Part21🏥

8.9K 1.2K 1.1K
                                    

با کلافگی به موهای ابریشمیش چنگ زد و بعد بار دیگه زمزمه کرد
+بسه اجینا
و بعد از کمی مکث قدمی به دختر رو به روش نزدیک شد و با صدای بم و لحن سردی زمزمه کرد:
-باهات ازدواج میکنم....باهات ازدواج میکنم اجینا
خواستت براورده شد

اُجینا بعد از شنیدن این حرف مثل مجسمه های خشک شده به مرد مقابلش خیره شد.
حتی رویای این موقعیت هم غیر قابل باور بود برای اون زن.آب دهنش رو قورت داد و بعد با ناباوری زمزمه کرد
+تهیونگ یه بار دیگه بگو...خواهش میکنم یه بار دیگه بگو

اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و بعد با حرص زمزمه کرد
-باهات...ازدواج میکنم
و این حرف اون مرد باعث شد اجینا با خنده به سمتش قدم برداره و با یه حرکت تهیونگ رو به آغوش خودش دعوت کنه.
دستهاش رو دور کمر تهیونگ به هم قفل کرد و بعد سرش رو به شونه ی مردونه ی اون مرد تکیه داد.
این حس ارامش که بعد مدتها دوباره بهش تزریق شده بود وصف نشدنی بود.
اما تهیونگ بدون هیچ حسی به رو به روش خیره بود...بدون اینکه حتی پلک بزنه.
اون دیگه مجبور بود،مجبور بود که با این زن زندگی کنه...شاید تا اخر عمر!
اجینا با لبخند دستهاش رو از دور کمر اون مرد باز کرد و بعد اینبار اون هارو قاب چهره ی تهیونگ کرد.
سرش رو جلو برد،به قدری که لبهاش مماس لبهاش تهیونگ قرار گرفت.
+دوستت دارم...خیلی زیاد
با بغض گفت و بعد لبهاش رو به لبهای اون مرد کوبید.
و تهیونگ به ناچار چشمهاش رو بست.
شاید باید عاشق میشد حداقل به خاطر به هم نزدن زندگی پیش روش.
عاشق اون زن....

جونگکوک خوب بود...خیلی خوب،اما نه برای کیم تهیونگ.
آره کیم تهیونگ درکنار اون پسر احساس آرامش داشت اما نه صرفا به خاطر اینکه عاشقش بود.
کیم تهیونگ فقط ناراحت بود و برای آروم کردن خودش نیاز داشت تا یک نفر رو ببوسه یا بغل کنه مثل تمام آدمای دیگه.
اینکه ازش آرامش گرفت فقط بخاطر قلب پاکی بود که اون پسر داشت.
اینکه به احساسات اون پسر گنده زده بود رو باور داشت اما مجبور بود.

"فلش بک به شب قبل از اعتراف دروغین تهیونگ"

-اصلا نمیدونم باید چیکار کنم
تهیونگ از پشت گوشی گفت و بعد کلافه دستی به صورتش کشید.
+اجینا پس برگشته
کسی که پشت خط بود با لحن خشکی گفت و بعد اه کشید.
-به نظرت چیکار کنم؟!نمیخوام دوباره برگرده
تهیونگ با درموندگی نالید و منتظر موند تا شاید دوستش راه حلی داشته باشه.
+یه نفر دیگه رو پیدا...یه نفر که اجینا با دیدنش بفهمه که تو عاشقشی شاید اینجوری بیخیالت شد
اون مرد گفت و بعد خمیازه ی عمیقی کشید.
-یعنی نقش بازی کنم؟!
تهیونگ با شک و دو دلی گفت و بعد تلفن رو روی گوشش جا به جا کرد
+آره برای هردوتاشون،برای اجینا نقش اینو بازی کن که عاشق یه نفر دیگه ای و برای اون فرد نقش اینو بازی کن که واقعا عاشقشی
و بعد اون مرد با صدای بلند خندید
+واقعا چه داستان عاشقانه ای میشه...ازت بعید میدونم تهیونگ که بتونی درست نقشت رو بازی کنی،مطمئن باش اجینا دست بردارت نمیشه.

HeartBeat Hospital | VkookHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin