Part 8 : The Girl With Green Eyes

438 61 17
                                    

- طلسم؟ چجور طلسمی؟
تهیونگ در حالی که سعی داشت در اسطبل رو با کلیدی که از خواهرش کش رفته بود باز کنه، این سوالو از برادرش ورنون پرسید. ورنون که چشمای گشاد شده ی تهیونگ خودش روهم متعجب کرده بود، پوزخند صدا داری زد و گفت:
- مگه کتابش رو نخوندی؟ ازت ناامید شدم هیونگ. جنگل نفرین شده اینروزا خیلی نظر ادبای قلعه رو جلب کرده، هر چند که برای من جذابیتی نداره.
تهیونگ ابرویی به نشانه ی"نه بابا؟" بالا انداخت و مشغول باز کردن قفل شد.
تقریبا شب بود و نور ماه جایگزین روشنایی بی حد و مرز خورشید شده بود؛ اسطبل درست پشت قلعه و تنها قسمت از قلعه بود که با فاصله ی قابل توجهی کنار آشپزخونه ی بزرگ شاهنشاهی قرار داشت . بوی مدهوش کننده ی دسرها و غذاهای سفارشی بانوان قلعه برای شام فضای اطراف آشپزخونه  رو پر کرده بود. خبری از باد نبود اما هر از گاهی نسیم ملایمی صورت ولیعهد رو قلقلک میداد.
ورنون آه غلیظی کشید و ادامه داد:
- سوجین میگه هوسوک اخیرا یه جور جادو یا قدرت عجیب غریب از اون جنگل حس کردهـ که انگار از دو چیز یا دو شخص ساطع میشه، خیلی عجیبه، نیست؟ توی این 600 سال اخیر هیچ نیرویی از اون جنگل قابل حس نبود ولی حالا یهو همچین چیزی پیداش شده ؛ بر اساس چیزایی که هوسوک احساسشون کرده، اون قدرت حتی از یه لشکر دو هزار نفره از ماهاعم بیشتر میتونه بُکشه البته اگر بیفته دست نااهلش(قه قهه)...تازه یه چیز دیگهــ...
تهیونگ از قصد و برای اینکه نزاره ورنون حرفای بی سر و تهش رو ادامه بده، آه طولانی ای که خستگی ازش میبارید کشید و بعد از چرخ دادن چشماش، در اسطبل رو هل داد.
تهیونگ – برام جذابیتی نداره بشنوم توی اون جنگل داره چی میگذره خودتم دلیلش رو خوب میدونی.
ورنون – خیلی خب ؛ حالا جناب ولیعهد چون یه دختر توی اون دشت دیده هوا برش داشته. از کجا معلوم اون دختره ربطی به جنگل داشته باشه؟ گاهی اوقات حتی هوسوکم که 400 ساله کارش همینه اشتباه میکنه، چه برسه به ما دو تا.
تهیونگ با عصبانیت چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
چند روز قبل، وقتی مثل اکثر روزا توی اتاقش با خودش خلوت کرده بود... چشماشو روی هم گذاشت و ناگهان صحنه ی عجیبی جلوی چشماش اومد. یه دختر هفده هجده ساله که با چشمای سبز رنگ و یاقوتی شکلش و درحالی که موهای بلوند و موج دارش لبخند روی صورتش رو مخفی نگه داشته بود، برای بو کردن گل سرخی توی دشت گل ملانیلند به جلو خم شده بود و آروم خاراش رو لمس میکرد. ناگهان خار توی دستش رفت و خون قرمز روی انگشت دختر سرازیر شد... تهیونگ تحریک شده بود که ناگهان دختر به سمتش برگشته و تهیونگ رو از خواب پرونده بود.
در لحظات اول، صورت دختر به نظر آشنا میومد اما وقتی چهره ش ناگاه جلوی چشم تهیونگ قرار گرفتـ...از هر غریبه ای هم غریبه تر جلوه میکرد.
تهیونگ – گوش کن ورنون؛ برام مهم نیست دیدن اون دختر اونم توی اون دشت چه معنی ای برای تو داره اما برای من یه جور خطر یا هشدار به حساب میاد. بهتره کاری که میگم رو بکنی و باهام بیای یا منتظر سر بریده ی برادرت باشی. خودم به باقی مسئله ها رسیدگی میکنم.
ورنون پوفی کشید و همراه تهیونگ وارد اسطبل بزرگ و سلطنتیشون شد. معمولا اسبای توی اسطبل سلطنتی، اسبای جنگی و آموزش دیده بودن اما اون دو تا برادر، از اسبای مورد علاقه شون برای تفریح بیشتر استفاده میکردن تا جنگ و مسابقه های قبیله ای.
اسطبل بزرگ و کاملا تمیز بود؛ اسبا توی جایگاه های همیشگیشون بودن و هر اسب برای فرد خاصی از خانواده ی سلطنتیِ کیم گریفن بود که به ندرت از جایگاهشون بیرون آورده میشدن -  البته برعکس لکسی و اسپارک که دو اسب همیشه حاضر در صحنه ی تهیونگ و ورنون بودن.
حکاکی های چوبی از جنگ های افسانه ای بین دو سرزمین روی دیوارای اسطبل کاملا واضح دیده میشدن؛ اما یک جنگ هیچوقت حک نشد... گفته نشد... و دقیقا برعکس، از کتابا، یاد ها و خاطرات حذف شد ؛ با اینکه سال های زیادیم ازش نمیگذشت، و تنها چهار نفر بودن که از وجود و وقوع این جنگ خبر داشتن.
تهیونگ لکسی رو که یه اسب ماده سیاه با چشمای خاکستری رنگ بود از اتاقک کوچیکش بیرون آورد و شروع به نوازش یالش کرد؛ تقریبا چهار سال میشد که اون اسب تبدیل به بهترین دوست و همراهش برای تفریح کردن شده بود.
ورنون هم اسپارک رو که یه اسب ماده ی سفید با چشمای مشکی بود از جایگاه بیرون آورد و در حال غذا دادن بهش بود که صدای چکمه های چرمی و بلند شخصی توی راهروی دراز اسطبل طنین انداز شد و چند ثانیه بعد، صدای رسای کای تو اسطبل پیچـید:
- شماها دارید چیکار میکنید؟ فکر نمیکنم قرار باشه اینوقت شب مسابقه ای برگزار بشه.
تهیونگ یه پاش روی رکاب زینِ لکسی و بین زمین و هوا معلق مونده بود و این باعث شد کای نتونه خنده شو مهار کنه. پوشیدن پیراهن پف دار سفید و شلوار مشکی همراه با چکمه های چرمی، دیگه برای کای که وزیراعظم بود تبدیل به یه قاعده شده بود.
دو شاهزاده حدودا چند ثانیه همونطوری به کای خیره بودن که بالاخره تهیونگ پاشو از روی رکاب برداشت و از اسب پرید پایین.
تهیونگ – اومدیم اینا رو برداریم بریم گردش؛ تو نمیای وزیر استرا؟
کای نیشخندی زد و سرشو تکون داد.
کای – که اینطور... بگو پس چرا بعضی اوقات دوتایی با هم غیبتون میزنه؛ البته معلومه که خسته میشید... کلکل کردن با پادشاه و خوندن نامه ها و مهر کردنشون و سر کردن بیست و چهار ساعت تمام توی اتاقای تاریک الصلاتتون بایدم خسته کننده باشه؛ مخصوصا برای تهیونگ که این روزا مجـبوره به جز پدرش با دخترای قلعه عم سر و کله بزنه نه؟
ورنون آروم خندید که از چشم تهیونگ دورنموند و برای جواب محکم زد به پهلوش.
تهیونگ – در هر حال ما داریم میریم و ممنون میشم اگر به پدرم خبر ندید.
کای دستاشو از پشت به هم قفل کرد و با قدمای استوار به طرف تهیونگ که داشت دوباره سوار اسب میشد رفت. تهیونگ میتونست حتی از اون فاصله عم بوی عطر کاردنیای لباسش رو حس کنه. کای افسار اسب رو تو دستش گرفت و کشیدش جلو تا تهیونگ تعادلش رو از دست بده و بیفته اما در کمال تعجب، ولیعهد روی زین لکسی نشسته بود.
کای – میبینم که همچنان سریعی. این قدرتا رو دیگه کجاها نشون میدی هان؟
تهیونگ نیشخندی تحویلش داد و افسار رو از دستش کشید.
- جاهایی که شما هیچوقت به ذهنتون خطورم نمیکنه. میای باهامون یا نه؟
کای – حالا کجا میرید برای این گردشتون؟
ورنون که تا اون موقع ساکت بود، در حالی که به کمک رکاب از اسب خودش بالا میرفت جواب داد:
- میریم دشت گل ملانیلند... اون طرف کشتزار سوخته. تا حالا رفتین؟
کای ناگهان چنان رفت تو فکر که انگار فرستادنش به یه عالم دیگه. تهیونگ و ورنونم از این حالتش تعجب کردن؛ چند لحظه سپری شد که کای به خودش اومد و با تکون دادن سرش گفت:
- شما برید، اما مراقب باشید به هیچ عنوان به جنگل سانست نزدیک نشید. منم میمونم اینجا که جاتون خالی نباشه.
تهیونگ با لحن و قیافه ی بی تفاوتی سرشو کج کرد و گفت:
- هرطور میلته. سوجین احتمالا برای کاغذ بازی های قبیله ای به کمکت احتیاج داره، تو سالن اصلی نشسته بود.
- خیلی خب یه سری بهش میزنم.
و بعد حرفش رو چند لحظه بعد زمانی که تهیونگ و ورنون داشتن از اسطبل خارج میشدن ادامه داد :
- یادتون نره چی گفتم! از جنگل فاصله بگیرید، هیچ بهونه ایم قابل قبول نیست.
اما یکم دیر شده بود چونـ...
اونا دیگه رفته بودنـ...
.
.
.
به درخت آگوسا تکیه داده بود و با یه لبخند ملیح و دست به سینه، دوست زیبا و بانشاطش رو زیر نور مبهوت کننده ی ماه تماشا میکرد که با لبخند روی چمنای سبز رنگ دشت نشسته بود و با گلا حرف میزد. گاهی می خندید و گاهی عم قیافه ی محزونی به خودش میگرفت اما لبخندش رو فراموش نمیکرد. نور، پیراهن سفید و پفدارش رو که دامن بلندش روی چمنا پهن شده بود ، مثل یه ستاره نورانی و درخشان کرده بود.
وقتی به اندازه ی کافی از منظره لذت برد تصمیم گرفت جلوتر بره و دخـترک رو غافلگیر کنه. هر چی نزدیک تر میرفت صدای خوش طنین و نازک دختر براش هویدا تر میشد. تنها دوستش بود که از بچگی میشناخت و به هیچ عنوان نمیتونست به کاراش شک کنه. دختر... تاریکی دشت رو مثل یه فانوس تو یه دریای وسیع، از بین میبرد.
آروم ضربه ای به شونه ی دخترک زد و ناگهان نگاه خیره ش رو روی خودش دید:
ملودی – اوه! جیمین! اینجا چیکار میکنی؟
جیمین لپ ملودی رو آهسته کشید و کنارش روی چمنا چمباتمه زد. حس خیلی خوبی از کنار ملودی بودن بهش دست میداد... یه جور حس خوشحالی و امنیت.
- هیچی! خوابم نمیبرد، نامحسوس در رفتم. مطمئن بودم تو اینجایی برای همین اومدم ببینمت که شاید خوابم ببره. مثل بچـگیا... یادته؟
- آره. مگه میشه یادم بره؟ من هیچوقت نمیتونستم شبا تو جنگل بدون تو بخوابم، خیلی ترسناک بود برام. ولی خیلی حال میدادا ... فکر کنم آدمای کمی هستن که خوابیدن با یه بچه گرگ معصوم رو تجربه کرده باشن.
ملودی خنده ی خفه ای کرد و دوباره تو سکوت به گل دیانتوس سرخ رو به روش خیره شد. جیمین هم یه نگاه به اون بوته ی کوچیک گل انداخت و پرسید:
- اسم این نوع گل چیه؟ یادمه همیشه دوسشون داشتی.
ملودی لبخند محزونی زد و بدون گرفتن نگاهش از گلبرگای سرخ دیانتوس جواب داد:
- آره؛ خیلی دوسشون دارم. در اصل اسمشون پینکه ولی از نژاد دیانتوس ها هستن.
لبخند از روی لب جیمین محـو نمیشد ، همینطور از روی لب ملودی. هر چند که لبخندای ملودی با یه نوع ناراحـتی یا غم درآمیخـته بود و جیمین میتونست حسش کنه. سکوت بینشون با صدای جـیرجـیرک ها به نحـوی پر میشد.
- به نظر خوب نمیای. چیزی شده؟ کسی چیزی به ملودی کیوت من گفته؟
ملودی بالاخره زد زیر خنده و تو چشمای جیمین خیره شد. رنگ عسلی چشمای گرگنمای معصومش از همیشه واضح تر بود و جذابیت خاصی به چهره ی کیوت و مهربونش اضافه میکرد.
- نه فقط... گند زدم. به مایا قول دادم دیگه نمیرم گریفنـ... ولیـ...
به محض به زبون آوردن کلمه ی " گریفن" ناگهان بغض راه گلوش رو بست و قطره های اشک توی چشماش حلقه زدن ؛ اما قسمت عجـیبش اینجا بود کهـ... خـودشم نمیدونست چرا ناگهان میخـواست اشک بریزه.
جیمین حالت نگرانی به خودش گرفته بود و با جمع شدن قطره های اشک توی چشمای ملودی، دستشو دور شونه های دوست قدیمی و عزیزش گذاشت و به خودش نزدیکترش کرد. ملودی سرش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و اجازه داد اشکاش جاری بشن.
جیمین دست ملودی رو تو دستش گرفت و سعی کرد مستقیم بهش خیره نشه که مبادا معذبش کنه. زمزمه کرد:
- مشکلی نیست مل. اصلا تو از این به بعد خواهر خوشگل و بانمک منی خب؟ میتونی بهم اعتماد کنی و خودتو خالی کنیـ... بهم بگو. چی خواهرمو اینقدر ناراحت کرده؟
ملودی هق هق کنان و درحالی که بریده بریده نفس میکشید و آروم با انگشتاش بازی میکرد گفت:
- جیمین منــ... من نمیتونم از به اونجا رفتن دست بکشم؛ انگار یه چیزیـ... منو خود به خود میکشه به طرف اون دروازه ها. نمیدونم چیه و نمیدونم چطور باید از دستش خلاص شم اما... یه حسی دارم که بهم میگهـ... بهم میگه باید برم اونجا. این حس داره آزارم میدهـ و الان از همیشه بهم نزدیکترهـ... از طرفی نمیخـوام آسیبی به خـودم و مامان و مایا بزنم اما از طرف دیگهـ... نمیتونم اینجا بمونم.
جیمین به ماه خیره شده بود و با خونسردی به حرفای ملودی گوش میداد. برگشت و به چهره ی گریون ملودی زل زد.
جیمین – خبـ... چه چیز جذابی اونجا وجود داره؟ به نظرت این چیه که تو رو مجذوب اون سرزمین میکنه؟ زیباییش، سرسبزیش، مکان هاشـ...
ملودی – آدماش!
- خب چرا؟
اشکای ملودی تا حدی بند اومده بودن و باد ملایمی که می وزید صورتش رو خنک میکرد. باد با چمنا و دامن بلند ملودی میرقصید و بدون خداحافظی ناپدید میشد.
ملودی – چونــ... چون راستشـ... کنجکاوم بدونم چه جور آدمایی هستن. دوست دارم بدونم چه احساسی دارن، توی خوشحالی و ناراحتیشون واقعا چه حسی دارن، یا چطوری جشن میگیرن و خوش گذرونی میکنن. میدونیــ؟ یه چیزی درموردشون خیلی برام عجیب و در عین حال جالبه. ما وقتی خوشحالیم میخـندیم و شادی میکنیم و وقتی ناراحتیم گریه میکنیم و ترجیح میدیم تنها باشیم؛ اما من اونجا آدمایی رو میبینم که با وجود ناراحت بودن ، خیلی آسون این جمله رو به زبون میارن:"من خوبم"! خیلی برام عجیبه که چطور اینکار رو میکنن و هیچکس متوجهش نمیشه. اینجور چیزا... منو جذب میکنه. درسته که هر کدوم قدرت هایی دارن ، اما فکر نمیکنم اینـ... ربطی به حرفاشون داشته باشه!
جیمین سری تکون داد و یکبار دیگه به ماه خیره شد...
یه دفعه چیزی توی احساساتش تغییر کرد... گوشاشو تیز کرد و اضطراب کم کم راهش رو به درون رگهاش پیدا کرد. ملودی هم ناگهان لرزید و از جیمین جدا شد.
خطر داشت بهشون نزدیک میشد. صدای جیرجیرک ها در یک آن قطع شد و جاشو به خفقان ترسناکی توی دشت داد. جیمین دستشو به حالت دفاعی جلوی ملودی گرفت و با حرکات دستش بهش فهموند باید بره عقب. هر دو آروم بلند شدن و قدم به قدم عقب میرفتن که جیمین کم کم شنید...
صدای سُم دو تا اسب رو از چند کیلومتری خودشون به راحتی میشنید و حتی لرزش زمین رو هم بر اثر برخورد سمها حس میکرد. ملودی به چهره ی عصبی جیمین خیره شد...
میتونست قسم بخوره تا به حال تو عمرش این حالت جیمین رو ندیده بود. دندونای جیمین ثانیه به ثانیه به دندونای یک گرگ شبیه تر میشد و صدای نفساش رفته رفته تو گلویی و شبیه خرناس به گوشش میرسید. جیمین دندوناش رو روی هم فشار داد و یه بار پلک زد و ناگهان رنگ چشم راستش به آبی یخی تغییر پیدا کرد. چشماش بدجور توی اون تاریکی برق میزد. آماده ی حمله بود کهـ...
نور ماه صورت اسبا و سواراشون رو برای هردوشون نمایان کرد...
صورتهایی که به طرز هراس انگیزی برای ملودی رمزآلود و ناشناخته بودنــ...
__________________________________

خب خب ؛ اینم از پارت هشتم🥰
خوشحالم که وقتتون رو گذاشتید و تا اینجا خوندید ، امیدوارم لذت برده باشید و اونقدر براتون جالب بوده باشه که منتظر ادامه ش بمونید ^^
لطفا اگر دوستش داشتید رای دادن رو فراموش نکنید :))))
سارانگهه ♡-♡

The Brittle Shadows 1 : The Big Sister (Book 1)༊Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin