Part 10 : Hwasa , survivor of the sisterhood

444 63 19
                                    

ملودی :
جیمین، با همون وضعیت وخیم شونه ش، منو رو کولش گذاشت و آروم آروم از آبشار دور شد. دستامو دور گردنش گره کردم و همچنان که سعی میکردم حرفی نزنم، سرمو چرخوندم و ناامیدانه به آب درخشان هیلر نگاه کردم. تنها قسمت نورگیر جنگل همین آبشار بود و باقی جنگل هیچ نوری چه از ماه و چه از خورشید دریافت نمی کرد.
تو خیالم خودمو توبیخ میکردم ؛ اون آب خنک کمابیش حکم مادر جنگل رو داشت و توی تمام اون سال ها با جریان پیدا کردنش ، حداقل یه بار جون اغلب موجودات جنگل رو از نابودی یا مرگ حتمی نجات داده بود... و حالا آبشار شاهد طلسم شدن خودش بود و چه کسی مسبب این اتفاق وحشتناک بود؟
من!
ذهنم نمی تونست اون حجم از پشیمونی و نگرانی رو تبدیل به کلمات کنه و به راحتی به زبون بیاره. از طرفی هم ، افکارم سرزنشم می کردن که چرا نتونستم مراقب جیمین باشم... با اینکه ازم بزرگتر بود و ادای برادر بزرگا رو درمیاورد اما من حس مسئولیت خاصی نسبت بهش داشتم ؛ واقعا یه حسی شبیه به حس یه خواهر بزرگتر نسبت به برادر ریزه میزه و خجالتیش. اما اگر راستش رو بگمـ ...
جیمین همیشه عم خجالتی و سر به زیر نبود ؛ یه گرگنمای باهوش و کیوت که در عین حال می تونست جذابترین و دیوونه ترین موجود توی جنگل محسوب بشه.
قدم به قدم رو خاک چمن پوش شده ی جنگل پا می ذاشت و قسمت عجیبش این بود که حتی با سردرد و سرگیجه ی شدیدم، هنوز جزء به جزء صداهای اطراف رو خیلی واضح می شنیدم.
جیمین پاهامو بین بازوهاش جا به جا کرد و منو روی شونه ش جا انداخت. یه نفس عمیق کشید و بعد از حبس کردنش برای چند ثانیه ، سرشو چرخوند طرف من و گفت:
- بهتری دونسنگ عزیز؟ حرف نمیزنی.
تک خنده ای کردم و ملوسانه به چشماش زل زدم.
+چطوری این دونسنگ کوچولوی اوپا خوب نباشه وقتی اوپا اینقدر با کاراش شرمنده ش میکنه؟
جیمین لبخند خجالتی کیوتش رو تقدیمم کرد و زیرلبی گفت:
- دونسنگ کوچولو مراقب خودش نیست بنابراین اوپا باید ازش مواظبت کنه.
به لطف حرفاش لبخند از روی لبام محو نمیشد. حالت مضطربی به خودم گرفتم و پرسیدم:
+شونه ت چطوره؟ درد داره یا احیانا میسوزه؟
جیمین بلافاصله نگاهش رو ازم گرفت و با قیافه ی متفکرانه چشماشو تنگ کرد و لب ورچید . اون لحظه ، نماد بارزی از کیوتی و جذابیت در هم آمیخته رو به نمایش می ذاشت.
- راستش اون قسمت از شونه م کاملا بی حسه و خونریزیش قطع شده ولی اگر بخوام چیزی رو پنهون نکنم ، گهگداری تیر میکشه. اما جدا چطور به سرت زد که من طلسم شدم؟ خودت خوب میدونی که گرگینه ها و گرگنماها تحت تاثیر افسون قرار نمی گیرن.
+اوهـ...آمممـ...فکر کنم فقط...نمی دونمـ...
سعی کردم کلمه ای برای ادامه ی حرفم پیدا کنم که ناگهان جیمین از روی ریشه ی کلفت بیرون زده ی یکی از درختا پرید و قلب منو آورد تو دهنم. جیغ خفیفی زدم و محکم چسبیدم بهش که نیشخندشو تحویلم داد.
- فقط چی؟ ترسیده بودی؟
همراه با لبخند خجالتی و بستن چشمام، زدم به شونه ش و گفتم:
+آره اصلا ترسیده بودم!
زد زیر خنده اما در عرض سه ثانیه خودشو جمع و جور کرد.
سکوت جالبی همه جا پراکنده و سبب شد سردی کشنده ی هوا بیشتر حس بشه. گرمای لباس جیمین تضاد زیاد و عجیبی با جوّی داشت که همیشه بر جنگل حاکم بود ؛ اما یه تضاد زیبا و دلنشین دیگهـ... صدای جیرجیرکا بود که فضای سنگین و وهم آور بین درختا رو دوستانه تر و صمیمی تر میکرد.
بعد از حدودا دوازده دقیقه پیاده روی ، بالاخره میتونستم از دور فانوس روشن بالای در پشتی خونه رو ببینم. نورش فضای پشتی خونه رو تابان و سحرآمیز نگه می داشت ؛ چیزی که همیشه برای مامان خوشایند بود.
جیمین دقیقا جلوی پلکان در ، منو گذاشت زمین و رفت عقب. موهامو پشت گوشم زدم و تو چشماش نگاه کردم.
+چیم منـ...من خیلی خیلی ممنون و شرمنده م ؛ ممنون از اینکه اینقدر کمکم میکنی و دونسنگتو تنها نمیزاری و شرمنده از اینکه نتونستم کاری برای زخمت بکنم. باید در اینباره بیشتر مطالعه کنم چون واقعا هیچی درباره ی بی اثر شدن جادوی هیلر نمیدونم. فکر میکنیـ... بتونی تا اونموقع صبر کنی؟
جیمین لبخندی پر از آرامش زد و یه قدم اومد جلو. دستاشو کرد تو جیباش و گفت:
- مل! من حالم خوبه و حتی اون زخم برام چیزی نیست که حاضر باشم بخاطرش تو رو ناراحت ببینم. این تویی که باید مراقب خودت باشی چونـ...
یه نگاه سطحی به دور و بر کرد و با صدای نسبتا آروم تری ادامه داد:
- به نظرمـ...من فقط یه وسیله بودم برای رسیدن به تو! از این به بعد باید خیلی مراقب باشیم. هم تو ، هم من و هم مامانت و مایا. سعی کن تا جایی که میتونی هیچ کار خطرناکی نکنی. خیلی خب؟
ابروهام از حیرت و دلواپسی تو هم رفت ؛ سرمو تکون دادم و دستامو پشتم گره کردم.
+میفهمم و تلاشمو میکنم ؛ بازم خیلی ازت ممنونمـ... ای کاش همه مثل تو بودن.
بله! منظورم از همه مایا بود! خواهرم و مادرم تنها دارایی های مهم من تو زندگیم بودن و نمی تونستم انکارش کنمـ...اما مایا جدا خیلی شلوغش میکرد.
خیلی خب ، قبول دارم که رفتن من به اون سرزمین و آشنا شدن با آدماش ممکنه برای این جنگل و موجوداتش پرخطر باشهـ...اما دست خودم نیست! انگار قسمتی از من اونجاستـ... قسمتی که باید برای پیدا کردن و رو به رو شدن باهاش ، همه ی خطراتش رو به جون بخرم و جوری اینکار رو به انجام برسونم که آسیبی به خانوادم وارد نشه.
جیمین چند قدم به عقب برداشت و برای درآوردن ادای افراد سلطنتی ، با دستش حالت برداشتن کلاه و تعظیم کردن رو اجرا کرد. منم ریز خندیدم و برای مخفی کردنش دستمو روی دهنم گذاشتم.
جیمین با همون تبسم دلسوزانه ش ، همونطور عقب عقبکی و آهسته ازم دور شد و همچنان که یواش یواش بین سایه ی درختا و تاریکی شب محو میشد ، فرصت کردم فقط یه بار دیگه به چشماش نگاهی بندازم.
ناگهان حلقه ای ترکیب شده از باد و دونه های ریز برف دورش پیچید و چند لحظه بعد گرگ سفیدی رو بین درختا دیدم که بعد از به نمایش گذاشتن چشمای آبی ، عسلی و براقش ، چرخید و به سرعت ناپدید شد.
یکم لرزیدم اما بدون حذف کردن خنده ی همیشگیم از صورتم ، از پله ها بالا رفتم و سریعا دستگیره رو دادم پایین تا برم داخل.
«ملودی!»
سر جام خشک شدمـ...

The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Where stories live. Discover now