلي از اين ادما هستن و تو همون خيابونايي راه ميرن كه من بينشون راه ميرم و تو همون سينمايي فيلم ميبينن كه من فيلم ميبينم. چرا ميخواي منو از اين ادما دور كني؟"
نامجون تو سكوت فقط پلك ميزد.
" اوپا هميشه ميگه افراد رنگين كموني مثل زنها كه يك عمره دارن براي نابرابري جنسي مبارزه ميكنن راه درازي در پيش دارن تا جهان اونا رو عضوي از بشريت حساب كنه."

YOU ARE READING
C'est la Vie
Fanfictionجين ناليد:" كيم فاكينگ نامجون! چطور تونستي خودتو از من محروم كني؟ چطور تونستي منو از خودت محروم كني ؟ من كه هزاربار بهت گفته بودم معتادت شدم. بهت كه گفته بودم لمس دستات و سر خوردنشون رو پوست تنم بهتر از هر مسكن ديگه اي دردامو تسكين ميده. بهت كه گفت...