Part 14 : Silver Sea

299 47 14
                                    

ملودی :
بزرگترین دروغی که تا به حال بهتون گفته شده ، چه بلایی سرتون آورد؟ قوی ترتون کرد؟ شکست ناپذیر ترتون کرد؟ عجیبهـ...
چون بزرگترین دروغی که به من گفته شد ، فقط باعث شد فراموش کنم بین چه موجوداتی زندگی میکنمـ... موجوداتی که دم از محبت میزدن اما در حقیقت فقط میخواستن من هم مثل خودشون باشم. یه دروغگوی حیله گر که خود واقعیش رو از یاد برده.
.
.
.
تقریبا سه هفته از زمانی که ملودی و جیمین توی جنگل شاهزاده جونگکوک و همراهانش رو مخفیانه دیده بودن می گذشت.
شاهزاده با افرادش از مسیر کوهستان راهشون رو به سرزمین گریفن پیدا کردن و دو روز بعد بالاخره موفق شدن حکومت گریفن رو با حضورشون مفتخر کنن.
اما به دلیل همه ی اون اتفاقاتی که در طول مسیر رخ داده بود ، هیچکس باخبر نشد و شاهزاده بعد از دیدار کوتاهی با پادشاه به سرزمین خودش برگشت.
البته میون همه ی این رخداد ها ، حقایقی شوکه کننده پنهان شده بودن که حتی من هم از اغلب اونا خبر نداشتم.
مثلا ، جونگکوک حتی به این فکر نکرد که چی یا کی نجاتش داده و کشونده بودش به جنگل سانستـ... چطور ممکن بود کسی به عمیق ترین قسمت های دریای هیبرید رفته باشه و زنده بیرون اومده باشه؟
شاید این عهدنامه از همون اول یه دروغ بزرگ بود ؛ کی میدونست کدوم سرزمین بود که درخواست صلح نوشت و کدوم سرزمین بود که قبولش کرد؟
این اتفاق شاید بارها در تاریخ بین این دو سرزمین تکرار شده بود و هر بار جز ویرانی و ندامت چیزی به جا نذاشته بود.
هنوز بوی خون تک تک قربانی ها ، به مشام دو سرزمین و آیندگان و گذشتگانشون می رسید... شاید هر دو باید تقاص پس می دادن.

ملودیـ... یه هفته ای میشد که احساس میکرد حالاتش طبیعی شده ؛ کمتر مضطرب میشد و سعی میکرد با افکارش کنار بیاد . گاهی حتی پیش میومد که احساس میکرد میتونه افکار خواهرش رو هم بخونهـ...
دست کم از تخـیل کردن همچین چیزی لذت میبرد.
جیمین بعد از اون روز ، غیبش زده بود و ملودی تقریبا تنها شده بود...
تصمیم گرفت از جنگل بیرون نره و با مادر و خواهرش وقت بگذرونه. به مادرش توی جمع آوری گیاه های دارویی در شرق جنگل کمک کرد و نگاهی به کتابای قدیمیش انداخت.
با مایا توی جنگل قدم زد و جاهایی رو که کشف کرده بود نشونش داد ؛ مایا هم که حس خواهرانه ش وجودش رو پر کرده بود ، به ملودی پیشنهاد داد تا یه سری کارهایی رو که توی بچگی انجام میدادن دوباره با هم تجربه کنن.
کارایی مثل تیراندازی یا درست کردن دسته گلـ... قصه گویی قبل از خواب و دنبال هم دویدن توی جنگل به اون بزرگی تا زمانی که یه نفر تسلیم بشهـ...
اون زمان بود که میشد بهشون گفت خواهر!
اما اونا بی خبر از خیلی چیزا آزادانه خوش میگذروندن ؛ مثلا از اینکه یه نفر یا بهتر بگمـ... هزاران نفر تماشاشون میکردن غافل بودن. از اینکه کسی بود که مراقبشون باشهـ... از اینکه به هیچ عنوان ، حتی ثانیه ای تنها نبودن.
.
.
.
کشو رو باز کرد و برای چندمین بار با دیدن جای خالی کتابی که برای پیدا کردنش ، تمام خونه رو زیر و رو کرده بود ، آه کشید و از شدت دردی که توی پاهاش پخش میشد روی تخت نشست.
سرشو بین دستاش گرفت و انگشتای نسبتا کشیده ش رو درون موجی از موهای بلند و بادومی رنگش فرو برد.
همینطور که ناخودآگاه اون آهنگ قدیمی و طولانی رو ماهرانه و زیرلبی زمزمه میکرد ، سرشو بین دستاش می فشرد.
نگاهش که به سایه ی خودش زیر پاهاش افتاد ، ناگهان زمزمه کردن رو متوقف کرد و آروم دستاشو از لا به لای موهاش بیرون آورد.
با نگاهش محتاطانه سایه شو که تا روی دیوار رو به روش کش اومده بود دنبال کرد و شوکه شده ، در حالی که سعی داشت لرزش مزاحم زانوهاش رو مهار کنه ، بلند شد و ایستاد.
بخشی از سایه که روی زمین چوبی اتاق بود به خودش تعلق داشت اما بخشی که روی دیوار افتاده بود ، شکل و شمایل متفاوتی پیدا کرده بود و مطمئنا برای خودش محسوب نمیشد.
فضای اتاق یخ زده به نظر می رسید...
سایه ی ایجاد شده ی روی دیوار بیشتر شبیه بالاتنه ی دختر جوونی بود که موهاش توی باد در حال تکون خوردنه و کتابی رو در دست گرفته.
زبونشو گاز گرفت و قدمی به جلو برداشت.
- یوهیون...
چهره ش با دیدن سایه ی دختر بی تفاوت و خالی از احساسات جلوه میکرد ؛ مخصوصا وقتی سایه ی کتاب رو هم توی دستای اون می دید.
- اون کتابو بهم پس بدهـ...
سایه ی یوهیون تکون خورد و از سایه ی ربکا جدا شد. صدای دخترونه و کم سن و سالش تو اتاق انعکاس پیدا کرد:
- این کتاب چیه که اینقدر برات مهمه؟ وقت دخترات دیگه تقریبا تموم شده س ، نمیتونی با این جادو جنبلا تقدیرشونو عوض کنی.
ربکا دستاشو محکم مشت کرد طوری که ناخوناش توی پوست کف دستش فرو رفت.
- اون پسره ی بی فکر ممکنه اینکارو بکنه نه من ؛ ملودی و مایا هر دوشون تو خطرن. من یه مادرمـ... اصلا میفهمی این کلمه چه معنایی داره؟ حالا اون کتابو پس بده.
چند ثانیه سکوت پخش اتاق شد اما ناگهان سایه کتاب از دست دختر رها شد.
فقط یک ثانیه طول کشید تا صفحه های کتاب از حالت سایه ، ناگهان پوشالی شکل رشته رشته به هم متصل بشن و تبدیل به کتابی بشن که میشد به راحتی لمسش کرد.
روی زمین افتاد و صدای برخوردش با کفپوش چوبی ربکا رو به خودش آورد.
یوهیون گلوشو صاف کرد و گفت:
- اگر اینطوره پس راه فراری نیست ؛ اون پسره عمرا از جون دخترات نمیگذره مخصوصا اگر پدرش حامیش باشهـ... فقط اینو بدون که مردن اونا با هم ، مصادف میشه با نابودی ابدی همه ی ما... حتی گریفن.
ربکا پلکاشو روی هم فشرد و لبشو گاز گرفت. بغضش به گلوش چنگ میزد اما اعتراف کردنش براش غیرممکن بود.
ربکا – چیکار میتونم بکنم؟ تنها راه نجاتشون خواهرمهـ...
یوهیون – معلومه که تنها راه اون نیست ؛ من خیلی قدرتمند تر از اونم ؛ اما من میگم تنها راهش چیز دیگه ایهـ... حتی با راهکارهای خواهرت ، فقط یکی رو میتونی نجات بدیـ... اونی که فکر میکنی مقاوم ترهـ... چونـ...
مکث کرد ؛ دودلیش برای ربکا واضح بود.
- اونی رو نگه دار که طاقت دیدن تیکه تیکه شدن عزیزانش و لمس کردن خونشون رو داشته باشه.
سایه آهسته محـو شد ولی قطره های اشک ربکا صبر نکردن و روی صورتش سرازیر شدن. اینبار دیگه تحمل نمیکرد...
همه ی اتفاقات گذشته به اندازه ی کافی روحشو شکنجه داده بودن. اینبار حداقل میتونست انتخاب کنه.
اشک هاش رو پاک کرد و به طرف کتاب قطور روی زمین قدم برداشت.
کتاب مندرس و کهنه ای بود که مادرش ، قبل از مرگ ، مسئولیت مراقبت ازش رو به دختر بی تجربه ش سپرده و حالا اون دختر خودش مادر دلسوخته ای شده بود که نیاز به راهنمایی داشت.
توان این رو داشت که خاک و گرد و غبار نشسته روی جلد چرمیش رو زیر پوست انگشتاش لمس کنه . دستی روش کشید و چند ثانیه در سکوت بهش زل زد.
روی کتاب با جوهر خون نوشته شده بود : “The Blood Bonds” (روابط خونی)


The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora