↬part 3 : The Cursed Jungle↫

699 84 25
                                    

📢
• این فن فیک بر اساس تخیلات و افکار نویسنده شکل گرفته است و هیچ کدام از وقایع تاریخی یا علمی را ثابت نمی کند. تمامی اسامی برای به وجود آوردن شخصیت ها بر گرفته از آیدل های نام برده شده هستند ؛ همچنین این فیک قصد جریحه دار کردن احساسات هیچ گروه سنی از افراد را ندارد و به هیچ عنوان قصد زیر سوال بردن هیچ نوع اعتقاد ، باور های دینی و یا اخلاقی را ندارد !
_______________________________

ملودی :
۲۳ فوریه | سال هزار و دهم سیلاوری
تقریبا نزدیکای ظهر بود که همینطور تو بازار قدم میزدم و به دور و برم نگاه میکردم.
مغازه هایی که تازه باز کرده بودن ، مغازه هایی که هنوز اثری از فروشنده هاشون نبود و هزار تا آدم دیگه که واسه خودشون می‌گشتن.
یکم کلاه شنلمو جلو کشیدم و سعی کردم مشکوک رفتار نکنم. وقتی به آدمایی که اونجا این ور و اون ور میرفتن و کلی می گفتن و می خندیدن نگاه میکردم ، حسرت خیلی چیزا رو میخوردم ؛ دلم آب میشد.

خانواده هایی که دست بچه هاشونو گرفته بودن ، جلوی مغازه ها می ایستادن و برای همدیگه وسیله های جور و واجور میخریدن ؛ زنای اشرافی که با لباسهای زرق و برقی و پیراهنای بلند زمرد دوزی شده شون معلوم بود از قلعه یا قبیله های پولدار سرزمین اومده بودن ؛ یا حتی زن و شوهرایی که کنار هم بودن...
دلم گرفت.
دلم میخواست منم میتونستم از اون جنگل برای همیشه بیام بیرون و بین مردم زندگی کنم ؛ با مایا توی گل فروشی ها بچرخم و برای مامان گلای خوشبو بخرم . چقدر اینطوری زندگیم قشنگ تر بود.

صورتم یخ زده بود ؛ لپام اونقدر قرمز شده بودن که به زور حسشون میکردم.
درسته... شاید بگید که برای یه دختر ۱۸ ساله مثل من یکم زیادی باشه که تنهایی تو سرزمینی به این بزرگی پرسه بزنه ، خودمم هیچوقت به اینکه اینجوری بیام بازار گریفن فکر نکرده بودم.
راستش حتی اجازه ی همچین کاری رو نداشتم‌.

به شنلم چنگ زدم و به بدنم چسبوندمش. موهام مثل همیشه روی شونه هام ریخته بود ، پوستم سفید بود طوری که بعضی وقتا مایا برای شوخی بهم میگفت "گچ دیوار" ...
چیزی شبیه به روح بودم ولی واضح تر!

مغازه ها رو نگاه میکردم و دنبال یه چیز قشنگ بودم که ببرم جنگل‌.
سعی میکردم مستقیم تو صورت کسی نگاه نکنم و نزارم اوناعم بتونن صورتمو ببینن چون برام گرون تموم میشد.
شنیده بودم تو سرزمین گریفن با غریبه ها چطوری رفتار میکنن - چه برسه به کسی که از جنگل نفرین شده اومده باشه. این اسمیه که اونا روی جنگل گذاشتن اما من هیچوقت نمی فهمم چرا. یه بارم شنیدم یه فراری غریبه رو پیدا کردن و تو قلعه جلوی همه ی اشراف زاده ها و شاهزاده ها دارش زدن.
با همه ی اینا من هیچ ترسی نداشتم...
نه از قلعه ، نه از نگهبانا ، نه از دار زده شدن و نه از پادشاه و شاهزاده ها ؛ تنها چیزی که ازش می ترسیدم این بود که مامان بفهمه من از جنگل اومدم بیرون!

The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora