🃏چهارمین گلوله💛

215 55 21
                                    

کم کم هوشیاری اش را به دست می آورد و متوجه می شد که داخل جایی تنگ با دست و پایی کاملا بسته و چشم بندی که مانع از عبور کوچکترین شعاع نوری می شد قرار داشت.
از صدای موتوری که می شنید توانست حدس بزند که در صندوق عقب ماشینی قدیمی قرار دارد و از روی بالا و پایین رفتن مکررش می شد حدس زد که در جاده ای خاکی در حال حرکت اند.
حالت تهوع ناگهانی به خاطر حرکت ماشین به سراغش آمده بود.
پوست دستانش به خاطر زمخت بودن طناب ها پاره شده بود. این را از روی دردی که می کشید فهمید.
پس از مدتی که لوهان متوجه نشد چقدر به طول انجامید سرانجام ماشین متوقف شد.
هجوم هوایی خنک به صورتش حاکی از به مقصد رسیدنشان بود.
کسی با خشونت او را بیرون کشید و روی دوشش همانند گونی سیب زمینی انداخت.
صدای برخورد کف کفش با زمین می گفت که سطح زمین را با کاشی پوشانده اند.
سرانجام مرد ایستاد و لوهان را از روی شانه اش به پایین پرتاب کرد و لوهان با کتف چپش روی کاشی های سرد افتاد و در اثر برخورد درد شدیدی در کتفش پیچید. از شدت درد چشمانش را محکم تر بهم فشرد اما از دهانش که همچنان بسته بود صدایی خارج نشد.
صدای قدم هایی را شنید که نزدیکش می شدند و چیز سنگینی را روی زمین می کشیدند.
دستی موهایش را گرفت و با خشونت آن ها را کشید.
_فقط یه فرصت داری پسر جون پس خرابش نکن. جنسا کجان؟
_من جعبه رو تحویل دادم.
_خودت خواستی.
کسی لوهان را بلند کرد و به جایی برد. چشمانش هنوز بسته بود و هیچ چیزی را نمی دید. احساس کرد چیز فلزی را به طناب هایی که دور پایش بسته بودند وصل کردن. فکر کردنش طول نکشید زیرا به سرعت نیروی او را کشید و از پا آویزان کرد.
هوای سرد سیلی های محکمی به صورتش می زد اما چون که سر و ته در آن هوا معلق بود، به دلیل تجمع خون ها در مغزش، صورتش گویا گُر گرفته بود.
ناگهان طناب شل شد و لوهان با سر داخل حجم بسیار زیادی آب یخ فرو رفت.
دهانش که ناخوداگاه باز مانده بود در نتیجه حجم زیادی از آب وارد دهانش شد. سرمای آب تا استخوان هایش نفوذ می کرد. آنقدر ناگهانی اتفاق افتاد که لوهان توانایی تجزیه و تحلیلش را از دست داده بود.
اگر می گفت نترسیده دروغ بود اما باید ایستادگی می کرد، باید.
پس از مدتی دست و پا زدن بی حاصل او را از آب بیرون کشیدند. سرفه هایی پی در پی به او کمک کرد تا کمی از آب هایی را که قورت داده بود را بیرون بریزد.
_جنسا کجان؟
مرد فریاد زد.
_م... ن... جعبه... رو... تحویل... دادم.
در میان سرفه های پی در پیش جواب داد. دوباره طناب شل شد و آب یخ با آغوش باز از او پذیرایی کرد.
***
_جنسا کجان؟ به کی فروختی؟ جواب بده توله سگ.
_من... جع... به... رو... ت... تحویل دادم.
لوهان هیچ ایده ای از زمان نداشت زیرا مدتی می شد که او را داخل آب می بردند و زمانی که یک قدم بیشتر تا خفه شدند نمانده بود او را از آب بیرون می کشیدند و دوباره و دوباره.
لوهان منتظر بود که دوباره داخل آب فرو رود اما ناگهان سوزش سوزن مانندی و به دنبال آن تزریق مایعی را داخل گردنش احساس کرد.
_چ... چی؟
آن قدر بی حال زمزمه کرد که به سختی به گوش خودش رسید.
دوباره در تاریکی فرو رفت.
***
به آرامی چشمانش را باز کرد. سرش به شدت درد می کرد. خورشید از پشت پنجره به او لبخند می زد. یک روز گذشته بود.
دستش را تکان داد که متوجه شد که نه تنها دست ها و پا هایش را باز کردند بلکه روی تخت بسیار نرمی هم خوابیده بود. گویا دیروز کابوسی بیش نبود.
ترجیح داد باز هم بخوابد، خوشبختانه کسی مزاحمش نشد. پس از حدود یک ساعت دستی را رو کتفش احساس کرد. پیش از آن که بتواند به شخص بگوید کتفش آسیب دیده، با تکان دادن کتفش از روی درد فریادی کشید.
_آخـــــــــــــــــــــخ!
_ببخشید ببخشید، نمی دونستم آسیب دیدی.
صدای لطیف و زنانه ای گوشش را نوازش می داد.
کمی پلکهایش را از هم فاصله داد و چشمانش به دختری سبزه ای افتاد که با چشمان درشت و قهوه ای رنگش با نگرانی به او نگاه می کرد.
_حالت خوبه؟ بزار بگم دکتر بیاد.
لحن نگران دختر لبخند محوی روی لبانش آورد.
_خو... بم، چیز خاصی نیس.
_کاملا مشخصه.
حرص مشهودی که در حرفش بود لبخند لوهان را پر رنگ تر کرد.
دختر که لبخند لوهان را دید کمی نرم تر شد.
_پاشو بیا، صبحانه حاظره.
صدای در توجه لوهان را از دختر مقابلش منحرف کرد. شخصی که پشت در بود بدون اجازه وارد شد.
_میلا، پدر کارت داره.
_باشه الان می آم.
لوهان نگاهی به پسر انداخت. چهار شانه بودنش از روی پیراهن سفیدی که تنش بود به خوبی مشخص بود. چند تار مو از موهای آجری رنگ پسر روی صورتش ریخته بودند و هارمونی زیبایی با پوست سفیدش می ساختند.
چهره ی پسر کاملا خنثی بود، نه لبخند بر لب داشت و نه حتی اخم کرده بود.
نزدیک تخت شد و به لوهان کمک کرد تا از تخت بیرون بیاید.
خوشبختانه لوهان کتک زیادی نخورده بود اما به دلیل اینکه مدت زیادی را دست بسته پشت ماشین مانده بود، بدنش آسیب دیده بود و آب یخ، هم کوفتگی و بدن دردش را بیشتر کرده بود و هم اثرات سرما خوردگی باعث شده بود تا لوهان به سختی بتواند حرکت کند. ناچارا وزن خودش را روی پسر انداخت.
پسر او را به سمت دری برد که لوهان حدس می زد حمام باشد. دست لوهان دور گردن او حلقه شده بود و دست پسر کمر لوهان را گرفته بود.
در را باز کرد و لوهان را روی لبه ی وان نشاند.
_یه دوش بگیر. میلا دیشب کلی مراقبت بود.
_دیشب؟
_آره، تبت بالا بود. یه دوش بگیر بیا پایین. صبحونه حاضره.
_ممنونم.
_سهون.
_چی؟
_اسمم... سهونه.
_لوهان.
_می شناسمت.
سهون گفت و لوهان را در حمام تنها گذاشت.
***
دوشی که گرفت کاملا سرحالش آورد. با حوله ای که پشت در بود کمی خودش را خشک کرد.
بخار روی آیینه را پاک کرد. موهای بلوطی رنگش که خیس رو پیشانی اش نشسته بودند، زخمی که گوشه لبش به چشم می خورد و چشمانی که احساساتش را بروز می دادند، همه و همه پسر داخل آیینه را تشکیل می دادند.
نگاهش را به بدنش دوخت. روی پهلویش به خاطر سنگی که زن به طرفش پرت کرده، کبود بود.
انگشتانش را آرام روی کبودی کشید. سپس حرکت انگشتانش را تا روی عضلات شش تکه شکمش ادامه داد.
نفسش را آرام بیرون داد و از حمام خارج شد.
روی تخت برایش لباس گذاشته بودند. باکسری که گذاشته بودند کمی تنگ بود اما از آن جایی که خودش هم بیشتر اوقات تنگ می پوشید پس مشکلی نبود.
لباس آستین بلند نخی مشکی رنگ به همراه شلوار جین آبی که برایش گذاشته بودند را به تن کرد. دمپایی روفرشی که کنار تختش بود را پوشید و بدون آن که موهایش را خشک کند از اتاق خارج شد.
راهروی طویلی مقابلش قرار داشت که هر گوشه ی آن یک تابلو یا کوزه ای عتیقه به چشم می خورد.
از یکی از خدمتکارانی که آن جا بود پرسید که کجا باید برود. زن در کمال احترام او را همراهی کرد.
لوهان از پله ها پایین رفت و با دیدن سالن فوق العاده بزرگی که پایین پله ها قرار داشت، فکش را به زور بسته نگه داشت تا آبرویش نرود. لوهان به سختی چشمانش را از تابلو فرش گران قیمتی که دقیقا کنار پله ها نصب شده بود گرفت و به دنبال زن به سمت مخالف آن رفت.
زن تقه ای به در باز زد و پس از آن که اجازه ورودش صادر شد ابتدا لوهان و سپس خودش وارد اتاق شدند.
میز غذاخوری بسیار بزرگی بود که در راس آن مرد میانسال اما با ابهتی نشسته بود. سمت چپ مرد دو پسر و سمت راستش همان دختر و پسری که صبح دیده بود نشسته بودند. اما چیزی که باعث تعجب او شده بود صندلی ای خالی بود که دقیقا سمت راست مرد قرار داشت.
_رئیس، مهمونتون اومدن.
"مهمون! از کی تا حالا من مهمونشون شدم وقتی نمی شناسمشون "
لوهان یک ابرویش را بالا داد و نگاه خاص و تمسخر آمیزی به زن انداخت.
مرد نگاهش را از روزنامه ی داخل دستش گرفت و به لوهان که دقیقا جلویش و در انتهای میز ایستاده بود، انداخت.
به دنبال او توجه تمام افراد حاضر به لوهان جلب شد. از میان آن ها تنها دختر بود که به او لبخند می زد.
پسری که سمت چپ مرد بود تنها یک نگاه بی تفاوت به او انداخت و دوباره مشغول نوشیدن قهوه اش شد.
مرد با سر اشاره ای کرد و خدمتکار با تعظیمی که کرد از اتاق خارج شد.
با صدای مرد، لوهان نگاهش را از رفتن زن گرفت و به مرد داد.
_بیون لوهان، خوش اومدی.
_ممنونم. جسارت منو ببخشید اما شما کی هستین؟
لوهان تمام تلاشش را کرد تا لحنش بی ادبانه نباشید.
_جالبه.
_چی قربان؟
_که منو نمی شناسی.
صدای پوزخندی که پسر کناری مرد زد به گوش لوهان رسید. مرد اما بی توجه به او ادامه داد:
_من دارل ام، فرگوس دارل.
"دارل...! بالاخره همو دیدیم دارل "
_اوه خوب راستش من تنها اسمتون رو شنیده بودم.
_فکر کنم زمان زیادی از اون موقع می گذره.
طعنه ی مرد به خوبی قابل لمس بود.
_شنیدم قبولت نکردن، حتی با این که نفر اول شدی!
_لیاقتمو نداشتن.
_درسته. حالا می خوای چی کار کنی؟
_قربان من تنها دو تا چیزو بلدم. پلیس بودن یا تبهکار بودن. اولی رو قبول نکردن پس مجبورا با دومی کنار بیان.
با اتمام جملش پوزخندی روی لبش نشاند.
در چشمان مرد چیز عجیبی موج می زد که لوهان اصلا قادر به درک آن نبود.
_راستی می دونستید که هیتلر قبل از اینکه سرباز بشه به آکادمی هنر رفته بود، اما قبولش نکردن و نکته ی جالبش اینجاس که اولین جایی که ویرون کرد همون آکادمی بود.
_پس می خوای هیتلر بشی؟
_ترجیح می دم خودم باشم.
_پس خوش اومدی به خانواده؛ لوهان.
مرد با دست به میز اشاره کرد. لوهان برای احترام سرش را کمی خم کرد و سپس به طرف صندلی خالی که کنار مرد بود رفت.
بی توجه به نگاه متعجب بقیه و پوزخند دارل صندلی را عقب کشید اما پیش از آن که بنشیند پسر رو به رویی اش ضربه ی محکمی به میز زد.
_هنوز هیچی نشده قانون شکنی می کنی؟
لوهان لحن کوبنده ی پسر رو به رویش را درک نمی کرد. صورت پسر کاملا خونسرد بود اما از چشمانش آتش خشم می بارید.
پیش از آن که چیزی بگوید دختر با مهربانی دستش را نوازش کرد و خطاب به پسر گفت:
_هی ژان، آروم باش. لوهان هنوز چیزی نمی دونه. لوهان تو هم لطفا برو و کنار سهون بشین.
لوهان بدون هیچ حرفی رفت و صندلی خالی کنار سهون را اشغال کرد.
همه در سکوت مشغول صبحانه خوردن بودند و تنها صدای قاشق و چنگال بود که سکوت را می شکست.
"اون جا، جای کیه؟ یعنی خیلی مهمه؟ "
"اون تازه وارد چطور جرئت کرد جای بکهیون بشینه. "
"بازم ژان زیاده روی کرد. باید کمکش کنم تا بتونه خودش رو کنترل کنه. "
"این پسر تازه وارد واقعا تو استایلمه"
"چطوری به بابا بگم که نمی خوام برم شرکت؟ شاید بهتر باشه از میلا کمک بگیرم. نه، خودمو می زنم به مریضی. نه نه اونم نمی شه. آی... چی کار کنم؟ "
"پسرت اومده پیشم بیون. بازیم داره روز به روز هیجان انگیز تر می شه"

حقیقت تلخ تر از دروغه، کسی که به دنبال افشای حقیقته همیشه بیشترین ضربه رو هم می خوره اما آیا ارزشش رو داره؟ کی می دونه، شاید...

💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏💛🃏
سلام
Moon ام.
دوستان لطفا نفوذی رو هم دوست داشته باشید و مثل what the Hell are you? بهش عشق بدید. قول می دم پشیمون نشید.
درسته که هنوز شرط vote کامل نشده بود ولی خوب چه کنم دلم براتون تنگ شده بود.
اون ستاره کوچولوی پایین صفحه رو پر رنگ کنید لطفا😊😊
کامنت هم یادتون نره 😘😘😘
پارت بعدی
vote⭐= 29
(فقط یکی اضافه کردم😊😊)
دوستتون دارم
🌙Moon🌙

💛🃏نفوذی🗡🔫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora