تاریک... تنها کلمه ای که می توانست برای توصیف این مکان بیاورد.
چشمانش در بیشترین حد خودشان باز بودند اما تنها چیزی که می توانست ببیند سیاهی بود.
صدای خورد شدن برگ خشکی را از پشت سرش شنید.
نه!
تنها کلمه ای بود که پیش از دویدن در ذهنش بوجود آمد.
می دوید و می دوید؛ راه را نمی شناخت و بدتر از آن در این تاریکی هیچ چیز قابل رؤیت نبود.
کورمال کورمال توانست درب کلبه خرابه ای را پیدا کند.
قلبش تحمل این مقدار زیاد آدرنالین را نداشت در نتیجه با سرعت بیشتری خون را پمپاژ می کرد و صدای آن تنها صدایی بود که سکوت محیط را می شکست.
سرمای فلزی که دور تا دور دستگیره را گرفته بود تا عمق استخوانش نفوذ می کرد.
درب کلبه با صدای بدی باز شد، گویا هزاران جیرجیرک سمفونی ناهماهنگی را اجرا می کردند.
پاهای برهنه و دردناکش را روی چوب هایی که کف کلبه چیده شده بودند می کشید و به خوبی می توانست خیس بودن آن ها را احساس کند.
با دستانی لرزان در را بست و با همان نور اندک ماه توانست میز کهنه ای از جنس چوب پیدا کند. میز شکسته بود و چند قسمت از لبه های آن به طرز بدی کنده شده بود.
سرمای سختی در وجودش رَخنِه کرده و باعث شده بود که ناخوداگاه بلرزد.
دستش را روی میز گذاشت تا با کمک گرفتن از میز بتواند به پشتش برود و پناه بگیرد.
جای چنگال حیوانی وحشی روی آن به خوبی توسط کف دستش حس می شد.
به سختی پشت میز رفت و در گوشه ترین نقطه ی کلبه روی زمینی نمناک نشست، زانوانش را در آغوش کشید و در حالی که سرش پایین بود پیشانی اش را روی زانوانش گذاشت. شاید با ندیدن کمی از ترسش کم می شد.
صدای گام هایی آشنا از پشت درب چوبی به گوشش می رسید.
"لا... ل... لا لایی... گ... گل لا لا... م... مه... مهتا... مهتاب... ا... او... اومده... ب... با... بالا "
تنها شعری که یادش بود را در ذهنش می خواند بلکه نترسد.
درد پهلویش امانش را بریده بود. هیس های دردناکی که می کشید هم به خاطر درد وحشتناک پهلویش بود و هم به خاطر چوب ها کف کلبه که پاهایش را می خراشیدند.
تق!
صدای باز شدن چفت در و پشت سر آن جیر جیر در، در میان سمفونی ناگهانی کلاغ ها باعث تند تر شدن تنفسش شد.
صدای برخورد پوتین با چوب ها همراه آواز کلاغ ها بر وحشت صحنه می افزود.
صدا... نزدیک و نزدیک تر می شد.
میز با صدای بدی به سمت دیگری پرتاب شد و در اثر برخورد با دیواره ی کلبه با صدای بلندی به دوقسمت تقسیم شد.
_پس اینجا قایم شدی.
لحنی تمسخرآمیز با صدایی نازک و زیر اما ترسناک جمله را بیان کرد.
چشمانش بسته بود و سرش همچنان روی زانوانش.
"ل... لا... ل... لا... لا... یی... "
دستی به سمت لباس نازک و خیسش رفت و از پشت آن را گرفت و بلند کرد.
ناخوداگاه چشمانش باز شد و لبخند کریه المنظر همیشگی را دید. لبخند تا کناره ی گوش او کشیده شده بود به طوری که می توانست دندان آسیاب بالایی را روکش طلا داشت را به خوبی ببیند.
دهانش را باز کرد و بوی وحشتناک ساکی(نوعی مشروب ژاپنی) ارزان قیمتی که به تازگی نوشیده بود به مشامش رسید.
مدت زیادی بود که چیزی نخورده بود و کلی راه را با پاهای برهنه در سرمای سوزناک زمستان دویده بود. معده اش بهم می پیچید و کم مانده بود بالا بیاورد.
دستی که یقه اش را گرفته بود بیشتر کشیده شد و یقه دور گردنش تنگ تر شد.
نفس کشیدن هر لحظه دشوار تر می شد.
_وقته برگردیم خونه... جونور.
***
_بیبی! بیبی! بیدار شو.
صدای نرم و مخمل گونه ای که مملو از آرامش بود در گوشش می پیچید. می خواست بیدار شود اما نمی توانست.
خیسی عرقی که از پیشانی روی گونه اش جاری شد را به خوبی حس می کرد.
دستی را روی شانه اش حس کرد که او را تکان می داد و با لحن نگرانی سعی در بیدار کردنش داشت.
_بیبی! بک! بکهیون! بیدار شو.
با شنیدن اسمش سرانجام توانست چشمانش را باز کند. به سرعت بلند شد و روی تخت نشست.
هنوز نفس نفس می زد. با ساعدش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد.
_خوبی؟
به طرف صدا چرخید.
با لبخندی که به سختی روی صورتش نشانده بود به صاحب صدا که دختری گندم گون با موهایی فر و بلند بود گفت:
_خوبم میلا، خوبم.
دختر کنارش روی تخت نشست و دستش را روی صورت بکهیون گذاشت.
_بازم؟
خنده ی تلخی کرد. "بازم؟ هه! "
_مثل همیشه میلا. فکر می کردم عادت کردم.
دختر خواست تا جوابش را بدهد اما ترجیح داد بحث را عوض کند پس او هم لبخندی زد. نگاهی به ساعت انداخت. از شدت تعجب چشمانش تا بیشتر اندازه خودشان درشت شد.
ضربه ای به سر پسر زد.
_ساعت 6:30 عه. روز اولی دیرت شد احمق.
از جایش بلند شد و به سختی بکهیون را هم بلند کرد.
_زود باش احمق. نیم ساعت بیشتر وقت نداری، برو یه دوش بگیر بوی گند می دی.
پیش از آن که بکهیون بتواند حرفی بزند داخل حمام انداخته شد و میلا پشت سرش در حمام را بست.
بکهیون در حالی که همچنان شکه شده بود که چگونه این دختر اول صبح این همه قدرت را از کجا آورده است، پس از درآوردن لباس هایش و انداختن ان ها داخل سطل مخصوص لباس ها، دوش آب را در داغ ترین حالت خودش تنظیم کرد.
بخار کل حمام را گرفته بود. آب داغ از سرش تا پاهایش ریخته می شد.
گرمایی لذت بخش!
چشمانش را بسته بود تا به خوبی حرارت آب را روی پوستش احساس کند.
چند لحظه در این حالت ماند و سپس به سرعت سر و بدنش را شست و با پوشیدن حوله ی تنپوش قرمز رنگش از حمام بیرون آمد.
باکسر و شلوار فرمش را پوشید اما بدون هیچ پیراهنی و با همان موهای خیسش اتاق را به مقصد غذاخوری ترک کرد.
پاییز بود اما خانه گرمای مطبوعی داشت.
دستی داخل موهایی که به تازگی مشکی کرده بود کشید و کمی آن ها را تکان داد.
وارد اتاق غذاخوری شد.
مردی که در راس میز نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود بی آن که نگاهش کند گفت:
_بازم دیر کردی بکهیون.
بکهیون در حالی که به سمت صندلی اش می رفت نگاهی به افرادی که دور میز نشسته بودند انداخت. اولین صندلی ردیف سمت راست را که دقیقا کنار مرد می شد عقب کشید و در حالی که می نشست گفت:
_معذرت می خوام... پدر.
پدر را با کمی مکس اضافه کرد.
پسری که رو به رویش نشسته بود پوزخندی زد و در حالی که کمی شکر داخل قهوه اش می ریخت گفت:
_بازم که لختی.
بکهیون از آب پرتقالی که یکی از خدمه داخل لیوانش ریخته بود نوشید و سپس در حالی که متقابلا پوزخند می زد جواب داد:
_حسودی اصلا کار خوبی نیس ژان ژان.
ژان ژان را با تمسخر گفت.
پیش از آن که پسر جواب دهد، تنها دختر حاضر در جمع که کنار بکهیون نشسته بود، نان تستی که در دستش قرار داشت را دو تکه کرد و با حرص داخل دهان هر دو پسر چپاند.
_خفه شید محض رضای خدا. شد یه بار کل کل نکنید.
دو پسر در حالی که سعی می کردند نانی که داخل دهانشان چپانده شده بود را بجوند سری تکان دادند که صدای خنده ی دو پسر دیگر بلند شد.
پسری که کنار میلا نشسته بود در حالی که سعی می کرد محتویات دهانش به بیرون پرت نشوند، در حالی که می خندید گفت:
_کا... کارت حرف نداره میلا.
پسر دیگر که کنار ژان و رو به روی میلا نشسته بود هم در حالی که با دهانی پر می خندید شصت هر دو دستش را به نشانه لایک به دختر نشان داد.
_خفه شو سهون.
ژان که توانسته بود نان را قورت دهد به سهون توپید.
_تو هم اول اون لامصبا رو قورت بده بعد بخند، کل میز پر از نون خورده و تف شد کای.
بکهیون هم به پسری که کنار ژان نشسته بود توپید.
_به جای حرف زدن صبحونتون رو بخورید.
مردی که در راس میز نشسته بود، در حالی که روزنامه اش را تا می کرد گفت.
لحن جدی مرد باعث شد تا همه بی هیچ حرفی مشغول خوردن شوند.
مرد کمی از قهوه اش نوشید و رو کرد به ژان و گفت:
_امروز با من بیا شرکت کلی کار داریم.
_چشم پدر.
_میلا دخترم، سر راه دانشگاهت این دو تا اعجوبه رو هم برسون دانشگاهشون.
لحن مرد هنگامی که خطاب به دختر می گفت ملایم تر بود.
میلا پس از آن که دور دهانش را با دستمال پاک کرد لبخندی زد و گفت:
_چشم پدر.
در آخر مرد در حالی که به بکهیون نگاه می کرد گفت:
_تو هم عجله کن. نمی خوام روز اول دیر برسی.
بکهیون پس از نوشیدن آخرین جرعه های اب پرتقالش، دهانش را با دستمالی که کنار دستش بود پاک کرد و از جایش بلند شد. سری خم کرد.
_پنج دقیقه ی دیگه می رم. با اجازتون پدر.
مرد سری تکان داد و بکهیون به سرعت از در خارج شد و با گام هایی تند اما محکم به سمت طبقه ی بالا که اتاقش در آن قرار داشت رفت.
فرم مشکی رنگش را پوشید و پس از برداشتن موبایل و کیف پولش به سمت آیینه ی قدی که کنار کمد بزرگش قرار داشت رفت.
از کنار آیینه کلاهی که روی دیوار بود را برداشت و روی سرش گذاشت.
لباس فرمش کامل شد.
در آینه خودش را برانداز می کرد. چقدر این صحنه برایش آشنا بود.
صدای تقه ای که به در نواخته شد او را از فکر بیرون آورد.
_بیا تو.
در باز شد و از آینه دید که چه کسی وارد اتاقش شد.
_چی می خوای؟
با لحن بی حسی پرسید و پس از درست کردن کلاهش به سمت او چرخید.
صورت هیچکدام احساسی را نشان نمی داد اما هر دو پس از سال ها به خوبی می توانستند احساساتشان را از نگاه یکدیگر بخوانند.
ژان قدمی جلو آمد و یقه ی کج لباس فرمش را مرتب کرد.
_خیلی مراقب باش. لازم شد... خبرم کن.
پوزخندی زد و دست های ژان را گرفت و از یقه اش فاصله داد:
_یادت رفته که من ازت بزرگترم؟
پوزخند بکهیون به او هم سرایت کرد. دستانش را از حصار قدرتمند دست بکهیون بیرون کشید.
_نه، ولی مثل اینکه تو یادت رفته من قوی تریم.
_قوی تر؟ هه! به تخم چپم. برو بیرون ژان کم کم داره دیرم می شه.
ژان در حالی که می رفت و پشتش به بک بود انگشت فاکش را بالا آورد. _بخورش ژان.
پیش از آن که ژان از اتاقش خارج شود گفت.
صدای بسته شدن در باعث شد تا پوزخندش جایش را با لبخند کمرنگی تعویض کند.
دکمه های سرآستینش را بست و پس از زدن ادکلن کاپیتان بلک از اتاق خارج شد.
***
به سالن طبقه ی پایین رسید که صدای نوک زبانی مورد علاقه اش به گوشش رسید.
_هیونگ! صبر کن.
ایستاد و به سمت پسر چرخید. لبخند کمرنگی که همچنان روی صورتش مانده بود را کمی پر رنگ تر کرد.
_آروم باش سهون. چی کار داری؟
خطاب به پسری گفت که کم مانده بود روی کاشی های براق عمارت لیز بخورد.
سهون رو به رویش ایستاد و پس از کمی مکس در آغوشش کشید.
_هیونگ استرس دارم.
بکهیون سهون را از خودش جدا کرد و با صورتی که لبخند آن پاک شده بود گفت:
_چرا؟
سهون من منی کرد:
_خ... خب می... می دونی، امروز امتحان دارم. برای همین.
لبخندی به استرس بچگانه ی سهون زد. دستش را روی شانه ی او گذاشت و کمی با انگشتانش شانه ی او را فشار داد.
_سهون، سهونی؛ اگه برای یه چیز بی اهمیت مثل امتحان استرس بگیری بعدا سر مسائل مهم تر چجوری می خوای خودت رو کنترل کنی!
_ولی آخه...
فشار انگشتان بک بیشتر شد و باعث شد سهون حرفش را ناتمام بگذارد.
_سهونی آروم باش. من مطمئن ام به خوبی امتحانت رو می دی. در ضمن نمرت باید بالای 90 بشه. تو آخر امسال قراره فارغالتحصیل بشی خیر سرت.
سرش را نزدیکتر برد و کنار گوش سهون زمزمه کرد.
_درضمن کمتر با کای کلاساتون رو بپیچونین و برین سالن رقص. تا الان من و ژان از پدر پنهون کردیم ولی فکر کنم خودش یه بوهایی برده. بیشتر مراقب باشین. وگرنه ایندفعه کراوات مشکی مورد علاقتو باید سر خاکت بپوشم.
از سهون جدا شد و در حالی که به سمت در می رفت دستی برای سهونی که از شنیدن حرف بکهیون در جایش خشک شده بود، تکان داد.
دربانی که بیرون از در ایستاده بود با خروج بکهیون به او تعظیمی کرد. بک بی اهمیت به او جلوتر رفت و داخل محوطه ایستاد و منتظر شد تا ماشینش را بیاورند.
هوا آفتابی بود اما چون اوایل پاییز بود باد خنکی می وزید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
پاییز فصل مورد علاقه اش بود.
همین که چشمانش را باز کرد توانست پدرش را ببیند که از پشت پنجره ی اتاقش که در طبقه ی بالا قرار داشت با همان نگاه خشک و جدی به او نگاه می کرد.
کمی سرش را خم کرد و مرد پشت پنجره هم در جواب چشمانش را باز و بسته کرد.
صدای موتور ماشینش از فاصله ی نزدیکی به گوشش رسید.
چشمانش را از پدرش گرفت و سرش را به سمت مخالف چرخاند.
BMW مشکی رنگش که خطی قرمز از جلوی لاستیک اول تا انتها روی بدنه ی ماشین کشیده شده بود جلویش ایستاد.
چهره ی بی حس همیشگی اش را حفظ کرد.
پسری که پشت فرمان بود پیاده شد و پس از تعظیمی که کرد سوییچ را با دو دستش مقابل بکهیون گرفت.
بک هم بی هیچ حرفی سوییچ را گرفت و پشت فرمان نشست. گوشی اش را به ضبط ماشین متصل کرد.
تنها چند ثانیه زمان لازم داشت تا آهنگ مورد علاقه اش را پیدا کند. پس از انتخاب آن و بالا بردن صدا، جیغ لاستیک ها صدایی بود که در محوطه ی بزرگ عمارت طنین انداز شد.
🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛
سلام
Moon ام.
بالاخره نفوذی یا همون Içrde رو شروع کردم.
دست و جیغ و هوراااااا🌟🌟🌟
اول برید تیزر رو که گذاشتم ببینید. ببخشید اگه بده، چون دفعه ی اولمه 😅😅😅
حالا چرا امروز شروع کردم، تو wthru هم گفتم
چون امروز تولدمهههههههه 🎉🎉🎉🎉
راستش اول می خواستم شرط vote بزارم چون همونطور که قبلا گفتم تا وقتی که wthruتموم نشده، این فیک اپ منظمی نخواهد داشت. پس مسلما شرط vote می ذارم چون به شدت از وضعیت vote های wthru ناراضی ام. ولی امروز چون تولدمه هر چی دوست داشتید و عشقتون کشید vote و نظر بدید
پارت بعدی هفته ی بعد پنج شنبه اپ می شه که اون شرط vote داره.
اینجا هم می گم، به خاطر تولدم هر سوالی دوست دارید ازم بپرسید، جوابتون رو می دم.
امیدوارم به نفوذی هم مثل wthru عشق بدید و دوستش داشته باشید.
می دونید که
دوستتون دارم
🌙Moon🌙
YOU ARE READING
💛🃏نفوذی🗡🔫
Actionداستان حول محور تمام شخصیت ها می گرده مخصوصا لوهان و بکهیون سرنوشتی عجیب که برای هر دوشون نوشته شده. بکهیونی که تو آزمون افسری قبول می شه اما لوهان با وجود اینکه رتبه اول رو می آره به خاطر سابقه ی پدرش از دانشکده ی افسری بیرون می اندازنش. داستان س...
