Part 11

743 119 24
                                    

بيمارستان يانگ شيم – ساعت هشت صبح



يك ساعتي ميشد كه جين به هوش اومده بود. نامجون كنار پنجره ايستاده بود و تو سكوت به دوست پسرش خيره شده بود.

" چرا اينكارو كردي؟"

جين تو سكوت نگاشو ثابت رو نامجون نگه داشت.

" اون لحظه به من فكر نكردي؟ به اينكه چه بلايي سرم مياد؟ به اين واقعيت مسخره كه من بدون تو نابود ميشم؟ به..."

جين حرفشو قطع كرد:" نابود نميشي. حداقل تو نابود نميشي. پنج سال نبودم و طوريت نشد. رات به كلينيك روان پزشكي باز نشد"

نامجون آه كشيد و بعد از چند ثانيه با صداي غم زده گفت:" من عاشقتم جين. هميشه بودم. هميشه دركت كردم. ولي تو نه تونستي عشقمو به خودت بفهمي و نه اينكه دركم كني. 5 ژانويه وقتي دوباره ديدمت بيشتر از قبل عاشقت بودم. وقتي بهم اجازه دادي ببوسمت اميد داشتم كه همه چيزو دوباره از نو ميسازيم. فكر ميكردم حالا كه جواب بوسه هامو دادي، حالا كه به ياد همون كداي مخفيمون بي اراده نامجونا صدام زدي ميتوني دركم كني. مثل تمام روزاي قبل از اون كه تنها كسي بودي كه دركم ميكردي. اما تو... تو هنوز تو گذشته گير كرده بودي!"

جين نگاشو از نامجون گرفت:" خستم. خيلي. ميخوام بخوابم"

" ميدونم ولي بايد تكليفمونو روشن كنيم. زمان بديه ولي مجبورم جين"

جين دوباره نگاشو به دوست پسرش داد.

" هوسوك ميگه بايد ازت فاصله بگيرم. ميگه برات سمم! ميگه بدون من خوبي. اينا رو هوسوك ميگه تو چي ميگي؟"

جين اول سكوت كرد. يه سكوت طولاني و ممتد. بعد نفس عميقي كشيد و به سقف زل زد.

" به نظرم .... من فكر ميكنم كه.... "  بعد كمي تعلل جملشو تموم كرد:"

نامجونا، ما گند زديم!"

نامجون تكيشو از لبه ي پنجره گرفت و رو صندلي كنار تخت نشست

" موافقم. ولي ميتونيم درستش كنيم"

جين پوزخند زد:" اين همون كاريه كه پنج ژانويه سعي كرديم انجام بديم. يادت مياد؟ ولي وضعيتمونو ببين!!"

" نگو كه به خاطر اين وضعيت خودكشي كردي...!؟"

جين اخم كرد:" خودكشي نكردم. "

نامجون پوزخند زد:" ميبيني؟!... هميشه با من اينطوري رفتار ميكني. هميشه هروقت ازت ميپرسم چه مرگته همين خيره سربازيارو درمياري"

جين دوباره به سقف سفيد اتاق نگاه كرد.

" يادته اولين اهنگي كه با هم گوش داديم چي بود؟"

C'est la Vie Donde viven las historias. Descúbrelo ahora