روز امتحان(3)

97 25 1
                                    

از کلاب خارج شدم ...

دستمو برای یک تاکسی بلند کردم ...

بعد از ایستادن تاکسی سوارش شدم و از راننده خواستم که به سمت دانشگاه حرکت کنه...

به بیرون پنجره ماشین نگاه کردم ....

گوشیم که دستم بود رو روشن کردم که متوجه شدم یک پیام دارم...

بازش کردم...

به مخاطبش نگاه کردم...

اون پسره که عکس جزوه هاشو حذف کردم...

_پیاماتو با بیبیت بخون ...
خوش بگذره پارک چانیول ....
بد بازی ای راه انداختی.

بیبی؟....

این چی میگه ؟...

توهمی شده...

ولش باو....

نه ...

صبر کن...

بیبی!!....

فقط یک نفر رو بیبی صدا میکرد....

اون از کجا میدونه...

دوباره پیامی که اون فرستاده بود رو خوندم ...

پیام های خودم و اون دختر رو باز کردم که متوجه پیام های جدیدی شدم...

با خوندن همه پیام ها گیج شدم....

اون کی بهش پیام داد!....

من که خوابگاه نبودم ....

آخه چطوری؟...

اعصابم بهم ریخت...

بدبخت شدم....

مثل اینکه این پسره از این بازی خوشش اومده ...

باید امشب براش یه فکری بکنم....
¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿¿

وارد کلاس شدم ...

که سنگینی یک نگاهو حس کردم...

خودش بود....

بکهیون....

با یک پوزخندی بهم نگاه میکرد درحالی که عده زیادی از دانشجو ها دورش جمع

شده بودند و باهاش صحبت میکردند...

من هم پوزخندی بهش زدم و دوباره انتهای کلاس نشستم....

_بچه ها ....
لطفا حرفاتونو برای یه وقت دیگه بزارین و سرجاتون بشینین....

بک خطاب به بقیه که دورش جمع شده بودند گفت که همه به سرعت سر جاشون نشستن...

همه برای امتحان امروز که برای تایم بعدی  آماده بودند...

متوجه صدای بکهیون با پسری که کنارش نشسته بود شدم....

+خودکار اضافه داری بک ؟

_اره...
بیا

+بک ...
چه خودکار قشنگی داری ....
میتونم با این خودکاری که دستته بنویسم؟

📚My imaginary face📚 [Chanbaek] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ