با ماشین مشغول رانندگی بود و گاهی هم همراه آهنگ هم خوانی می کرد.
_Bu hayatın heyecanı meycanı yok
Bu hayatın heyecanı meycanı yok
Bu hayatın heyecanı meycanı yok, yok
(این زندگی هیچ هیجانی نداره) *(۱)
آهنگ هیچ سنخیتی با لباس هایی که پوشیده بود نداشت.
از روی GPS آدرس را دنبال می کرد. با به پایان رسیدن آهنگ او هم به مقصد مورد نظرش رسید.
مرکز اصلی پلیس.
ساختمانی پنج طبقه و بزرگ با نمایی سفید رنگ که دور تا دور آن را فضای سبز فرا گرفته بود چیزی بود که پس از عبور از دروازه ی اصلی، با نشان دادن کارتش، می دید.
ماشین را در پارکینگ گذاشت و به سمت ساختمان رفت.
مقابل آسانسور منتظر ایستاد.
_بکهیون دارل؟
بکهیون سرش را سمت صدا چرخاند و مردی با موهای جو گندمی را دید. از روی لباس فرمش توانست درجه اش را تشخیص دهد.
به سرعت سلامی نظامی داد.
_بله سرتیپ (!)
مرد تقریبا بالای 50 سال سن داشت. لبخندی زد و در حالی که سرش را تکان می داد گفت:
_راحت باش پسرم.
بکهیون دوباره به حالت عادی خودش برگشت و پرسید:
_شما منو می شناسید؟
_البته تو نفر دوم آزمون انتخابی بودی هر چند نمره ی آزمون عملی تیراندازیت از همه بالاتر بود.
بکهیون لبخند خجلی زد.
_اوه راستش من از خوندن و نوشتن بدم می آید دلیل دوم شدنم به خاطر امتحانات کتاب بود.
در آسانسور باز شد. بکهیون با دست به داخل آسانسور اشاره کرد.
_لطفا بفرمایید.
مرد سری تکان داد و پس از تشکری مختصر وارد اتاقک آسانسور شد و بکهیون هم پشت سر او رفت.
مرد پیش از آن که دکمه را بزند پرسید:
_پیش سرهنگ راسل قراره بری؟
_بله. اگه اشتباه نکنم چون روز اولم هستش باید اونجا برم.
_درسته.
گفت و دکمه ی طبقه ی سوم را فشرد.
***
در سالن کنفرانس بجز خودش حدود ده یا دوازده نفر دیگر نیز بودند اما او بی توجه به محیط اطرافش روی صندلی ای در ردیف دوم نشسته بود و با گوشی اش مشغول بود.
(هی چه خبره اونجا؟)
(یه مشت آدم مزخرف دارم می بینم ژان)
(خودتو کنترل کن بکی😈)
(دیگه کم کم حوصله ام داره به فاک می ره)
(بک پدر کارم داره، شب حرف می زنیم)
بکهیون به خوبی می دانست پدرش از پیام دادن هنگام کار خوشش نمی آمد پس صفحه چت خودش و ژان را بست، گوشی را قفل کرد و با همان چهره ی بی حس به جایگاه سخنرانی چشم دوخت.
باید رفتار خشکش را کمی تغییر می داد.
_دارل؟
صدای پسری که کنارش نشست توجه او را جلب کرد.
به سمت پسر چرخید. چهره اش آشنا بود، کمی فکر کرد و به سرعت به یاد آورد.
_وانگ.
پسر دستش را به سمت بکهیون آورد و با او دست داد.
_فکر نمی کردم یادت بیاد.
_من حافظه ی خوبی دارم وانگ ییبو، کلاس 4 دانشکده افسری. درسته؟
_wow، تحت تاثیر قرار گرفتم.
دیگر هیچ حرفی بین آن دو صورت نگرفت زیرا مردی که پشت تریبون رفت چند ضربه ی کوچکی به میکروفون زد و صدایی خفه اما بلند آن باعث شد تا همهمه ی سالن بخوابد.
_ام... صدا هس؟ خوبه.
مرد یونفرمش را مرتب کرد و در حالی که یک دستش را به میکروفن نازک و دست دیگرش را در لبه ی تریبون گذاشته بود ادامه داد:
_به همه تون تبریک می گم. شما ها 10 نفر برتر آزمون افسری بودید. البته استثنا هایی که در بینتون دیده می شه.
من سرهنگ تمام، هکتور راسل، هستم. از این به بعد تمامی شما زیر نظر مستقیم من قراره کار کنید.
"بلا بلا بلا، چقد زر می زنه. "
بکهیون در ذهنش می گفت.
_اساس کار یه پلیس وظیفه شناس خدمت به مردمش، حفاظت از کشور و اجرای قانون...
صدای تیراندازی بود که سخنرانی سرهنگ را قطع کرد. همه از جمله بکهیون به سمت در چرخیدند.
چه کسی جرئت داشت تا در مرکز اصلی پلیس تیراندازی کند!
در باز شد و چهره ای که به شدت برای بکهیون آشنا بود با کلتی که داخل دستش قرار داشت وارد شد.
از چهره ی پسر خشم می بارید.
"نمایش داریم مثل اینکه "
و پوزخند محوی روی لبش خودنمایی کرد.
پسر در حالی که از خشم می لرزید قدمی برداشت و جلو آمد، کنار صندلی بکهیون در ردیف دوم ایستاد و لوله ی تفنگش را مستقیم به قلب سرهنگ گرفت.
فریاد زد:
_ازت متنفرم راسل تو یه دروغ گویی. داری اصول پلیسی رو می گی در حالی که خودت یه کثافتی.
تفنگ را ابتدا به سمت خودش گرفت بعد دوباره به جای قبلی اش برگرداند.
_منو فقط به خاطر پدرم رد کردی! آخه چرا؟ کجای دنیا همچین قانون مزخرفی هست. پدرم هم یه کثافتی بود مثل خودت ولی من قرار نبود جا پای جای اون لعنتی بزارم.
جمله آخرش را بلندتر فریاد زد.
سرهنگ که سعی می کرد خونسرد باشد گفت:
_لطفا آروم باش لوهان. اسلحه رو کنار بزار و تسلیم شو.
"بیون لوهان، شاگرد اول آزمون دانشکده افسری. همــــــم...! چرا باید رد بشه؟ "
فریاد لوهان بلند تر از قبل شد:
_دهنتو ببند راسل.
بکهیون به سرعت متوجه نزدیک شدن افراد پلیس به لوهان شد که با اشاره ی چشم و ابروی راسل نزدیکش می شدند.
"فک کنم یه خودی نشون بدم بهتر باشه"
پس تنها عرض چند لحظه، بکهیون از جایش بلند شد و ضربه ای روی آرنج لوهان زد و پس از شل شدن دستش اسلحه را از داخل مشتش بیرون کشید و به سمت دیگری انداخت.
لوهان هنوز از شک ضربه ی او بیرون نیامده بود که ناگهان جفت دست هایش به پشتش کشیده شدند و در دستان قدرتمند بکهیون گرفتار شدند.
بک سرش را نزدیک گوش لوهان برد و زمزمه کرد.
_نمایش خوبی بود بیون.
لوهان با حرص غرید:
_دارل.
_بینگو!
BINABASA MO ANG
💛🃏نفوذی🗡🔫
Actionداستان حول محور تمام شخصیت ها می گرده مخصوصا لوهان و بکهیون سرنوشتی عجیب که برای هر دوشون نوشته شده. بکهیونی که تو آزمون افسری قبول می شه اما لوهان با وجود اینکه رتبه اول رو می آره به خاطر سابقه ی پدرش از دانشکده ی افسری بیرون می اندازنش. داستان س...
