Part31🏥

11.9K 1.2K 1.3K
                                    

- بیا یه سکانس از یک درامای رمانتیک رو بازی کنیم
من میبوسمت و تو چشمهات رو ببند.

صدای آروم و بم تهیونگ که به خاطر فریاد هاش کمی گرفته به نظر میرسید فضای بینشون رو از گرمای پیش از اندازه غیر قابل تحمل کرد.

به چشم های پسر مقابلش که براق تر از هروقت دیگه ای به نظر می‌رسیدن خیره شد.برق نگاهش چیزی جز لطافت یک گوی شکسته‌ی برفی نبود...همین قدر سرد اما خواستنی تر از هروقت دیگه ای.

دور چشمهای بادومیش خیس از اشکهایی بودن که بی اختیار از کنج نگاهش سرازیر شده بودن.
جونگکوک با بهت به مرد روبه روش خیره بود،مچ دستهاش به خاطر فشار انگشتهای تهیونگ کمی درد گرفته بودن و این چیزی نبود که اون زمان پسر کوچکتر بخواد بهش اهمیت بده.
ابرویی بالا انداخت و بعد با گنگی نگاهش رو روی جز به جز چهره ی اون مرد ثابت کرد.
نفس های داغ تهیونگ جایی بین گردن و سینه‌ی لختِ سفیدش رو هدف قرارداده بود و این تنها عامل برای بالا بردن دمای بدن پسر کوچکتر بود.
این نزدیکی برای جونگکوک به معنی یک فاجعه خاموش بین قلب عاشق و روح دردناکش بود و این مسخره‌س اما تحمل کردن این نزدیکی، فاصله ای با تیغ کشیدن روی کالبد بی جون جونگکوک نداشت.

سعی کرد نفس های حبس شده‌ش رو از بین لبهای سرخش آزاد کنه:
- دکتر کیم،بس کن...فقط تمومش کن
و بعد پوزخند تلخی روی لبهاش نقش بست.

تهیونگ با چهره ای که هیچ احساس خاصی رو نشون نمیداد قدمی به جلو برداشت و بعد فاصله‌ی بینشون رو به چند سانتی متر رسوند.
فقط چند سانتی متر...چیزی که باعث شد جونگکوک با چشمهای درشتش مستقیما به چشمهای بی حس و تلخ اون مرد زُل بزنه.

تهیونگ با چشمهایی خمار و سرد به مردمک های لرزون پسر مقابلش عمیقا خیره شد،شاید غرق شدن ساده ترین کار در اقیانوس اطلسیِ تیله های جونگکوک بود.

دستهای پسر کوچکتر رو رها کرد و بعد اینبار کف دستهاش رو روی دیوار دقیقا کنار شونه های اون پسر کوبید.
جونگکوک با اخم همونطور که در چشمهای مرد مقابلش خیره بود شروع به مالیدن دور مچ دستهاش کرد.

شاید تهیونگ اون لحظه فقط قصد آروم کردن جونگکوک رو داشت،شاید قلبش کمی برای اشکهایی که با درد ریخته میشدن گرم شد،شاید رد نگاهش روی قرمزی گونه‌ی سمت راست اون پسر به درد اومد.
عذاب وجدان؟ممکن بود...

بدون اینکه به چیزی اهمیت بده انگشت کوچکش رو به سمت لبهای مرطوب و نیمه باز پسر مقابلش سوق داد.
تنها یک میلی متر باقی مونده بود تا بتونه با انگشتش لبهای نرمِ اون پسر رو لمس کنه اما لحظه ای بعد تهیونگ با درد چشمهاش رو بست و به هم فشرد:
-ولش کن
خطاب به جونگکوک که با حرص انگشت کوچکش رو بین دندونهاش گرفته بود گفت و بعد اینبار با جدیت به اون پسر خیره شد.

HeartBeat Hospital | VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang