ملودی :
جیمین، با همون وضعیت وخیم شونه ش، منو رو کولش گذاشت و آروم آروم از آبشار دور شد. دستامو دور گردنش گره کردم و همچنان که سعی میکردم حرفی نزنم، سرمو چرخوندم و ناامیدانه به آب درخشان هیلر نگاه کردم. تنها قسمت نورگیر جنگل همین آبشار بود و باقی جنگل هیچ نوری چه از ماه و چه از خورشید دریافت نمی کرد.
تو خیالم خودمو توبیخ میکردم ؛ اون آب خنک کمابیش حکم مادر جنگل رو داشت و توی تمام اون سال ها با جریان پیدا کردنش ، حداقل یه بار جون اغلب موجودات جنگل رو از نابودی یا مرگ حتمی نجات داده بود... و حالا آبشار شاهد طلسم شدن خودش بود و چه کسی مسبب این اتفاق وحشتناک بود؟
من!
ذهنم نمی تونست اون حجم از پشیمونی و نگرانی رو تبدیل به کلمات کنه و به راحتی به زبون بیاره. از طرفی هم ، افکارم سرزنشم می کردن که چرا نتونستم مراقب جیمین باشم... با اینکه ازم بزرگتر بود و ادای برادر بزرگا رو درمیاورد اما من حس مسئولیت خاصی نسبت بهش داشتم ؛ واقعا یه حسی شبیه به حس یه خواهر بزرگتر نسبت به برادر ریزه میزه و خجالتیش. اما اگر راستش رو بگمـ ...
جیمین همیشه عم خجالتی و سر به زیر نبود ؛ یه گرگنمای باهوش و کیوت که در عین حال می تونست جذابترین و دیوونه ترین موجود توی جنگل محسوب بشه.
قدم به قدم رو خاک چمن پوش شده ی جنگل پا می ذاشت و قسمت عجیبش این بود که حتی با سردرد و سرگیجه ی شدیدم، هنوز جزء به جزء صداهای اطراف رو خیلی واضح می شنیدم.
جیمین پاهامو بین بازوهاش جا به جا کرد و منو روی شونه ش جا انداخت. یه نفس عمیق کشید و بعد از حبس کردنش برای چند ثانیه ، سرشو چرخوند طرف من و گفت:
- بهتری دونسنگ عزیز؟ حرف نمیزنی.
تک خنده ای کردم و ملوسانه به چشماش زل زدم.
+چطوری این دونسنگ کوچولوی اوپا خوب نباشه وقتی اوپا اینقدر با کاراش شرمنده ش میکنه؟
جیمین لبخند خجالتی کیوتش رو تقدیمم کرد و زیرلبی گفت:
- دونسنگ کوچولو مراقب خودش نیست بنابراین اوپا باید ازش مواظبت کنه.
به لطف حرفاش لبخند از روی لبام محو نمیشد. حالت مضطربی به خودم گرفتم و پرسیدم:
+شونه ت چطوره؟ درد داره یا احیانا میسوزه؟
جیمین بلافاصله نگاهش رو ازم گرفت و با قیافه ی متفکرانه چشماشو تنگ کرد و لب ورچید . اون لحظه ، نماد بارزی از کیوتی و جذابیت در هم آمیخته رو به نمایش می ذاشت.
- راستش اون قسمت از شونه م کاملا بی حسه و خونریزیش قطع شده ولی اگر بخوام چیزی رو پنهون نکنم ، گهگداری تیر میکشه. اما جدا چطور به سرت زد که من طلسم شدم؟ خودت خوب میدونی که گرگینه ها و گرگنماها تحت تاثیر افسون قرار نمی گیرن.
+اوهـ...آمممـ...فکر کنم فقط...نمی دونمـ...
سعی کردم کلمه ای برای ادامه ی حرفم پیدا کنم که ناگهان جیمین از روی ریشه ی کلفت بیرون زده ی یکی از درختا پرید و قلب منو آورد تو دهنم. جیغ خفیفی زدم و محکم چسبیدم بهش که نیشخندشو تحویلم داد.
- فقط چی؟ ترسیده بودی؟
همراه با لبخند خجالتی و بستن چشمام، زدم به شونه ش و گفتم:
+آره اصلا ترسیده بودم!
زد زیر خنده اما در عرض سه ثانیه خودشو جمع و جور کرد.
سکوت جالبی همه جا پراکنده و سبب شد سردی کشنده ی هوا بیشتر حس بشه. گرمای لباس جیمین تضاد زیاد و عجیبی با جوّی داشت که همیشه بر جنگل حاکم بود ؛ اما یه تضاد زیبا و دلنشین دیگهـ... صدای جیرجیرکا بود که فضای سنگین و وهم آور بین درختا رو دوستانه تر و صمیمی تر میکرد.
بعد از حدودا دوازده دقیقه پیاده روی ، بالاخره میتونستم از دور فانوس روشن بالای در پشتی خونه رو ببینم. نورش فضای پشتی خونه رو تابان و سحرآمیز نگه می داشت ؛ چیزی که همیشه برای مامان خوشایند بود.
جیمین دقیقا جلوی پلکان در ، منو گذاشت زمین و رفت عقب. موهامو پشت گوشم زدم و تو چشماش نگاه کردم.
+چیم منـ...من خیلی خیلی ممنون و شرمنده م ؛ ممنون از اینکه اینقدر کمکم میکنی و دونسنگتو تنها نمیزاری و شرمنده از اینکه نتونستم کاری برای زخمت بکنم. باید در اینباره بیشتر مطالعه کنم چون واقعا هیچی درباره ی بی اثر شدن جادوی هیلر نمیدونم. فکر میکنیـ... بتونی تا اونموقع صبر کنی؟
جیمین لبخندی پر از آرامش زد و یه قدم اومد جلو. دستاشو کرد تو جیباش و گفت:
- مل! من حالم خوبه و حتی اون زخم برام چیزی نیست که حاضر باشم بخاطرش تو رو ناراحت ببینم. این تویی که باید مراقب خودت باشی چونـ...
یه نگاه سطحی به دور و بر کرد و با صدای نسبتا آروم تری ادامه داد:
- به نظرمـ...من فقط یه وسیله بودم برای رسیدن به تو! از این به بعد باید خیلی مراقب باشیم. هم تو ، هم من و هم مامانت و مایا. سعی کن تا جایی که میتونی هیچ کار خطرناکی نکنی. خیلی خب؟
ابروهام از حیرت و دلواپسی تو هم رفت ؛ سرمو تکون دادم و دستامو پشتم گره کردم.
+میفهمم و تلاشمو میکنم ؛ بازم خیلی ازت ممنونمـ... ای کاش همه مثل تو بودن.
بله! منظورم از همه مایا بود! خواهرم و مادرم تنها دارایی های مهم من تو زندگیم بودن و نمی تونستم انکارش کنمـ...اما مایا جدا خیلی شلوغش میکرد.
خیلی خب ، قبول دارم که رفتن من به اون سرزمین و آشنا شدن با آدماش ممکنه برای این جنگل و موجوداتش پرخطر باشهـ...اما دست خودم نیست! انگار قسمتی از من اونجاستـ... قسمتی که باید برای پیدا کردن و رو به رو شدن باهاش ، همه ی خطراتش رو به جون بخرم و جوری اینکار رو به انجام برسونم که آسیبی به خانوادم وارد نشه.
جیمین چند قدم به عقب برداشت و برای درآوردن ادای افراد سلطنتی ، با دستش حالت برداشتن کلاه و تعظیم کردن رو اجرا کرد. منم ریز خندیدم و برای مخفی کردنش دستمو روی دهنم گذاشتم.
جیمین با همون تبسم دلسوزانه ش ، همونطور عقب عقبکی و آهسته ازم دور شد و همچنان که یواش یواش بین سایه ی درختا و تاریکی شب محو میشد ، فرصت کردم فقط یه بار دیگه به چشماش نگاهی بندازم.
ناگهان حلقه ای ترکیب شده از باد و دونه های ریز برف دورش پیچید و چند لحظه بعد گرگ سفیدی رو بین درختا دیدم که بعد از به نمایش گذاشتن چشمای آبی ، عسلی و براقش ، چرخید و به سرعت ناپدید شد.
یکم لرزیدم اما بدون حذف کردن خنده ی همیشگیم از صورتم ، از پله ها بالا رفتم و سریعا دستگیره رو دادم پایین تا برم داخل.
«ملودی!»
سر جام خشک شدمـ...
YOU ARE READING
The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊
Fantasy- | ڪامل شده | - «پیش از اینڪه مرزها در شرف شڪستن قرار بگیرن، هیچ چیز دربارهے نگهبانان دو دنیا، خطر هایـے ڪه تهدیدم میڪرد یا حتـے خودم نمـےدونستم... خیال مـےڪردم ڪتابـے ڪه تمامی اون رازهاے مخوف رو در پس ڪلمات ساده اما گمراه ڪنندهے خودش پنهان نگه...