↬Part 4 : An Old Friend↫

551 80 20
                                    

شنلشو درآورد و روی تخت انداخت . یه چند تا تیکه چوب به نخاش گیر کرده بود که جداشون کرد.

از روی میز کنار تخت دفترچه ش رو برداشت و روی تاقچه ی کنار پنجره نشست.
یه نگاه کوتاه به درختا که درست پشت پنجره دیده میشدن انداخت و بعد پاهاشوعم روی تاقچه گذاشت.
چند تار مویی که روی صورت سفید و رنگ پریده ش ریخته بود رو پشت گوشش زد و دفترچه رو باز کرد. قبل از اینکه بتونه چیزی بنویسه یکم به اتاق نگاه کرد.

همه چیز برای ملودی مثل همیشه بود؛ خسته کننده و قدیمی ، اتاقی که کل زندگیشو توش گذرونده بود و دیگه جذابیتی براش نداشت.
اصلا یادش نمیومد چطور اینقدر زود هیجده سالش شد ، همیشه فکر میکرد هیچوقت قرار نیست بزرگ بشهـ...
دوباره برگشت سراغ دفترچه ، نفسشو حبس کرد و شروع به نوشتن کرد: "بازم مثل روزای قبل توی اتاقم حبس شدم، امروزم عین روزای دیگه گذشت و میگذره مِل! کی رو میخوای گول بزنی؟ بازم میخوای مثبت فکر کنی؟"
اینو نوشت و از عصبانیت تحمل نکرد و دفترچه رو پرت کرد رو تخت. دستشو کرد تو موهاشو پفی کرد.

باورش نمیشد به مایا گفته دیگه نمیره گریفن! یکی نبود بگه پس میخواد چه غلطی کنی؟ بهترین تفریحش همین بود که توی بازار گریفن بگرده و آدما رو توی حالتای مختلفشون ببینهـ...
آدما... از اولین باری که پاشو توی گریفن گذاشت ، تنها کسایی بودن که بیشتر از هر چیز دیگه ای میخواست درکشون کنهـ... کسایی که مثل خودش بودنـ...
و حالا فقط بخاطر یه جمله که مایا برای تهدید بهش گفتـ...همونم از دست داد.

شاید برای بعضیا شکنجه شدن به این معنیه که دست و پاتو ببندن و بهت شلاق بزنن ولی برای ملودی شکنجه شدن این بود که یه جا بشینه و هیچ کاری نکنه. واقعا حس میکرد تبدیل شده به یه اسیر واقعیـ...یه زندانی که هیچکس حتی یه بار به سلولش سر نمیزنه تا از حال و روزش با خبر بشهـ...

آخه چرا نباید بین مردم باشم؟ مگه مردم چه خطری دارن؟ مگه اونا...چیکار کردن؟
چشماشو بست که یکم حالش بهتر شهـ...و تازه فهمید چشماش دارن اشک میریزنـ... مژه هاش خیس بودن و خیلی زود با قطره های اشکی که روی صورتش میریختن خودشو بین افکارش گم کرد...

خودشو به پنجره چسبوند و اجازه داد شیشه ی یخ زده ش صورتشو خنک کنهـ

قاتی شدن گرمای اشکاش با سرمای اون شیشه ، بهش یادآور میشد که بیرون خونه ی گرم و نرمشون یه جنگل سرد، خالی از رنگ و بی روح بود که نه فقط بدنارو بلکه دلارو هم سرد و سست میکرد.
حس بدی بود ! اون سرما...براش نادر و عجیب غریب بود.
چشماشو باز کرد و با همون اشکایی که دیدشو تار کرده بودن به منظره ی پشت پنجره خیره شد. قطره های آب رو شاخه ی درختا قندیل بسته بودن و با کمال تعجبـ...
داشتن آب میشدنـ...

باورش نمیشد بعد از اون همه سال بلاخره باریکه ی نور خورشید داشت روی شاخه ها می درخشید و اونا رو مثل الماس هایی تراشیده، شکیل و درخشنده جلا میداد. دست خودش نبود ولی لبخند زد...
یه خاطره ی بچگانه از یه روز تولد! نور خورشید اون روزو یادش آورد...هرچند که از یه جایی به بعد اصلا یادش نمیومد اون روز چه اتفاقی افتاده.
اون باریکه بهش این جرئتو داد که اشکاشو از روی صورتش پاک کنهـ...
اوه یادم نبود... اشکی وجود نداشتـ...
.......................................
مایا :
سریع دویدم توی اتاقم و درو بستم و قفلش کردم.
دویدم سمت تختم، اول سبد صدفا رو روش گذاشتم و بعدم خودم رو تخت ولو شدم. یه نفس راحت کشیدم و صدفا رو یکی یکی کنار زدم...
+ آخیش...پس حالت خوبه!
بین اون صدفا که از کنار دریای هیبرید جمعشون کرده بودم ، یکی از رازام مخفی شده بود که میدونستم اگر ملودی می دیدش حتما به مامان میگفت تا حرص منو دربیاره.
یه موجود بالدار خیلی قشنگ که همیشه باهاش وقت میگذروندم ؛ توی کتابا خونده بودم بهشون میگن پری! اما این یکی با همه ی اون چیزایی که تو کتابا نوشته بودن فرق میکرد... من اسمشو گذاشته بودم ویولِت.

The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Where stories live. Discover now