Part 15 : It wasn't everything!

772 75 96
                                    

حوالی نیمه شب ، خفقان دائمی اتاق فرماندهی توسط صدای قدم های بی ثبات پادشاه جـونگ سوک در هم شکسته شد.
هر دو دستش رو از پشت توهم قفل کرده بود و همونطـور که گرداگرد اون اتاق ظلمت زده قدم میزد ، یکی یکی عکس فرماندهان قدیمی سپاه سیلورسی رو هم از نظر می گذروند.
هر کدوم از اون اشخاص قطعا یادگاری ای از خودشون برای نزدیکانشون به جا گذاشته و ترکشون کرده بودنـ... و سرانجام فقط قاب عکسی ازشون باقی مونده بود که تنها چهره هاشون رو به نمایش می ذاشتـ...
و البته هزاران خـوبی و بدی که تا ابد گوشه ای از قلب عزیزانشون جا میگیره. برای بعضی خاطره انگیز و فراموش نشدنی و برای بعضیـ...

پریشون و دلتنگ شده بود...
اتاق از زمانی که برادرش رفته بود ، برای همه غریبی میکرد – از جمله خودش.
سکوتی که مثل هوا پراکنده بود رو بدون اون ، به صراحت حس میکرد. جالب بود که همون فضا هم ، یادبودی از برادرش تلقی میشد.
جای خالیش روی صندلی چرمی پشت میز کارش ، هرگز پر نشد...
فقط نبود کسی رو نشون می داد که با بی انصافی و سنگ دلی محض به قتل رسید.
برادرش ، برای هیچکس تکرار شدنی نبود...
با قرار گرفتن چهره ی متبسم و خونسردش جلوی چشماش ، ناخودآگاه دستپاچه شد. چقدر اون چشما براش خـودی و عادی جلوه میکردنـ...
راووس ، بعد از مدت ها دوباره مقابل برادرش وایساده بود ؛ محکم و کمی محزون اما اینبار ، از پشت عکسی بی جون و دغل باز که از واقعیت آشوبی که در دل راووس بود خبر داشت و انکارش میکرد...
راووس ، هیچـوقت به معنای واقعی خونسرد و شاد نبود بلکه غمی رو با خودش به دوش می کشید که پدر و دایه ی خودخواهش وقتی 19 سالش بود تو قلبش فرو کردنـ...
کشته شدن خواهری که گرچه ناتـنی بود اما راووس ، با جون و دل دوستش داشت ، همون خاطره ای بود که راووس با خودش به گور برد.
نوشته ی گوشه ی تابلو رو با ملایمت لمس کرد.
«راووس جـئون ، فرماندهی سپاه حکومت سیلورسی در سال های 992-988 سیلاوری»

دستش لرزید.
دیگه تحـمل خیره شدن به اون چشما رو نداشت.
با عجله از اتاق خارج شد و اتاق تو تیرگی همیشگیش فرو رفت ؛ فقط درخشش چشمای بی ریا و کهربایی عکس راووس بود که توی اون تاریکی روشنایی خـودش رو حفظ میکرد...
و هنوز بوی عطر دیانتـوس مخـصوصش ، روی نامه ها و مهر سلطنتی دست نخـورده روی میزش قابل استشمام بود.
.
.
.
با سرعت هر چه تمام تر ، راهرویی که به اتاق مایا ختم میشد رو طی کرد و جـوری می دوید که اواسط راه نزدیک بود زمین بخوره .
بالاخره به اتاق رسید و بلافاصله در رو با شدت زیادی باز کرد.
- مایا!
با تمام توان فریاد زد. نفس در ریه هاش از شدت عجله ای که داشت به تنگنا افتاده بود. ولی مایا تو اتاق نبود... هیچ جا نبود...
ملودی خسته شده بود ، میدونست تنها کسی که در اون لحظات مورد اعتمادشه و هر کاری از دستش بربیاد براش میکنه ، خواهرشهـ...
اما با دیدن اتاق تاریک مایا که پنجره ش چهارطاق باز بود و پیدا نکردن اثری از خواهرش تقریبا مایوس شد.
تلاش کرد ضربان بی وقفه ی قلبش رو به کمک نفس کشیدن مهار کنه ؛ هرچند که به نظر بی فایده میومد.
چرخید تا از اتاق بیرون بره که چشمش به شیء جنبنده ای زیر تخت افتاد. قبل از هر کاری به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن بشه کسی تماشاش نمیکنه و بعد چند قدمی جلوتر رفت.
هر چقدر نزدیک تر میرفت شیء بیشتر شبیه یه کاغذ جلوه میکرد که مچاله شده و ظاهرا توسط باد به زیر تخت هدایت شده بود.
آب دهنشو قورت داد و زمانی که دستشو به طرف کاغذ میبرد تا از زیر تخت بیرون بکشتش تازه متوجه لرزش بدنش شد.
صداها درون افکارش بار دیگه درآمیخته شدن. اینبار صداهای ترسناکی میشنید... صداهایی شبیه به زمزمه های پی در پی و خش خش برگها
وقتی زیر کفشاش خرد میشدن.
نقاشی کشیده شده روی کاغذ حتی ترسناک تر از صداها بود...
+چطور اینـ... این چرا اینجا...باورم نمیشه!
نقاشی دقیقا همون نماد روی گردنبند و بالای اون برج ها رو به تصویر کشیده بود. نقاشی ای که مایا با جوهر و قلم روی اون کاغذ کهنه رسم کرده و مچاله ش کرده بود چـون گمان میکرد خیالاتی شدهـ...
اما راست بود... نه مایا و نه ملودی ، هیچ کدوم خیالاتی نشده بودنـ... مایا نماد رو روی گردنبند اون دختر سایه ای توی جنگل دیده بود و ملودی هم روی گردنبندهای جـونگـکوک ، مینی و جین.
حالا شاید تیکه های پازل واضح تر به چشم میومدن اما ملودی اون لحظه توجهی به معماهای شکل گرفته درون ذهنش نداشت و فقط ناراحت بود...
تمام اعتمادش نسبت به مایا با دیدن نقاشی به شک و تردید تبدیل و باعث شد احساس کنه دیگه حتی نباید با خواهرش راجب اتفاقات رخ داده حرف بزنه.
سخت بود همه ی حرف هاش رو تو دلش نگه داره اما فکر کرد چاره ی دیگه ای براش باقی گذاشته نشده.
خـودش باید دست به کار میشد و سر از همه ی این ماجراها درمیاورد.
.
.
.
” سخت بود همه ی حرف هاش رو تو دلش نگه داره اما فکر کرد چاره ی دیگه ای براش باقی گذاشته نشده.
خـودش باید دست به کار میشد و سر از همه ی این ماجراها درمیاورد.“
با خـوندن آخرین خط ، عینک شیشه ایش رو از روی چشماش برداشت. عینک به لطف بندهایی که به دسته های طلایی ـش متصل شده بود از گردنش آویزون باقی موند.
پوزخندی روی لب های خوش فرمش نقش بست و کلماتی زیرلب و زمزمه وار از دهانش خارج شد :
- چه مسخره. انزجار آوره!
کتاب قطوری که تا چند دقیقه قبل مشغول خوندنش بود رو برداشت و بدون حتی لحظه ای تردید درون سطل زباله انداخت. روی صندلی و پشت میز برگشت .
سطح میز با نامه های جور و واجور که هنوز فرصت خوندنشون رو به دست نیاورده بود پر شده و جایی برای قرار دادن نامه ی مچاله شده در دستش باقی نمانده بود.
نگاهش سراسر بی تفاوتی بود و پس از چند لحظه به سمت پسر جوان روبروش کشیده شد و روی چشمان آبی رنگش ثابت موند.
نگاه پسر هم درست شبیه خودش عـاری از احساسات به نظر میرسید. با چهره ی درهمی که بیزاری محضش رو به رخ پسر می کشید گفت:
- اصلا چطور همچین مزخرفاتی رو میخونی؟! از ایـن به بعد حق خوندن ایـن کتابا رو نداری ، شیرفهم شد؟
پسر بدون ایجاد هیچگونه تغییری در حالت چهره ـش در حالی که کت مشکی  ساتنش رو در دستش میفشرد جواب داد:
- ازتون اجازه نخواستم.
بی توجه به واکنش زن ، از روی کاناپه ی سرخ رنگ و گرون قیمت اتاق بلند شد و به طرف در قدم برداشت ؛ اما قبل از بستن در ، نگاهش چرخید و روی صورت زن ایستاد.
لبخند شیطنت آمیزی تحویل قیافه ی کنجکاو زن داد و در رو پشت سرش بست.
کت ساتـن رو پوشید ، دستش رو لا به لای موهای بلوند و براقش کرد ، به همشون ریخت و درحالی که هندزفیری هاش رو تو گوشش میذاشت و  نیشخندی گوشه ی لبش خودنمایی میکرد از سالن انتظار خارج شد.

ادامه دارد ...
________________________________

خب بله اولین فیک من در واتپد به پایان رسید ؛ این تنها بخش اول فصل اول بود ، به زودی بخش دوم هم قرار میگیره اما به احتمال زیاد مدتی طول میکشه تا بذارمش ، توی این مدت فیک های دیگه ای آپ میکنم که اونا هم به نوبه ی خودشون برای من بی نهایت با ارزش هستن و امیدوارم شما هم خوشتون بیاد ازشون🥰
ممنون از همه ی کسانی که فیک خواهر بزرگه رو دنبال میکنن و این مدت بهم انرژی دادن ^^
لاو یو عال ♡-♡

The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Where stories live. Discover now