See you agian

15.1K 1.7K 126
                                    

با درد شدیدی که توی سرم پخش میشد، بهوش اومدم. چشمامو به سختی باز کردمو نگاهی به اطرافم انداختم.
تو یه اتاق شبیه انباری زندانی شده بودم. اتاقی که یه پنجره خیلی کوچیک زنجیر شده داشت، داخل اتاق هیچی نبود اما میشد رد خون رو از رو دیوارها تشخیص داد. خواستم از جام بلند شم که دستم بادرد بدی کشیده شد، سرمو برگردونم تا علت این کشش دردناکو پیدا کنم. دستم با دستبندی فلزی به میله ای که به ستون کنارم چسبیده بود، بسته شده بود! یه دستم باز بود، پاهامو دهنمم نبسته بودن. خواستم بیشتر جابه‌جا شم که با اولین حرکت کوچیکی که به بدنم دادم، درد خیلی بیشتریو تو سرم احساس کردم! دست آزادمو بالا آوردمو روی پوست دردناک پیشونیم کشیدم و متوجه خون خشک شده روش شدم. احتمالا با یه چیزی به سرم زده بودن که از حال برم و راحت بیارنم اینجا .
در حدی خسته و بی حال بودم که دوباره چشمامو بستمو کاملا ناخواسته دوباره غرق افکارم شدم. بهتر باشه بگم غرق بدبختیام!
من تو زندگی چه اشتباهی کرده بودم؟ چرا زندگیم اونطوری بود ؟ بعد از رفتن مامانم از پیشم هر شب با صدای ناله های زنایی که تو اتاق بابام بودن خوابم میبرد. اون مرد چرا منو دوست نداشت؟ مگه من پسرش نبودم؟ چرا نمیتونستم برم دنبال هدف و آرزو هام؟ درسته مامانمو دوست داشتم اما اونم قبل مرگش دست کمی از پدرم نداشت.
وقتی ۱۴ سالم بود تنهاهدفم این بود که خواننده بشم هر شب تو خواب میدیدم که معروف شدم و این چیزی بود که از اعماق وجودم خیلی میخواستمش.
شروع‌کردم به تلاش کردن. نمیدونستم ریاکشن بابا و مامانم چی بود اما تلاش میکردم. وقتی از خونه میرفتن بیرون من به جای اینکه مثل همسن و سالای خودم بشینم فیلم پورن ببینم یا با دوستام برم سر به سر دخترا بزارم شروع میکردم به خوانندگی.
خیلی تلاش میکردم واسه خودم ضبط میکردم و از بعضی دوستام مثل جیمین کمک میخواستم اونا خیلی کمکم میکردن. بهم میگفتن من صدای خیلی خوبی دارم و از پسش برمیام.
بعد یه مدت تصمیم گرفتم از مامانم و بابام بخوام که منو به کلاس گیتار بفرستن، پدرم اولش کلی مخالفت کرد اما برای اینکه منو کمتر تو خونه ببینه موافقت کرد که به کلاس برم .
چند ماهی به کلاس گیتار میرفتم و آشنایی با نت ها بهم کمک کرده بود فالش نخونم(واسه کسایی که نمیدونن یعنی خارج از نت و ریتم خوندن)
کم کم از جیمین و دوستش تمین دنس یاد گرفتم اونا خیلی کمکم کردن که بتونم با احساس بیشتری برقصم.
دیگه میخواستم تو خوانندگی پیشرفت کنم واسه همین ساعت های تمرینم رو بردم بالا و وقتی که مامانم هم خونه بود گاهی تمرین میکردم.
اما هر وقت که شروع میکردم به تمرین مامانم در اتاقم‌ رو باز میکرد و سرزنشم میکرد که به جاش درس بخونم. خیلی سعی میکردم با این وضعیت کنار بیام که دیگه مامانم بیشتر گیر میداد و هی بهم تیکه مینداخت که "صدای تو صدای خوانندگی نیس پس مثل احمق ها وقتتو تلف نکن."
همین حرفا باعث شد من بیشتراز قبل تلاش کنم، پیش کلی آدم واز جمله دوستام میخوندم و ازشون نظر میخواستم، گاهی هم تو فضای مجازی ویدئو آپلود میکردم تا کسایی که واردن بهم بگن چیکار کنم تا پیشرفت بیشتری داشته باشم.
گاهی با شنیدن حرفای بقیه خیلی نا امید میشدم بهم میگفتن صدام جوریه که انگار دارم جیغ میکشم!
تا اینکه یه روز که به مهمونی‌ای دعوت بودیم، اعتماد به نفسمو جمع کردمو پیش روی جمع خوندم، انتظار اون عکس‌العملو از بقیه نداشتم، همه ی نگاه ها برگشته بود سمتمو همه از صدام تعریف میکردن!
اما بازم خانوادم چیزی نگفتنوفقط اخمای روی صورتاشون غلیظ تر شد .
تا اینکه تو یه اودیشن از یک کمپانی خیلی معروف قبول شدمودرست زمانی که میخواستم برم کارآموزیمو شروع کنم  مامانم مرد!
همون سال اقسردگیم شروع شد، همه چی رو گذاشتم کنار ‌و زندگیم رسما از هم پاشید مست کردن های بابام، هرزه هایی که میاورد خونه، رفتارش با من و کتک زدنش حالمو بدتر کرد.
زندگیم همینجور بی هدف تا به امروز ادامه داشت، فقط هراز گاهی تو جمع های دوستانه، بچه ها مجبورم میکردن بخونم اما من آخرشم نتونستم به آرزوهام برسم.
به فکر زندگی گذشته ام بودم که ناگهان چند تا مرد در و باز کردن وبا عجله اومدن تو، یکیشون دست بستم رو باز کرد.
_ هی هرزه کوچولو پاشو بیا باهات کار دارن.
هیچ جوابی ندادم و از جام تکون نخوردم
_ چیه کر شدی ؟ میگم پاشو!
نزدیک تر اومد و از دستم کشید و مجبورا منو دنبال خودش به بیرون اتاق کشوند .
از پله ها بالا رفتیم، الان متوجه شدم که تمام مدت توی زیرزمین این عمارت زندانی بودم.
پله هاش چوبی بود؛ وقتی به اخرین پله رسیدیم ، نمایی از یه خونه بزرگ نه ببخشید بهتره بگم عمارتی خیلی بزرگ روبروم ظاهرشد!
دکوراسیون عمارت کاملا سفید بودو مبلمانی مجللو تلویزیون بزرگی که وسط سالن قرار داشت توجه ادموبه خودش جلب میکرد.
لوستر بزرگ طلایی‌ای هم از سقف آویزون شده بود؛ از میون مبل ها گذشتیم و یه طبقه دیگه هم بالا رفتیم.
تم طبقه بالا هم مثل پایین بود، ولی پارکت‌هاش برخلاف طبقه اول که طلایی بودن، سفید بود.
مردای درشت هیکل منو دنبال خودشون به یه اتاق بردن، درشو باز کردنو داخلش پرتابم کردن؛ سعی کردم با بیشترین شرعت ممکن از جام بلند شمو قبل بسته شدن در بهش برسم ولی همین که به در رسیدم محکم تو صورتم بسته شد.
دستامو روی در مشت کردمو به سمت محوطه اتاق چرخیدم.
آقای کیم پشت یه میز بزرگ نشسته بود و پوزخند به لب به من نگاه میکرد.
_ هی کوچولو خوب خوابیدی؟
دستامو دوطرف بدنم توهم مشت کردم و باخشم نعره زدم.
_میخوای با من چیکار کنی عوضی؟
کیم بزرگ خونسرد نوچی کردو ادامه داد:
_ تو الان جزوی از اموال منی و من هر کاری بگم، درجا باید بگی چشم!!!! حد خودت رو بدون پسر کوچولو!!!
نزدیک تر اومد و بالای سرم ایستاد، باهمون خونسردی ذاتی ادامه داد:
_میخواستم پیش خودم نگهت دارم اما چون خیلی اذیتم کردی میدمت به کسی که خیلی میخوادت تا خوب ادبت کنه؟
با صدای بلندی زد زیر خنده.
_منظورت چیه .. کی.. به کی میخوای بدیم؟
با ترس ولرز زمزمه کردم، صدام بدجور میلرزید.
_میدمت به پسرم اما یادت باشه پسر خوبی باشی چون اون مثل من مهربون نیست، اگه بهش گوش ندی ممکنه حتی این جون بی ارزشتم از دست بدی!
بعد از این حرفش سمتم اومد، دقیقا با فاصله ای چندسانتی از گوشام، لباشو قرار داد و زمزمه کرد:
_پس پسر خوبی باش و خواسته هاشو بی کمو کسری انجام بده!
سرمو برگردوندنم و با ترس تو چشماش زل زدم. یعنی پسرش واقعا اینهمه ترسناک بود یا اون میخواست منو بترسونه؟!
رو به بادیگارد هاش که بیرون در آماده به خدمت بودن دادزد؛ بیاین ببرینش تو اتاق بغلی!
بادیگارد ها با این حرفش سریع داخل اومدن، منو با خودشون به اتاق بغلی بردن، مثل دفعه قبل با خشونت تمام به سمت کف اتاق هل دادن.

Tame me baby boy🔞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora