_دارل!
_بله قربان.
احترام نظامی گذاشت و منتظر ماند. راسل که مشغول مرتب کردن ورقه هایش بود بدون آن که نگاهی به بکهیون بیاندازد گفت:
_راستش دارل، از اون جایی که تو دومین نفر آزمون بودی تصمیم گرفتیم که تو لیدر تیم فونیکس 74 باشی.
_از لطفتون ممنونم فرمانده.
_کی رو به عنوان معاونت انتخاب می کنی؟
بکهیون با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت.
_خُب؟ منتظرم دارل.
_قربان همه ی افراد تیم خوبن و برام سخته کسی رو الان انتخاب کنم لطفا کمی بهم وقت بدین.
_باشه، تا آخر تایم کاریت فرصت داری.
_ممنون قربان.
بکهیون احترام نظامی گذاشت و چرخید تا به سمت در برود که ناگهان با حرف راسل دوباره به سمت فرمانده چرخید.
_راستی دارل! امروز قراره یه انتقالی بیاد. قراره به تیم فونیکس 74 اضافه بشه پس به عنوان لیدر تیم باید تو دفترم حضور داشته باشی تا بهت معرفیش کنم.
_چشم قربان.
_تا یه ساعت دیگه می رسه. می تونی بری.
بکهیون دوباره احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد.
"اصلا چرا من باید باشم اونجا، مگه پسر رئیس جمهوره! "
پشت میزش نشست تا به موضوع اصلی فکر کند، یعنی انتخاب معاون.
"بیانکا، ییبو، میویس یا جرویس؟ "
اسم هر چهار نفر را روی کاغذی که زیر دستش بود نوشت و با خودکارش روی هر اسم چند ثانیه مکس می کرد.
"بیانکا؟ بد نیست. ییبو؟ نه زوده هنوز. جرویسم که عمرا، من هنوز موندم این چطوری تو آزمونا قبول شده. می مونه میویس... امم... بد نیست ولی یکم بی نظمه. اوه خدای من! لعنت بهت سرهنگ راسل "
***
بکهیون گزارش ها را برای آخرین بار چک کرد و داخل پوشه گذاشت. بی آن که کت لباس فرمش را بپوشد با همان پیراهن سفید همراه با پوشه ی گزارش ها از اتاق خارج شد.
صدای برخورد کفشش با کاشی های سفید راهرو تنها صدایی بود که پخش می شد و به طرز عجیبی به بکهیون حس قدرت می داد.
اتاق فرمانده جایی بود که بک مجبور بود از مرکز سازمان بگذرد. سرش به خاطر بی خوابی چند شب اخیر کمی درد می کرد و بی حوصله بود. صدای فریاد ها و خنده های بچه های پایگاه که با هر گامی که به مرکز نزدیک تر می شد بیشتر به گوشش می رسید کلافه ترش می کرد.
_هی جرویس اینو دیدی؟
صدا شاد بیانکا به گوشش می رسید.
_نه، این چیه؟
_پودر رنگی مخصوص برای بعضی عملیات های خاص.
_اوه چه جالب! می شه ببینمش؟
_باشه فقط مراقب باش.
بکهیون تازه از راهرو خارج شده بود و باید از کنار میز بیانکا که درست کنار ورودی قرار داشت بگذرد پس سعی کرد بدون کوچکترین توجهی به آن دو نفر از کنارشان بگذرد که ناگهان پاشیدن پودر آبی رنگ و چسبناکی به صورت و تمام بدنش را احساس کرد. ناخوداگاه چشمانش را بست تا چیزی داخل چشمش نرود.
صدای « هین» بلند و دخترانه ای به گوشش رسید که 100 درصد متعلق به بیانکا بود و پشت سر آن سکسکه ی مزاحم جرویس هم بلند شد.
کلافه بود و با این کار عصبانیتش به بالاترین نقطه رسید و با فریادی که زد چهار ستون پایگاه لرزید و جرویس شانس آورده بود که خودش را خیس نکرده است.
_کار کدوم گوساله ای بود؟
با دستش سعی کرد تا کمی چشمانش را پاک کند تا بتواند ببیند.
بیانکا و جرویس با سرهایی که از شرمندگی به پایین انداخته بودند رو به روی لیدر تیم ایستاده بودند.
_کار کدومتون بوده؟
کلمه به کلمه با تحکم غرید.
_من. معذرت می خوام.
جرویس گفت.
بکهیون نگاهی به ظرف پودری که یک سومش را از دست داده بود و سپس به پوشه ای که در کمال خوش شانسی سالم مانده بود انداخت.
پوشه را به سمت جرویس گرفت.
_اینو ببر بده به فرمانده و بگو به خاطر شاهکار جناب عالی نتونستم خودم تحویلش بدم. بعد فردا تعلیقی و پس فردا باید با یه قوطی عین همین بیای، فهمیدی؟
در جواب فریاد آخر بکهیون سلام نظامی داد و بعد از گرفتن پوشه عین میگ میگ از دست کایوت عصبانی رو به رویش فرار کرد.
بک تنها چشم غره ای به بیانکا رفت و سپس مسیر دست شویی را در پیش گرفت بلکه صورتش را بشورد.
CZYTASZ
💛🃏نفوذی🗡🔫
Akcjaداستان حول محور تمام شخصیت ها می گرده مخصوصا لوهان و بکهیون سرنوشتی عجیب که برای هر دوشون نوشته شده. بکهیونی که تو آزمون افسری قبول می شه اما لوهان با وجود اینکه رتبه اول رو می آره به خاطر سابقه ی پدرش از دانشکده ی افسری بیرون می اندازنش. داستان س...
