↬Part 2 : The beginning of a new story↫

875 86 36
                                    

۳ آوریل سال هزارم سیلاوری❆
فقط چند لحظه تا بالا اومدن خورشید مونده بود؛ طبق تحقیقاتش دقیقا ۷۵ ثانیه تا روشن شدن اولین آجر دودکش ، که بالای اتاق زیرشیروونی قرار داشت ، باقی مونده بود.
با سن کمی که داشت ، تقریبا اغلب کتابای توی اتاق ربکا ، یعنی مادرش ، رو خونده بود و همه چیز درباره ی زمان طلوع و غروب خورشید در جنگل رو از حفظ بود.
البته علاوه بر یه دختر شیطون ، میتونست یه دزد کوچولو هم به حساب بیاد چون ربکا حتی یه بارم متوجه غیب شدن ناگهانی کتابای توی قفسه نشده بود؛ شایدم...

فقط خود ملودی اینطور فکر میکرد.

اینبارم طبق معمول ، ملودی روی تخت سفید گرم و نرمش دراز کشیده بود و ثانیه ها رو میشمرد...ایندفعه دیگه آزمایشاش باید جواب میداد و ثانیه ها دقیق درمیومدن.
۵۲،۵۳،۵۴،۵۵ و ... ۵۰!
به عدد پنجاه که رسید مثل همیشه با عجله از تخت بیرون اومد و با سرعت باد از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین رفت؛ درست ۵۰ ثانیه تا تولد ۸ سالگیش مونده بود و نمیتونست صبر کنه تا هر چه سریعتر طلوع خورشید روز تولدش رو ببینه!
با هر قدم ، کف پوش خونه صدای بلندی ایجاد میکرد و ملودی برای لحظه ای ترسید که نکنه مایا بیدار بشه. از راهروها به سرعت رد شد و وقتی وارد سالن پذیرایی شد و مادرش رو ندید ، متوجه شد که بالاخره آزمایشاش قراره درست از آب دربیان!
۲۰ ، ۱۹ ، ۱۸ ، و...
بالاخره بعد از باز کردن قفل در موفق شد از خونه ی چوبی و بزرگشون بیرون بیاد. نفس عمیقی کشید و چند قدم دیگه برداشت تا کمی از خونه دور شده باشه و بتونه اون صحنه ی زیبا رو ببینه!
بعد از برداشتن چند قدم دیگه ، به طرف خونه ، که درختا به شکل مرموزی احاطه ش کرده بودن ، چرخید و به دودکش خیره شد ؛ بازم شمارش رو شروع کرد ، چشماشو بست و انگشتاشو انگار که میخواست التماس کنه توی هم گره کرد...
+خودشه! ۵ ، ۴ ، ۳ ، ۲...
چشماشو باز کرد.
چند لحظه از زیبایی نور خورشید تابیده شده روی آجر دودکش مبهوت شده بود اما ناگهان لبخندی تا بناگوش زد ، دستشو مشت کرد و به نشانه ی پیروزی بالا برد. از خوشحالی پرید بالا و جیغ کشید :
+هوراااا! بالاخره موفق شدمممم! خودشهههه! من دیگه ۸ سالمههه!
پژواک صداش بین درختا رد و بدل میشد و این صدا دیگه برای جنگل عادی به حساب میومد.
بالاخره دست از فریاد زدن و خوشحالی کردن کشید. دستشو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید اما درست همون موقع فهمید تو چه وضعیتیه!
به لباسی که تنش بود نگاه کرد و ناگهان شوکه شد ؛ پیراهن سفید بلندی که همیشه برای خواب می پوشید هنوزم تنش بود و ملودی حتی دقت نکرده بود که چطور از خونه اومده بیرون. هر چند که کسی به غیر از اونا توی جنگل زندگی نمی کرد...
حداقل این چیزی بود که ملودی میخواست باور داشته باشه.

نور خورشید مثل همیشه گسترده و گسترده تر میشد ، درختا رو از خواب بیدار میکرد ، موجودات جنگل رو مطلع از شروع یه روز جدید میکرد و زیبایی خیره کننده ای به فضای جنگل میداد.
ملودی آه کشید و بعد با یه پوزخند ساده آروم زمزمه کرد :
+حالا یه بار که به جایی بر نمیخوره!
همینطور که لبخند و انرژیش رو حفظ کرده بود ، دوباره برگشت داخل.
وقتی در اون خونه ی بزرگ باز میشد ، اولین چیزی که همیشه میدید سالن پذیرایی بود ؛ مبلای بزرگشون که از چوب و پارچه های نرم و پنبه درست شده بودن بهترین جا برای لم دادن و استراحت کردن به حساب میومد. فرش بزرگ روی کفپوش و میز وسط سالن فضا رو روشن تر جلوه میداد.
ملودی بیخیال به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن کتری فلزی روی کابینت ، مطمئن شد که اینبار ربکا خوب خوابیده. چیزی از ته قلبش می گفت همه ش بخاطر تولد خودشه اما برای واکنش فقط ریز می خندید.
- یا! اونّی! چیکار داری میکنی؟
صدای مایا باعث شد ملودی کمی از جاش بپره.
+آیگووو! مایا چرا اینجوری میکنی؟
مایا داشت با دست چشمشو می مالید و قیافه ش طبق معمول خونسرد و آروم بود ، فقط زیر چشماش کمی گود افتاده بود - ملودی میدونست به خاطر خستگیه و لازم نیست بحثشو پیش بکشه.
+مایا! بهت گفتم بهم نگو اونّی؛ من فقط یه دقیقه ازت بزرگترم.
مایاعم که انگار تا اون موقع صد بار این جمله رو شنیده ، دستشو به نشونه ی بیخیال تکون داد و در حال خمیازه کشیدن گفت :
- این اسم بیشتر بهت میاد. اصلا چرا این وقت صبح بیداری؟ بازم آزمایش؟
ملودی لباشو از هم جدا کرد تا اعتراض کنه اما حواسش پرت چیز دیگه ای شد.
+من میرم مامانو بیدار کنم؛ احتمالا خیلی خسته بوده که اینجوری خوابیده!
مایا با سر تایید کرد اما در حقیقت اصلا حواسش به حرف ملودی نبود.
ملودی تک خنده ای کرد و برای آخرین بار یه نگاه به فضای آشپزخونه انداخت.
مایاعم سرشو انداخت پایین و با حالت خمار و خواب آلودی به سمت پیشخون رفت و درست وقتی ملودی از آشپزخونه اومد بیرون و از پله ها رفت بالا ، مایا وارد آشپزخونه شد.
در حالی که چشماشو به سختی باز نگه داشته بود دنبال پارچ آب بلوری دستساز ربکا می گشت اما پیداش نکرد. همینطور با خودش زمزمه میکرد:
- امروز مگه چه روزیه؟ چند شنبه ست؟ تاریخ...وایسا!
تازه انگار چراغ مغزش روشن شد ، صاف وایساد و مات و مبهوت به فکر فرو رفت.
بازم تاریخ تولد خودش و خواهرشو فراموش کرده بود و یه جورایی شرط رو باخته بود ؛ این بارم مثل هر سال با ملودی شرط بست که تاریخ تولدشون رو یادش می مونه اما طبق معمول بازم باخت.
از همه بدتر این بود که روی چیز مهمی شرط بندی کرده بودن و اونم این بود که به مدت پنج ماه ، مسئولیت آوردن آب از چشمه می افتاد گردن مایا.
وقتی همه چیز مو به مو یادش اومد آه بلندی کشید و آمادگی این رو داشت که خواهرشو خفه کنه‌.
در همین حین ، ملودی تو اتاق ربکا رفته و چند بار پشت سر هم صداش زده بود. ربکاعم هر بار با صدایی که خستگی ازش میبارید به ملودی گفت که میخواد هنوز بخوابه!
ملودی هم بیخیال شد و از اتاق بیرون اومد. اتاق ربکا دقیقا ته راهروی طبقه ی سوم بود و نمای قشنگی نداشت. هر چند که خونه بزرگ بود ، واقعا معماری جالبی داشت و ملودی عاشقش بود.
آروم آروم از پله ها پایین اومد . صدای قژ قژ پله ها وقتی چوباش به هم سابیده میشدن حالشو بد میکرد ؛ صداش بیشتر شبیه این بود که کسی ارّه برقی رو درست کنار گوش ملودی روشن کرده باشه.
بلافاصله بعد از اینکه وارد سالن پذیرایی شد ، غیب شدن ناگهانی مایا نظرشو جلب کرد. اما با به یاد آوردن شرط بندی ، لبخند پیروزمندانه ای زد و تقریبا مطمئن بود مایا کجا میتونست رفته باشه.
فکری به سرش زد و همین باعث شد دوباره از پله ها بالا بره و مثل تیری که از کمان رها شده وارد اتاق خودش توی طبقه ی دوم بشه.
در کمد لباسش رو باز کرد و پیراهن مشکی مورد علاقه شو ازش کشید بیرون. موهای بلند قهوه ای رنگش رو برس کشید و روی شونه هاش ریخت. توی آینه ی بزرگ میز آرایشش نگاهی به سر و وضعش انداخت و با عجله از اتاقش بیرون دوید.
جلوی در خونه ناگهان وایساد و داد زد :
+اومّا! من دارم میرم بیرون!
- برو عزیزم!
صدای ربکا اینبار برعکس چند دقیقه قبل سرحال و شمرده به نظر میرسید و این خیال ملودی رو راحت کرد.
کفشای سفید بند دارش رو پوشید و در خونه رو بست.
_______________________________
ملودی :
در حقیقت ، میخوام یه رازی رو از من داشته باشی!
شاید الان فکر کنی همه چیز تَوهمه!
منظورم از همه چیز ، نوشته های این کتابه ؛ شاید فکر کنی این نوشته ها هیچ قسمتی از زندگیت رو تشکیل نمیدن و ارزش ندارن ، اما این کتاب یه زمانی همه چیز شخصی بود که من باورش داشتم و عاشقش بودم.
اون این کتابو برام نوشت و بهم گفت که همه چیز نوشته شده توی این کتاب میتونه حقیقی بشه ولی اگر خودت معنی این رو بفهمی که چی از تو میخواد!
پس منم بهت میگم هیچ چیز توهم نیست! نه زندگی من و نه زندگی تو! راهتو پیدا کن ، درست مثل من!
هیچ چیز نمیتونه یه توهم باشه وقتی تو باورش داری و میتونی حسش کنی.
___________________________________

سال (هزارم) سیلاوری یعنی چی؟!
توی این فیک ، من سعی کردم با استفاده از تخیل خودم سال هایی از تاریخ خیالی و غیرواقعی ای رو مشخص کنم. سالهایی که میلادی یا هجری و یا... نیستن ، بلکه فقط مربوط میشن به خود شخصیت های فیک و دوره ای که درش زندگی میکردن. سیلاوری از سیلاور (sea lover) میاد و این اسم میتونه به مایا و ملودی مربوط بشه که شما به زودی ازش سر در میارید.
براساس چیزی که من در نظر گرفتم ، ما الان توی سال ده هزار و چهلم (۱۰۰۴۰) سیلاوری هستیم ^^
تو دوره ای که ملودی و مایا زندگی میکردن ، کشورهایی مثل ژاپن ، کره جنوبی ، آمریکا و ... قبیله هایی بودن که توی اون دو سرزمین به صورت پراکنده و گروهی زندگی میکردن.
___________________________________

ملودی ( شوهوآ )

ملودی ( شوهوآ )

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


مایا (شوهوآ)

مایا (شوهوآ)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora