کشتی چند ساعتی میشد که شروع به حرکت کرده بود و حالا درست در مرکز دریای هیبرید، دریای موجودات دورگه ی افسانه ای، قرار داشت. مه غلیظ و سفید رنگی دور تا دور کشتی رو فرا گرفته بود و اون رو در هر جهت از دیدرس خارج میکرد.
کاپیتان به زور میتونست اون سازه ی چوبی بزرگ رو بین اون مه خوفناک و عجیب غریب هدایت کنهـ...
چند بار عینکش رو جا به جا کرد تا حداقل به صخره یا کوهی برخورد نکنه. دیگه حتی جا به جا کردن عینک و چرخوندن سکان کشتی به اینور و اونورعم جواب نمیداد و مه هر لحظه غیر قابل نفوذتر میشد. برای همین کاپیتان به یکی از خدمه دستور داد تا درباره ی این مسئله با ولیعهد صحبت کنه.
جانگکوک توی کابین خودش، روی تخت دراز کشیده بود به حرکت نیمه واضح و گیج کننده ی سقف نگاه میکرد. تنها شاهزاده ی قصر سیلورسی بود که هیچوقت دریازده نمیشد؛ البته این یه نقطه قوت براش به حساب نمیومد...
سرش یهو تیر کشید و باعث شد چشماشو ببنده و به ملافه ی تخت چنگ بزنه. مدتی میشد که مدام سر درد داشت و سرش گاه و بیگاه تیر میکشید.
یه نفس عمیق کشید، اینکار همیشه طوری رگای پر از حرارتش رو منجمد و سرد و آرامش رو توی خونش تزریق میکرد که انگار از توی آتیش درون رودخونه ای از یخ انداختنش.
با احتیاط چشماشو باز کرد و از تخت پایین اومد. سرگیجه ی بدی گرفته و کاملا منگ بود اما این جلوی حرکتشو نمی گرفت.
کت چرمی بلند و بعدم پیراهن مشکی زمرد دوزی شده ش رو از تنش درآورد...
پوست سفیدی داشت و عضله های ورزیده ش خبر از ورزش و شمشیرزنی مداوم میداد.
کابین – برخلاف فضای بیرونش – گرم و التیام بخش بود و اجازه ی نیمه برهنه شدن رو به جانگکوک میداد. سوزش زخم های روی پوستش رو – که درواقع جای شمشیر بود – کمتر حس میکرد برای همین آرومتر بود.
یه لیوان آب خورد و بعد نفس حبس شده داخل ریه هاش رو بیرون داد. روی تخت برگشت و پرده ی حریری و نقره ایش رو کشید.
خیال میکرد اگر بتونه فقط چند دقیقه بخوابه شاید سرگیجه ش خوب بشهـ... ولی چند ثانیه عم نگذشته بود که صدای کوبیده شدن درکوب در کابین، همه ی امیدشو به باد داد.
بدون اینکه چشماشو باز کنه بلند فریاد زد:
- چی میخوای؟
مرد پشت در با صدای آشنا و مأنوسی در جوابش گفت:
- یه مشکلی پیش اومده جِی کِی! میشه فقط چند دقیقه بیای بیرون؟
جانگکوک آه سنگینی کشید و چشماشو برای دفعه ی دوم باز کرد. از تخت اومد بیرون، از توی کمد گوشه ی کابین یه کت بلند و گرم تنش کرد و سریعا از کابین خارج شد.
.
.
.
ملودی :
با دیدن پسر رو به رومون، مایاعم یه دفعه جیغ گوش خراشی کشید و با چسبیدن به در
خونه، به مامان ملحق شد.
فکر کنم تقریبا از هر دوشون ناامید شدم. حتی جیمینم با حیرت و چشمای گشاد شده به مایا و مامان نگاه میکرد. گمون کنم فکر کرد اون دو تا یه تختشون کمه.
یه نگاه مجدد به قیافه های دوتاشون کردم، بعد برگشتم و به پسر سفید پوستی خیره شدم که با چشمای عسلی و موهای بِلوندش به ما زل زده بود؛ یه پلیور سفید و شلوار مشکی تنگ مخصوص خودش رو پوشیده بود و درحالی که دستاش تو جیبش بود نگاهمون میکرد.
همچنان ساکت بودیم تا اینکه من تصمیم گرفتم شروع کنم:
+آمممـ...اومّا...مایا! این جیمینه، دوست قدیمی و خوشتیپ من!
یهو مایا به حرف اومد، چشماش در حدی گشاد شده بود که من گفتم الانه که شاخاش از تعجب دربیاد.
- چی؟! جیمین؟ ولی تو مطمئنی که اونـ...
«خیلی ببخشید خانوما، میشه لطفا یه لحظه اجازه بدید همگی فکر کنیم؟»
وقتی جیمین خودش ادامه داد و اینو گفت، نفس مامان و مایا حبس شد و دهن مایا باز موند. نمیدونم دلیلش چی بود، شاید بخاطر اینکه انتظار نداشت اسم یه گرگ و یه انسان یکی باشه؛ شایدم بخاطر اینکه انتظار نداشت جیمین حرف بزنهـ...
مامان آه کشید و دست به سینه شد؛ چشماش اول روی چشمای جیمین قفل شد و بعد با اخم به سمت من برگشت.
- زود تند سریع، توضیح بده ببینم این کیه راه دادی تو خونه؟ امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی واگرنه میدونی که چی میشه.
+معلومه که دارم! جیمین دوستمه و حالاعم زخمی شده و حالش بده برای همین آوردمش خونه. اومّا خواهش میکنم فقط بزار یه روز اینجا بمونه. میخوام فقط زخمشو ببندم و بزارم استراحت کنه. جبال(لطفا) اوما!
مامان با چشمای تنگ شده و کنکاش کننده ش ، نگاهشو بین من و جیمین میچرخوند اما حتی یه کلمه هم به زبون نمیاورد. هنوز داشت فکر میکرد و من آرزو میکردم ای کاش اجازه بده.
مایاعم همینطور بی حرکت به ما خیره بود.
جیمین اومد جلوتر و اون موقع بود که پارگی پلیورش و زخم روی شونه ش مشخص تر دیده میشد. شونه به شونه ی من وایساد و با لحن قاطع اما آرامش بخشش گفت:
- اِسترا شی(خانم استرا)، میدونم که شما من رو خوب میشناسید؛ اما اگر احیانا واقعا با این قضیه مشکل دارید من میرم.
من و مایا شوکه شدیم. مایا رو نمیدونم اما من نفهمیدم منظورش از استرا شی چی بود؟ مخاطبش مامان بود؟ چرا اینطوری صداش کرد؟
مامان نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد:
- خیلی خب! میتونی اینجا بمونی.
من و جیمین با خوشحالی به همدیگه نگاه کردیم که ناگهان مامان ادامه داد:
- در ضمن! دیگه منو با اون اسم صدا نزن، هرگز! میتونی بهم بگی ربکا.
جیمین تعظیم کرد و گفت:
- هر چی شما بگید...ربکا.
.
.
.
- وزیر اِسترا! وزیر استرا!
با شنیدن صدای بم و – طبق معمول – پر انرژی ای از پشت سرش، وایساد و با غرور برگشت. ولیعهد با همون لباسای سلطنتی از اون سر راهرو شروع به دویدن طرفش کرد و چند لحظه بعد درست رو به روش ایستاده بود.
با یه نگاه سر تا پای ولیعهد 20 ساله رو برانداز کرد؛ یه پیراهن سفید پف دار که یقه و سر آستینش تور دوزی شده بود و کت کوتاه و مشکی دکمه داری که واقعا برازنده ش بود به تن داشت و شلوار مشکیش جذابیتش رو کامل میکرد... بیخود نبود که با این سن کم همه ی دخترای قلعه کشته مرده ش بودن.
- جناب ولیعهد ، همچین رفتار سبکی از شما بعیدهـ... هر چند که فکر نکنم بعد از این همه سال تذکر دادن بازم برای تغییر این رفتار تصمیمی گرفته باشید درسته؟
پسر یهو صاف و باغرور وایساد و با صدای دورگه که نشون میداد شوخ طبعیش گل کرده گفت:
- من ولیعهد این سرزمینم، اونقدر یاد گرفتم که در برابر چه کسی باید چطور رفتار کنمـ... و در برابر وزیر کای استرا ی خودم ، پرنس نیستم بلکه فقط یه پسر 20 ساله م.
و بعد دوباره به حالت اولش برگشت و لبخند مستطیلی شکلی زد. کای در برابر شوخ طبعی شاهزاده دووم نیاورد و بلند بلند خندید.
- حقّا که ولیعهد سرزمین باشکوه گریفنی، از سر و روت میباره.
لحنش تغییر کرده بود و با این حرف هر دو زدن زیر خنده؛ صدای قه قهه هاشون در راهروهای پرپیچ و خم و هزارتو مانند قلعه ی گریفن می پیچید.
اون دو نفر، با وجود اینکه دو سِمت کاملا جداگونه داشتن و اختلاف سنی بینشون چندان کم نبود، اما مثل دو تا دوست صمیمی با هم رفتار میکردن و به شدت به همدیگه
اعتماد داشتن. شاید حتی کمی بیش از اندازه به هم اعتماد داشتنـ...
- خبـ... ولیعهد، عالیجناب والامقام تهیونگ کیم گریفن چطورن؟ چه خبر از درسای شمشیر زنیت؟
- یا وزیر کای! خودت میدونی که تو نیاز نیست اینطوری صدام کنی. درسای شمشیر زنیمم خوبن، سلام دارن خدمتتون.
- تو دست از این شوخیا برنمیداری مگه نه؟
- اگر با شما باشمـ...نه!
کای بازم خنده ی بلندی کرد و چند بار روی شونه ی تهیونگ زد.
- آفرین! کارت درسته پسر. اما هنوز برام جالبه که بدونم، چرا ولیعهد شوخ طبعی مثل تو اون روز دستور داد اون غریبه ی متجاوز رو دار بزنن؟
لبخند تهیونگ ناگهان محو شد و چهره ش، تبدیل به جدی ترین و عبوس ترین چهره ای شد که کای به عمرش دیده بود؛ این چهره حتی برای کای هم ناشناخته و غریب به حساب میومد...
تهیونگ – دوست داشتم این بحث رو پیش نمی کشیدی، اما حالا که پرسیدی بهت میگم.
پوزخند شیطانی ای روی لباش نقش بست و ادامه داد:
- اون آدما... ارزش خوبی دیدن رو ندارنـ... هر کس تجاوز کنه ، سزاوار مرگه و نه هیچ چیز دیگه ای. حالا چه به حریم شخصی یا چه به سرزمین و قلعه ی گریفن که تاوانش خیلی سنگین ترهـ!
____________________________چی فکر میکنید ؟ از داستانش خوشتون اومده؟
اگر دوستش داشتید لطفا رای دادن رو فراموش نکنید و اگر خواستید کامنت بذارید تا نظرتون رو بدونم :)))
ممنونم ، سارانگهه ^^ ♡
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊
Fantastik- | ڪامل شده | - «پیش از اینڪه مرزها در شرف شڪستن قرار بگیرن، هیچ چیز دربارهے نگهبانان دو دنیا، خطر هایـے ڪه تهدیدم میڪرد یا حتـے خودم نمـےدونستم... خیال مـےڪردم ڪتابـے ڪه تمامی اون رازهاے مخوف رو در پس ڪلمات ساده اما گمراه ڪنندهے خودش پنهان نگه...