Part 6 : Prince , Taehyung Kim Griffin

469 72 9
                                    

کشتی چند ساعتی میشد که شروع به حرکت کرده بود و حالا درست در مرکز دریای هیبرید، دریای موجودات دورگه ی افسانه ای، قرار داشت. مه غلیظ و سفید رنگی دور تا دور کشتی رو فرا گرفته بود و اون رو در هر جهت از دیدرس خارج میکرد.
کاپیتان به زور میتونست اون سازه ی چوبی بزرگ رو بین اون مه خوفناک و عجیب غریب هدایت کنهـ...
چند بار عینکش رو جا به جا کرد تا حداقل به صخره یا کوهی برخورد نکنه. دیگه حتی جا به جا کردن عینک و چرخوندن سکان کشتی به اینور و اونورعم جواب نمیداد و مه هر لحظه غیر قابل نفوذتر میشد. برای همین کاپیتان به یکی از خدمه دستور داد تا درباره ی این مسئله با ولیعهد صحبت کنه.
جانگکوک توی کابین خودش، روی تخت دراز کشیده بود به حرکت نیمه واضح و گیج کننده ی سقف نگاه میکرد. تنها شاهزاده ی قصر سیلورسی بود که هیچوقت دریازده نمیشد؛ البته این یه نقطه قوت براش به حساب نمیومد...
سرش یهو تیر کشید و باعث شد چشماشو ببنده و به ملافه ی تخت چنگ بزنه. مدتی میشد که مدام سر درد داشت و سرش گاه و بیگاه تیر میکشید.
یه نفس عمیق کشید، اینکار همیشه طوری رگای پر از حرارتش رو منجمد و سرد و آرامش رو توی خونش تزریق میکرد که انگار از توی آتیش درون رودخونه ای از یخ انداختنش.
با احتیاط چشماشو باز کرد و از تخت پایین اومد. سرگیجه ی بدی گرفته و کاملا منگ بود اما این جلوی حرکتشو نمی گرفت.
کت چرمی بلند و بعدم پیراهن مشکی زمرد دوزی شده ش رو از تنش درآورد...
پوست سفیدی داشت و عضله های ورزیده ش خبر از ورزش و شمشیرزنی مداوم میداد.
کابین – برخلاف فضای بیرونش – گرم و التیام بخش بود و اجازه ی نیمه برهنه شدن رو به جانگکوک میداد. سوزش زخم های روی پوستش رو – که درواقع جای شمشیر بود – کمتر حس میکرد برای همین آرومتر بود.
یه لیوان آب خورد و بعد نفس حبس شده داخل ریه هاش رو بیرون داد. روی تخت برگشت و پرده ی حریری و نقره ایش رو کشید.
خیال میکرد اگر بتونه فقط چند دقیقه بخوابه شاید سرگیجه ش خوب بشهـ... ولی چند ثانیه عم نگذشته بود که صدای کوبیده شدن درکوب در کابین، همه ی امیدشو به باد داد.
بدون اینکه چشماشو باز کنه بلند فریاد زد:
- چی میخوای؟
مرد پشت در با صدای آشنا و مأنوسی در جوابش گفت:
- یه مشکلی پیش اومده جِی کِی! میشه فقط چند دقیقه بیای بیرون؟
جانگکوک آه سنگینی کشید و چشماشو برای دفعه ی دوم باز کرد. از تخت اومد بیرون، از توی کمد گوشه ی کابین یه کت بلند و گرم تنش کرد و سریعا از کابین خارج شد.
.
.
.
ملودی :
با دیدن پسر رو به رومون، مایاعم یه دفعه جیغ گوش خراشی کشید و با چسبیدن به در
خونه، به مامان ملحق شد.
فکر کنم تقریبا از هر دوشون ناامید شدم. حتی جیمینم با حیرت و چشمای گشاد شده به مایا و مامان نگاه میکرد. گمون کنم فکر کرد اون دو تا یه تختشون کمه.
یه نگاه مجدد به قیافه های دوتاشون کردم، بعد برگشتم و به پسر سفید پوستی خیره شدم که با چشمای عسلی و موهای بِلوندش به ما زل زده بود؛ یه پلیور سفید و شلوار مشکی تنگ مخصوص خودش رو پوشیده بود و درحالی که دستاش تو جیبش بود نگاهمون میکرد.
همچنان ساکت بودیم تا اینکه من تصمیم گرفتم شروع کنم:
+آمممـ...اومّا...مایا! این جیمینه، دوست قدیمی و خوشتیپ من!
یهو مایا به حرف اومد، چشماش در حدی گشاد شده بود که من گفتم الانه که شاخاش از تعجب دربیاد.
- چی؟! جیمین؟ ولی تو مطمئنی که اونـ...
«خیلی ببخشید خانوما، میشه لطفا یه لحظه اجازه بدید همگی فکر کنیم؟»
وقتی جیمین خودش ادامه داد و اینو گفت، نفس مامان و مایا حبس شد و دهن مایا باز موند. نمیدونم دلیلش چی بود، شاید بخاطر اینکه انتظار نداشت اسم یه گرگ و یه انسان یکی باشه؛ شایدم بخاطر اینکه انتظار نداشت جیمین حرف بزنهـ...
مامان آه کشید و دست به سینه شد؛ چشماش اول روی چشمای جیمین قفل شد و بعد با اخم به سمت من برگشت.
- زود تند سریع، توضیح بده ببینم این کیه راه دادی تو خونه؟ امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی واگرنه میدونی که چی میشه.
+معلومه که دارم! جیمین دوستمه و حالاعم زخمی شده و حالش بده برای همین آوردمش خونه. اومّا خواهش میکنم فقط بزار یه روز اینجا بمونه. میخوام فقط زخمشو ببندم و بزارم استراحت کنه. جبال(لطفا) اوما!
مامان با چشمای تنگ شده و کنکاش کننده ش ، نگاهشو بین من و جیمین میچرخوند اما حتی یه کلمه هم به زبون نمیاورد. هنوز داشت فکر میکرد و من آرزو میکردم ای کاش اجازه بده.
مایاعم همینطور بی حرکت به ما خیره بود.
جیمین اومد جلوتر و اون موقع بود که پارگی پلیورش و زخم روی شونه ش مشخص تر دیده میشد. شونه به شونه ی من وایساد و با لحن قاطع اما آرامش بخشش گفت:
- اِسترا شی(خانم استرا)، میدونم که شما من رو خوب میشناسید؛ اما اگر احیانا واقعا با این قضیه مشکل دارید من میرم.
من و مایا شوکه شدیم. مایا رو نمیدونم اما من نفهمیدم منظورش از استرا شی چی بود؟ مخاطبش مامان بود؟ چرا اینطوری صداش کرد؟
مامان نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد:
- خیلی خب! میتونی اینجا بمونی.
من و جیمین با خوشحالی به همدیگه نگاه کردیم که ناگهان مامان ادامه داد:
- در ضمن! دیگه منو با اون اسم صدا نزن، هرگز! میتونی بهم بگی ربکا.
جیمین تعظیم کرد و گفت:
- هر چی شما بگید...ربکا.
.
.
.
- وزیر اِسترا! وزیر استرا!
با شنیدن صدای بم و – طبق معمول – پر انرژی ای از پشت سرش، وایساد و با غرور برگشت. ولیعهد با همون لباسای سلطنتی از اون سر راهرو شروع به دویدن طرفش کرد و چند لحظه بعد درست رو به روش ایستاده بود.
با یه نگاه سر تا پای ولیعهد 20 ساله رو برانداز کرد؛ یه پیراهن سفید پف دار که یقه و سر آستینش تور دوزی شده بود و کت کوتاه و مشکی دکمه داری که واقعا برازنده ش بود به تن داشت و شلوار مشکیش جذابیتش رو کامل میکرد... بیخود نبود که با این سن کم همه ی دخترای قلعه کشته مرده ش بودن.
- جناب ولیعهد ، همچین رفتار سبکی از شما بعیدهـ... هر چند که فکر نکنم بعد از این همه سال تذکر دادن بازم برای تغییر این رفتار تصمیمی گرفته باشید درسته؟
پسر یهو صاف و باغرور وایساد و با صدای دورگه که نشون میداد شوخ طبعیش گل کرده گفت:
- من ولیعهد این سرزمینم، اونقدر یاد گرفتم که در برابر چه کسی باید چطور رفتار کنمـ... و در برابر وزیر کای استرا ی خودم ، پرنس نیستم بلکه فقط یه پسر 20 ساله م.
و بعد دوباره به حالت اولش برگشت و لبخند مستطیلی شکلی زد. کای در برابر شوخ طبعی شاهزاده دووم نیاورد و بلند بلند خندید.
- حقّا که ولیعهد سرزمین باشکوه گریفنی، از سر و روت میباره.
لحنش تغییر کرده بود و با این حرف هر دو زدن زیر خنده؛ صدای قه قهه هاشون در راهروهای پرپیچ و خم و هزارتو مانند قلعه ی گریفن می پیچید.
اون دو نفر، با وجود اینکه دو سِمت کاملا جداگونه داشتن و اختلاف سنی بینشون چندان کم نبود، اما مثل دو تا دوست صمیمی با هم رفتار میکردن و به شدت به همدیگه
اعتماد داشتن. شاید حتی کمی بیش از اندازه به هم اعتماد داشتنـ...
- خبـ... ولیعهد، عالیجناب والامقام تهیونگ کیم گریفن چطورن؟ چه خبر از درسای شمشیر زنیت؟
- یا وزیر کای! خودت میدونی که تو نیاز نیست اینطوری صدام کنی. درسای شمشیر زنیمم خوبن، سلام دارن خدمتتون.
- تو دست از این شوخیا برنمیداری مگه نه؟
- اگر با شما باشمـ...نه!
کای بازم خنده ی بلندی کرد و چند بار روی شونه ی تهیونگ زد.
- آفرین! کارت درسته پسر. اما هنوز برام جالبه که بدونم، چرا ولیعهد شوخ طبعی مثل تو اون روز دستور داد اون غریبه ی متجاوز رو دار بزنن؟
لبخند تهیونگ ناگهان محو شد و چهره ش، تبدیل به جدی ترین و عبوس ترین چهره ای شد که کای به عمرش دیده بود؛ این چهره حتی برای کای هم ناشناخته و غریب به حساب میومد...
تهیونگ – دوست داشتم این بحث رو پیش نمی کشیدی، اما حالا که پرسیدی بهت میگم.
پوزخند شیطانی ای روی لباش نقش بست و ادامه داد:
- اون آدما... ارزش خوبی دیدن رو ندارنـ... هر کس تجاوز کنه ، سزاوار مرگه و نه هیچ چیز دیگه ای. حالا چه به حریم شخصی یا چه به سرزمین و قلعه ی گریفن که تاوانش خیلی سنگین ترهـ!
____________________________

چی فکر میکنید ؟ از داستانش خوشتون اومده؟
اگر دوستش داشتید لطفا رای دادن رو فراموش نکنید و اگر خواستید کامنت بذارید تا نظرتون رو بدونم :)))
ممنونم ، سارانگهه ^^ ♡

The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin