🃏سومین گلوله💛

249 55 12
                                        

_آه... واقعا دارم به فاک می رم.
در حالی که دو انگشت شصت و وسطش را دو طرف شقیقه اش گذاشته بود و می مالید گفت.
_کم ناله کن. فعلا اونی که به فاک رفته منم.
بکهیون بالشت زیر سرش را بیرون کشید و به طرف صاحب صدا که تازه از حمام بیرون آمده بود پرت کرد. بالشت درست وسط صورتش فرود آمد.
بکهیون نالید:
_ببند دهنتو ژان. تمام بدنم از صدقه سری تو درد می کنه.
ژان در حالی که تنها یک شلوار ورزشی پوشیده بود و موهایش را با حوله ای کوچک خشک می کرد به طرف تخت رفت.
بکهیون کمی نیم خیز شد و پشتش را به تاج تخت تکیه داد. ژان حوله را به طرفی انداخت و روی تخت رو به روی بکهیون نشست.
_پاشو تو هم یه دوش بگیر.
_حال ندارم بمونه برای فردا صبح.
_چته؟
_بابا این مرتیکه راسل یه مشت زونکن آورد گفت هر کدوم یه پرونده رو تجزیه تحلیل کنید.
ژان لبخندی به لحن کلافه ی بک زد که از چشم پسر دور نماند.
_ببند نیشتو.
_باشه باشه. حالا چرا به من زنگ زدی؟
_چون به شدت اعصابم تخمیه و نیاز داشتم تا یکی رو به فاک بدم.
ژان با تمسخر دستانش را بالا گرفت.
_اوکی اوکی من تسلیمم.
این حرکت باعث شد تا اخم های بکهیون باز شود و لبخندی بشدت نایاب روی لبانش نقش ببندد.
ژان از روی تخت به طرف دیگر بک رفت و همانند او پشتش را به تاج تخت تکیه داد.
_پسر فهمیدم چته.
به سمت بک چرخید و به حالت مسخره ای بانمک بازی در آورد.
_بکی... ببخشید. قول می دم کمتر شلوغ بازی کنم. هومــــم! باشه باشه باشه!
بکهیون با کف دستش صورت ژان را از خودش دور کرد.
_آیش! کلتو بکش اون ور. چرا رفتی تو حلقم؟
ژان که به سرعت به حالت عادی خودش برگشته بود گفت:
_چیه؟ تا چن لحظه پیش که خودت با علاقه دیکمو کرده بودی تو حلقت.
بکهیون نگاه تندی به ژان انداخت اما او بدون کوچکترین توجهی به حرف زدن ادامه داد.
_تو خود بهم پیام دادی که بیام تو خونه ی هاید. وقتی هم اومدم منو روی تخت انداختی و ازم خواستی که این دفعه تو تاپ باشی. منم چون فهمیدم به شدت فاز و نولت قاطیه قبول کردم...
بدنش را 90 درجه به سمت بکهیون چرخاند.
_پس الان دردت چیه دیگه؟ منم که درد دارم نه تو.
این چهره ی ژان که به شدت بانمک و گاهی حتی به قول خودش مهربان بود فقط در این خانه ظاهر می شد.
خانه ی هاید...

خانه ای که بکهیون و ژان با همدیگر خریده بودند. خانه ای که حتی پدرشان هم از وجودش بی اطلاع بود، به عبارتی آن قدر به این دونفر اطمینان داشت که زیاد پیگیر خیلی از کار هایشان نمی شد. البته نباید منکر استعداد بی نظیر این دو نفر در پنهان کردن این خانه شد؛ کاملا ستودنی بودند.
نه تنها پدرشان بلکه نه کامیلا و نه سهون و کای از وجود این خانه خبر نداشتند.
بکهیون که در گذشته غرق شده بود آهی کشید که توجه ژان را به خودش جلب کرد.
ژان در حالی که به تازگی سیگاری را بیرون آورده بود و آن را روشن می کرد کمی جابه جا شد، کام نسبتا عمیقی از سیگار گرفت و در حال که دود آن را بیرون می داد سیگار را به طرف بکهیون گرفت.
بک سیگار را از میان انگشتان ژان گرفت و پک عمیقی زد.
_می خوای چی کار کنی؟
_منظورت چیه ژان؟
_منظورم همون لباس فرم کوفتیته.
_نمی دونم.
_آخرش که چی؟
_می دونی که... عادت ندارم به آخر چیزی فکر کنم.
پوزخندی زد. دوباره کام عمیقی از سیگار گرفت و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
_فرندز ویت بنفیتز. ( friends with benefits )  *(۱)
_هر هر هر.
_جدی می گم.
_هی پسر! منو مثل اون سهون نبین لطفا.
_مثل سهون؟
بکهیون با صدای پقی خندید و ادامه داد:
_شوخی خوبی بود. حالا هم بگیر کپه مرگتو بزار. فردا باید برم اداره پلیس.
بکهیون ته سیگارش را در جاسیگاری ای که روی عسلی کنار تخت بود خاموش کرد. ملحفه را روی بدن برهنه اش مرتب کرد و به سمت مخالف ژان چرخید و چشمانش را بست.
ژان هم پشتش را به او کرد و با گفتن«شب بخیر» او هم به خوابی عمیق فرو رفت.

💛🃏نفوذی🗡🔫Where stories live. Discover now